۱۲ پاسخ

تولدش مبارک عزیزدلم ایشالا لبش همیشه خندون باشه و به همه ی ارزوهای قشنگش برسه❤️❤️❤️

زادروز اسنای قشنگمون مبارک باشه❤️
امیدوارم سال جدید زندگیش پر از اتفاقات خوب و لحظه‌های ناب در کنار مادر و پدر و خواهرش باشه براش

تولدش مبارک

تولدش مبارک باشه عزیزم ان شاالله به همه ی آرزوهای قشنگش برسه 🤩🤩😚😚

تولدش مبارک عزیزم موفقیتاشو ببینی پسر منم 26 اردیبهش 1400 فردا تولدشه

تولدش مبارک دختر قشنگ😍ان شاالله موفقیت‌موفقیتاشو ببینی 🥰❤️
گلاره من مهر ۱۴۰۰

مبارکه ولی 4سالگیش تموم شده وارد۵شده ها

تولدش مبارک.ان شاءالله همیشه سلامت و شاد باشید

عزیزم اردیبهشت ۱۴۰۰ بدنیا اومده؟۴ سالش نمیشه؟

تولدش مبارک عزیزم انشالله به زودی به همون زندگی که آرزویش رو داشتی میرسی وغرق در خوشی و سلامتی و ثروت میشی با دخترای گلت و همسرت

