۷ پاسخ

منم اپادانا بودم عالی بود ۴ ساعت ریکاوری بودم من تا حس پاهام برگشت وقتی از اتاق عمل بردنم ریکاوری شروع کردم لرزیدن ک زود خودشون برام ی امپول زدن هم لرزم رف هم پلکمو سنگین کرد خوابم گرف تو بخش هم برتم پمپ درد گذاشتن عالی بود امپولش درد خیلی خیلی کمی داشت سوند هم دردش کم بود ولی خب عوارض امپول بی حسی الان دارم متوجه میشم ده دقیفه بشینم تکیه ندم ب زور باید بلند بشم اونم خم باید راه برم از درد کمرم صب هم ک از خواب پا میشم ب زور بلند میشم از رو تخت

منم تو شرایط شما بودم ۳۷هفته دو روز با درد زایمان طبیعی رفتم پیش دکترم و اورژانسی شدم فرستادم بیمارستان من همون فاطمه زهرا زایمان کردم

الهی شکر عزیزم به سلامتی زایمان کردی.واسه منم دعا کن وقتی روی گل دخترتو نگاه میکنی.
ان شاءالله منم به سلامتی روی دخترمو ببینم بدون مشکل.

دو نکته
۱ من دردام یهویی شروع شد بدون دردی از قبل پس مواظب باشید
۲ اگر برگرد عقب سزارین رو انتخاب میکنم✌️
من میخواستم طبیعی باشم ولی بچه بریچ بود
ولی راضیم از سزارین

حدود ربع ساعت بعد کارم تموم شد و بردنم ریکاوری
اونجا شروع کردم به لرزش که برام هوای گرم گذاشتن
و بعد ی کم گفتم درد دارم که سریع برام مسکن زدن
خیلی خوب بود حدود یک ساعت ریلکس کردم اونجا تا حس پاهام برگرده
وقتی حس پاهام کمی برگشت بردنم بخش

برام سوندو گذاشتن ولی در حد یک ثانیه شاید دردی کمی گرفت اصلا درد نداشت
دیگه دکتر بی‌حسی اومد و آمپول رو زد
اونم درد نداشت خداروشکر
بعد که از پاهام کامل بی‌حس شدم
پارچه کشیدن جلوم و شروع کردن
ساعت ۱۲ بود
هیچی متوجه نمی‌شدم
تا اینکه صدای گریه دخترم اومد...😭
گذاشتنش روی سینم(البته پشت پرده)
بی اختیار شروع کردم به گریه😭
خیلی حس خوبی بود خیلییییی
بعد بچه رو ی لحظه نشونم دادن و بردنش...

ولی قبول نکردم گفتم میخوام برم بیمارستان خصوصی (آپادانا) گفت برو ولی مستقیم برو بیمارستان
دیگه سریع حرکات کردیم سمت بیمارستان
تو این فاصله یک ساعته دردام فاصله‌ش کمتر میشد ولی خب بینش استراحت داشت😁
هیچی دیگه فقط به شوهرم میگفتم سریع برو
رسیدم بیمارستان آپادانا حدود ساعت ۱۰ونیم شب بود
اونجا هم گفت باید معاینه کنم
بهم گفت ۳ سانت رو به بازتر شدن هستی با افاسمان ۷۰🫤
دیگه سریع شروع کردم کارامو کردن...
آنژیوکت و گان پوشوندن و خون گرفتن و... زنگ زدن دکترم اومد
اینو بگم درد داشتم و بین دردام میگفتم کارامو انجام بدن

