۲۹ پاسخ

نه عزیزم دیوونه نمیشی دوروزاول سختته بعدش دیگی رو روال میفتی

برو عادت میکنی من اومدم خونه حالم بهتره . بیای خونه غذا از بیرون بگیری برات بهتره تا اینکه اونجا باشی با این اوصاف که میگی خرید همه چیز هم با شوهرته

برو خونه خودت عزیزم
پسرت اونجا لجباز تر شده
و مادر پدرتم بخاطر حضور شما از هم دورتر میشن و همین باعث بحثشون میشه
کم کم عادت میکنی روزا از مادرت کمک بخاه بیاد دوسه ساعتی

واقعا توی خودمون خیلی راحت تر میتونیم بچه جمع کنیم کسی نیست دائم به بچه ها غر بزنه سر هر حایی رفتن خونه خودمون هر کاری کردن خونه‌خودمون ‌.از حرص دادنای بچه دیگران که غر میزنند ناهم ملافه میشیم تازه حرص بچه هامونم در میاریم و اذییتشون میکنیم پس چه بهتر که خونه خودمون باشیم

عزیزم این روزا میگذره سعی کن خونه خودت باشی و مدیریت کنی اتفاقا الان خونه مامانتی با کارای بقیه پسرت بدتر میشه

مثل خر کار میکنم تو خونه مامانم از جارو گردگیری شستن یه عالمه ظرف مرتب کردن هر روز خونه فقط مامانم غذا درست می‌کنه و تو نگه داشتن بچه کمکم می‌کنه بازم خسته میشه و سرم غر میزنه گاهی

عزیزم حتما برو خونه ی خونت اینجوری خدای نکرده از شوهر و زندگیت هم سرد میشی ولی حتما از مامانت بخاه که روزی دوساعت بیاد و بهت سر بزنه بچه رو نگه داره تا تو هم بتونی استراحت کنی و ب کارات برسی🥰🥰🥰

من ده روز خونه مامانم بودم مادرم داشت روانیم می‌کرد سریع اومدم خونه سخت هست ولی حرصو جوش نمیخورم اگه اونجا میمونم تا الان قطعا روانی میشدم تو هم هرچی سریع تر برو خونت میتونی و زندگیت رو روال میوفته من دوتا بچه اینجوری بزرگ‌کردم تکو تنها همیشه فکر کردم تو یه جزیرم که فقط خودمو شوهرم هستیم و باید دوتا بچه هامو بزرگ کنم

باور کن خونه خودت راحت تری پسرتم با کل کلای داداشت اذیت میشه اینجوری بخای بمونی

عشقم ب نظرم برو خونه خودت ببین کجا راحت تری
هیچ جا مثل خونه آدم نمیشه من حتی نمیتونم خونه مامانم بخابم دیونه میشم از دست داداشام🥴

بری خونه خودت خیلی بهتره ببخشید اینو میگم منت کسی سرت نیست منم میرم کارای مادرمو انجام میدم دخترم سروصدای بکنه انقد بهش گیرمیدن ک نگو کارمم بی منت میشه، کم کم ب روال عادی برمیگردی پسرتو تابستون مهد بذار هم سرگرم میشه برگرده خونه خستس کمتر اذیت میکنه

خدانکنه عزیزم بنظرم قوی باش مستقل باش اینجوری بهتره برات یه چن وقت اذیت میشی ولی بعد عادت میکنی منم اتفاقن الان داشتم سر بحثا و دعواهای خانوادم که باهم میکنن گریه میکردم دلم برای مامانم میسوزه گناه داره گیر بابام افتاده هیچی حالیش نیس🥺😭 شوهرم میگه گریه نکن بده برای بچه

مامان علیسان برای همه این بی خوابی هات. اذیتهای بچه جوابشو خدا بهت میده یکم که بزرگتر میشن لذت میبری. من باور کن الان بچه هام بزرگم دلم تنگ شده برا اون روزا. توکل کن به خدا

چقد دوس داشتم الان دغدغه شما رو داشتم ولی دختر م تنها نبود و شرمنده نبودم که فدای کار و رفاه خودم کردم

عزیزم خونه خودت باشی اعصاب وروان وکنترل بچه هات راحتتره

ن برو خونت منم ی زمانی عادت کرده بودم ولی ادم تو خونه خودش راحتتره

عزیزم با این چیزایی که گفتی بنظرم چندروز برو خونه خودت امتحان کن شاید راحت‌تر بودی. فوقش غذا از بیرون گاهی بگیر یا یه مدت برا نظافت خونه مثلا ماهی دوبار کارگر بگیر که خودت زیاد خسته کار نشی.