تولدش مبارک
همیشه سلامت باشید

تولدش مبارک عزیزم انشالله همیشه سلامت باشه گل دخترتون

سوال های مرتبط

مامان مهــدیار🐣💛 مامان مهــدیار🐣💛 ۷ ماهگی
بیاین از خاطره خوب و بد زایمانتون بگین
منکه درسته بهترین لحظه هر زنی لحظه تولد بچشه ولی من خیلی اذیت شدم و خاطره خوبی برام نشد
سه روز من درد داشتم و نمیدونستم درد زایمانه روز سوم شدید شد رفتم بیمارستان و تقریبا شیش سانت شده بودم و انصافا خیلی خوب پیشرفت کردمو یک ساعته فول شدم ولی دکتر شیفت تشخیص داد که نمیتونم طبیعی زایمان کنم و منو بردن سزارین بماند که بیمارستان و رو سرم گذاشتم از درد سزارینم چون خونریزی زیادی کردم و چون سه روز بود درد میکشیدم رحمم کش اومده بود کلی با دارو تونستن خوبم کنم و یه واحد خون گرفتم چون خیلی خونریزی حین عمل داشتم تا دوروزم منو نگه داشتن و خب درد سزارینم از یه طرف دیگه که خودتون بهتر میدونین چقدر بده من تا ده روز از درد گریه میکردم و بعد چهارده روز از زایمانم چون پسرم عفونت ادرار گرفت ده روزم بستری شد من با اون وضعم تو بیمارستان بودم و خدا میدونه چی به من گذششت در کل روزای اول خیلی حالم بد بود بماند که دیگران درک نمیکردن و همش خونمون میومدن و من نیاز به استراحت داشتم ولی نکردم و الان عوارضش و دارم میکشم 😔
شما هم بیان تعریف کنین سرگرم شین هم تجدید خاطره شه❤️
مامان آسنا💖حسنا💖 مامان آسنا💖حسنا💖 ۸ ماهگی
سلام
خوبین
من زیاد نه فکرم خیلی درگیره...هفته آینده خواهرشوهر با شوهر و دخترش میان و حدود دو هفته مهمان هستن و برمیگردن ولی از الانش منو غصه گرفته هم برای پذیرایی و مهمونداری هم برا چیزای دیگه...دیروووز همین عمه دخترم زنگ زده تبریک بگه تولد آسناجان رو بهم میگه تولد آسنا هفته دیگه بگیر دخترمنم بیاد گفتم من تولدی نتونستم برا آسنا بگیرم و این حرفا باز باوجود حرفام میگه دخترمن میخواد بیاد تولد آسنا پیراهن عروسکیش میاره توام یه پیراهنی برا آسنا بگیر داشته باشه بیاد بپوشن...دخترش به آسنا تلفنی میگه پیراهن من توریه عروسکی پف پفیه سفیده...به مامانت بگو مثل من بخره برات بیایم بپوشیم کفش فلان تل فلان...به خنده میگم مگه میخواد عروسی بره اینقدر همه چی قشنگ...دیگه آتیشی بود که بر پا کرد و بعد اون آسنا کلی سفارشاتش شروع شد لباسش رنگ السا باشه و پفی باشه دور بزنه بچرخه و....واقعا من میگم بچه ها درکی ندارن ذوق دارن اما خب عمه اش که بلید متوجه حرف من باشه...خواهرمم زنگ‌که تولد نمیگیری و‌چی ...گفتم نه انشالله سال بعدش الان موقعیتش ندارم.
نمیخوام منتی بذارم ولی تولد پسرخواهرم با اینکه دستم خالی تره ولی شده با یه لپ لپ یا یه جفت جورابی یه اسباب بازی ساده که تولدش گذشت تپ زمستون بوده به هرحال تولد بوده نبوده درحد توان خودم خوشحالش میکردم....اما چون تولد نداشتم هیچ به هیچ.حتی همین مادرشوهرم که ۲۴ساعته همینجایه یه تبریک روبوسی با دخترکم نکرد با اینکه خبرم داشت...واقعا مگه چه کار کرده یذره بچه...
نمیدونم این چه اوضاعیه و قراره چه در پیش باشه این ماه با وجود مهمان...
شما جای من باشین چه میکنین من که موندم...🥲
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۹ ماهگی
نیمه شبه...
اناهیتا بعد از کلی بازی و شیطونی و یه حموم حسابی که خیلیم توو وانِ آب و کف بهش خوش گذشته، الان معصومانه کنارم خوابیده..
باباشم بعد از دیدن یه فیلم سینمایی دو نفره کنار دوست‌دختر قدیمیش (مامان آنی) و به این خاطر که اینروزا اصلا نمیتونه با سروصدای دخترکمون تمرکز کنه و به کارش برسه، رفته توو اتاقش تا شاید یکم از کارای عقب افتادشو انجام بده..
بعد از یک روزِ پرهیاهو، دو ساعتی میشه که یکم اروم گرفتم و دراز کشیدم..
هر شب بعد از خوابیدن اناهیتا انگار تازه یادِ گلار میفتم..
همون دختری که برای تک تک ثانیه‌های زندگیش برنامه و هدف داشت..
برای صبح تا شب و روز به روزِ هر ماه برنامه مینوشت و گام به گام به طرف پیشرفت حرکت میکرد..
حتی خواب و کتاب خوندن و تایم بیداری اون دختر ساعت مشخص داشت!
ولی حالا چی ... :)
همه چیز شده اناهیتا..
همه کسمم شده اناهیتا..
اگر صداشو نشنوم یا صورتش جلوی چشمام نباشه مدام مضطربم..
شده یه تیکه از وجود من و باباش..
انگار هیچ مَنی یا بهتره بگم هیچ مایی قبل از اناهیتا وجود نداشته و زندگی نکرده!
انگار با تولد ِ اناهیتا ما هم از نو زاده شدیم!
یه مادر سرسخت و احساسی
یه پدر حساس و مهربون و دلسوز
باورم نمیشه که چقدر یه ادم میتونست جای منو توو قلب بنیامین بگیره و پر کنه..
حتی حاضر نیس در حد چند دقیقه از دخترش دل بکَنه.. همه برنامه ها و کاراشو طوری میچینه که ما مجبور نباشیم تنهایی جایی بریم و حتما خودشم باید همراهمون باشه چون بقول خودش صدای اناهیتا مدام توو گوششه :))
البته که کاملاً بهش حق میدم :)
پدرِ یک فرشته بودن این مشکلاتو هم با خودش داره ؛)
خلاصه که معنای زندگیمون خلاصه شده توو یک کلمه
"آناهیتا"
و چقدر خوبه زندگی کردن با چنین معنایی :)