سوال های مرتبط

مامان معجزه(رادین) مامان معجزه(رادین) ۳ ماهگی
تجربه زایمان

پارت دوم#

روز چهارشنبه ۱۱ تیر از غروب بعد داشتن رابطه بدون جلوگیری دردام خیلی زیاد شد و فاصله کم اما باز قابل تحمل بود اما به وضوح مشخص بود تاثیرش . شب رو با قرص مسکن استامینوفن صبح کردم اما ساعت ۴ باز بیدار شدم نتونستم بخوابم درد کولیکی توی کمرم و قسمت لگن داشتم که می‌گرفت ول میکرد صبح شوهرم رو بیدار کردم که بریم بیمارستان اما چون بیمارستان خصوصی کمی از ما دور بود گفتم بریم دولتی معاینه بشم اول که آیا اصلا تغییر کردم یا نه بعد برم رفتم بیمارستان و اونجا گفتن ۲ سانتی نوار قلب بچه رو گرفتن خوب بود و گفتن فعلا زایمانی نیستی برو دردات بیشتر شد بیا منم ساعت یک ظهر آمدم خانه ماما بیمارستان گفت افاسمان خوبی داری عصر بیا دوباره معاینه شو اومدم ورزش کردم حمام کردم رو توپ کار کردم دردام بیشتر شد شدتش فاصله ش هم کمتر شد تقریبا زنگ زدم دکترم گفت برو بیمارستان خصوصی که بهت نامه دادم معاینه کنن رفتم اونجا معاینه شدم گفت ۲ فینگری تعجب کردم با این همه درد که بیشتر شده چرا هنوز ۲ سانتم اونجا هم نوار قلب دادم خوب بود اما چون درد داشتم و انقباض ثبت شد بستری شدم ساعت ۱۰ شب برای زایمان طبیعی عصر قبل از اینکه بیام بیمارستان دکترم گفت روغن کرچک بخور و مایعات و غذا نخور یا خیلی سبک منم روغن خورده بودم خیلی روان شدم اسهال معده مم خالی بود گفتن آبمیوه و کیک بخور برای nst دردام هی داشت بیشتر میشد با فاصله کمتر تا ساعت ۱۲ شب درد داشتم اومد برام آمپول فشار زد دوباره معاینه کرد گفت ۳ سانتی تقریبا و دردام خیلی زیاد بود اما باز یه جوری تحمل میکردم تا اینکه ده دقیقه بعدش اومد آمپول فشار زد یعنی ساعت شد ۱۲:۳۰ من حس کردم دارم میمیرم از درد وحشتناک بود زنگ زدن دکترم خودشو رسوند
مامان اسرا و اسما مامان اسرا و اسما ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
دقیقا چهل هفته و چهار روز بودم از وقت انتی و همه سنو ها گذشته بود
از اوایل بارداری درد داشتم ولی از روزی اولی که وارد نه ماه شدم دردام بیشتر وبیشتر و بیشتر میشد دکتر و بیمارستان که میرفتم میگفتن بزور یه سانت هستی همه کار هم می کردم ولی بی فایده بود خیلی اذیت شده بودم خلاصه دیگه آخرین بار دوشنبه رفتم پیش دکترم گفتم دکتر طور خدا یه کاری کن من از آمپول فشار می ترسم اگه میدونید باز نمیشم بهم بگو سزارین بشم معاینه کرد گفت هنوز یه سانتی ولی ترشح زایمان گرفتی گ
ب

پنجشنبه صبح بیا بیمارستان بستریت می کنم...خلاصه برگشتم خونه درد داشتما ولی خب قابل تحمل بود دیگه شب دردم خیلی زیاد بود ولی خب قابل تحمل دیگه سه شنبه من دردام زیادتر شده بود طوری که گریه می کردم از درد ولی خب هی می‌گرفت ول می کرد شوهرم هرچی میگفت بریم بیمارستان میگفتم نه الکی بریم برگردیم خلاصهههه سرتون رو درد نیارم کارامو کردم و ساعت ۹شب بود راهی بیمارستان شدم ولی امیدی به بستری نداشتم یه دو نفر جلوتر از من بودن که معاینه بشن ولی من از درد به خودم میپیچدم و گریه می کردم ساعت۱۰و خورده ای بود که اومد معاینه ام کرد
مامان فراز قشنگم🥹🧸 مامان فراز قشنگم🥹🧸 روزهای ابتدایی تولد
پارت۲
تا خود صبح من هی زمان میگرفتم همینجور ادامه داشت تا ساعت ۳ دیگه دردا میگرفتن و زمانشون طولانی شده بود تقریبا به ۳۰ ثانیه و ۴۰ ثانیه و فاصله ی بینشون هم کم بود هر ۵ یا۷ دقیقه یبار،دیگه زنگ زدم با گریه به شوهرم که بیا بخدا بچه داره میاد خودش رو برای ۳ونیم رسوند خونه گفت پس ماما همراه چی میگفت وقتش نیست و اینا گفتم خیلی دردام زیاد شده یکم ماساژ داد و اینا دیدم درد آروم نمیشه ساعت ۵ رفتیم بیمارستان معاینه کرد گفت ۳ سانتی بستری نمی‌کنیم برو پیاده روی کن باز بشی باید بیشتر باشه ان اس تی هم گرفتن و من برگشتم تو حیاط بیمارستان هی قدم زدم به ماما همراه زنگ زدم بستری نمیکنن گفت برو بگو درد دارم نمیتونم پیاده روی کنم رفتم از درد به خودم میپیچیدم‌ ها ایندفعه پرستار دیگه بود گفت بخواب معاینه کنم ببینم معاینه کرد گفت ۲ونیم اصلا بستری نمی‌کنیم فعلا برو پیاده روی کن ساعت ۹بیا😐آقا دیگه سرتون رو درد نیارم من اومدم تو سالن زایشگاه و حیاط بیمارستان هی قدم بزن شوهرم گفت بریم دنبال مامانت بیاریم که پیشت باشه حرکت کردیم به سمت خونه ی مامانم اینا تقریبا نیم ساعت راه بود و برگشتیم خونه که ساک و اینارو برداریم و من یه دوش آبگرم بگیرم یعنی تو کل این زمان من داشتم درد میکشیدم ها دردامم‌ با تنفس کنترل میکردم خیلی کمک کننده بود،رسیدیم خونه و من رفتم زیر دوش آبگرم شوهرم اومد زیر دوش کمرم و دلم رو ماساژ داد و ساعت ۱۰ و ربع اینا شد دیگه تقریبا رسیدم بیمارستان رفتم معاینه کرد گفت ۴ سانتی برو پذیرش کارای بستری رو بکن
مامان لوبیا مامان لوبیا ۲ ماهگی