۱۰ پاسخ

عزیزم انشالله ک هرچی زودتر این روزا برات بگذره میفهممت منم سر مهلا خیلی حالم بد بود از زندگی سیر شده بودم واقعا انشالله بعد زایمان دیگع همه چی برات راحت باشه

انشاالله انشاالله به حق امام رضا زایمان خوب و بچه سالم داشته باشی بچتم سالمو صالحو آروم باشه که کیف کنی عزیزم

عزیزم تو بیشتر راه و رفتیه چشم به هم بزنی این روزا هم میگذره برات دعا میکنم

انشالله تموم میکنی وبسلامتی این دوران رو

انشالله زود تموم میشه
شما مثل من میمونی خدا کمکمون می‌کنه برا منم دعا کنید اصلا بارداری دومم نمی‌گذره اصلا جلو نمیره

الهی ک عزیزم سلامت بغلش میکنی

انشالله زود تموم میشه راحت میشی
یه چشم بهم زدن

الهی بگردم عزیزم چرا انقدر سخت
البته از حق نگذریم ماهم خیلی سختی کشیدیم واقعا اول تهوعو هماتوم و هزار جور چیزای مختلف ولی من خیلی دکتر نمیرم که بیشتر بهم استرس میدن

برات دعا میکنم عزیزم ❤️

عزیزم انشالله که کوچولو سالم بغل بگیری
و انشاالله بعدش راحت باشه برات
که سختیای الان یادت بره

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۸۸
نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم....
شاید غیر قابل باور باشه ولی اصلاً سعی می‌کردم صورت بچه رو نگاه نکنم....
خیلی می‌ترسیدم می‌ترسیدم یه وقت مهرش به دلم جوری بیفته که نتونم از خودم دورش کنم....
و باید خودمو کنترل می‌کردم و هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم چون من امید مادر شدنو تو دل یه مادر دیگه زنده کرده بودم....
حتی توی راه خودم بغل نگرفتم بچه رو دادم بغل مادر شوهرم....
تا رسیدیم خونه من رفتم دوش بگیرم....
همونطور که داشتم ل.باسامو در می‌آوردم تا برم ح.موم داشتم با جاریمم صحبت می‌کردم....
زن داداش من دارم میرم دوش بگیرم خودتون بچه رو حمام کنید و هر کاری که دوست دارید انجام بدید لطفاً دیگه در مورد بچه با من صحبت نکنید که این کارو بکنیم یا نکنیم این بچه مال شماست فکر کن خودت بیمارستان رفتی و بچه رو با خودت آوردی.....
زن داداش صورتمو بوسید و رفت....
توی حمام تا تونستم گریه کردم....
من به خاطر حس خوب که به زن داداش داده بودم و هم به خاطر دوری که از بچه‌ام داشتم.....
اما خب من یه دختر دیگه داشتم من یه نور چشم دیگه داشتم.......