عزیزم هنوز خونت نرفتی؟برو اونجا ارامشت بیشتره خودت میوفتی رو روال غصه مادرتم نخور یه عمره دارن زندگی‌میکنن به اخلاق گند همو غرغرای هم عادت کردن حساس نشو زنو شوهر همینن ماهم یکم پیر شیم همینیم ولی پسرت اونجا بیشتر اذیت میکنه تاخونه خودت

ای کلک چرا نگفتی ازونموقع میگفتی نمیذاشتم اینهمه بمونی 😉😉

خوب خوشبحالت بوده ناقلا نه عزیزم دیوونه نمیشی خدایی ک دندان دهد نان دهد خدا کمکت می‌کنه .اولش یکم سخته یواش یواش راه میفتی بنظرم یجوری برو ک ب تعطیلات بخوری همسرت خونه باشه کمکت کنه تا ب شرایط جدید عادت کنی

خوته خودت راحت تری
همه این روزا رو گذروندیم چه میشه کرد عزیزم‌

من سر دخترم مامانم ۱۵ روز موند رفت خودم بودم مامانمم سر میزد الانم میبینم ک دگ توان بچه بزرگ کردن ندارم نمیارم شما حتما سنجیده بودین ک آوردین ،خونه خودتون برین پدر مادر هم استراحت میخوان سنشون جوری نیست ک دوتا بچه کوچیک نگه داری کنن مامانم من جوونه ۴۵ سالشه حوصلش نمیکشه اصلا

یعنی دوماه ونیم خونه مامانت بودی؟

عزیزم من بعد دوتا سقط خدا دخترمو بهم داد شبا نمیخوابید بیداربودم باهاش بازی میکردم نگاش میکردم و خدارو شکر میکردم. حق میدم بهت ولی خداروشکر کن این روزا میگذره

چرا نرفتی خونه خودت ..من از اول خونه خودم بودم مامانمم بنده خدا پنجاه شصت روز خونمون بود

منم از خونه برگشتن میترسم

بنظرم با همه ی اینا که گفتی خونه خودت بهتره

عزیزم قطعا خونه خودت ارامشت خیلی خیلی بیشتره
دو سه روز ممکنه یکم اذیت بشی ولی روی روال میوفتی
سعی کن آخر هفته ها یسری غذای نیمه آماده درست کنی و فریز کنی
طی هفته بیشتر از اونا مصرف کنید
خونه خودت خیلی خیلی بهتره مطمئن باش ♥️

من با تمام سختی هاش خونه خودم راحترم من مامانم روز دوم اومد چهارم یا پنجم بود رفت خودم از همون روز غذا گذاشتم بچه منم تا صبح بی
دار پسر بزرگمم خب حسادت و لجبازی داره یه روزایی کم اوردمو گریه کردم از بیخوابی خستگی الان هم خیلی فشار رومه بی خوابی ها و چون شیر خودمو میدم هیچی نمیخورم که دل درد پسرم بیشتر نشه و یه موقه هایی از این همه گرسنه بودن میخوام دیوار و گاز بگیرم ولی خرما و ارده شیره و گوشت و مرغ میخورم که شیرم مقوی باشه خداروشکر شیرم و وزن پسرم خوبه تازه میگرن مزمن هم دارم و درد می‌کشم داروهم تو شیردهی نمیخورم واقعا همه چیز از همون روز زایمان سخته کاش یه کم آسون تر بود واقعا سخته ولی خونه خودم راحترم شوهرم وضعیتو میبینه ظرفا میشوره غذا رو از من میپرسه درست میکنه لباسا میندازه ماشین لباسشویی و پهن میکنه خونه باشه بچه رو میشوره میدهدمن پوشک میکنم پسر بزرگمم خدایی بین لجبازی هاش خیلی کمکم میکنه ولی منم بعد از سزارین هنوز دوماه منتظر یه روز خوب و راحترم

سوال های مرتبط

مامان مامان مهیار مامان مامان مهیار ۵ سالگی
سلام خانما امروز اولین روز برد پسرمو بردم مهد چهارسالشه مربیش کلی چیز گفت بگیر منم گرفتم بردم خوراکی میوه چیزا که برا مهد لازم بود کلن یه میلیون شد رفتم دنبالش مربیش گفت به پسرت بگو دوستاشو نزنه خوب پسرم تا کسی دست روش بلند نکنه نمیزنه که هیچی نگفتم به مربی گفتم باش میگم بهش بعد میخواستم بیارمش خونه نمیومد به زور آوردمش جیغ میزد رفت او اتاق در میخواست ببنده من نیام خورد به یه دختربچه مربی رفت بغلش کرد بوس کرد منم پسرمو آوردم بیرون بهش گفتم برو از مربی معذرت خواهی کن بگو دیگه تکرار نمیشه رفت گفت مربی گفت مامان این دختر بچه رو دخترش خیلی حساسه آخه منم گفتم همه رو باهاشون حساسن گفت ن اینا یه جور دیگه حساسن هیچی نگفتم اومدم یکم عصبی شدم اولش که پسرم من روز اولش بود باید مربی درک می‌کرد بعدشم اگه اون رو بچش حساسه من هستم اومدم بیرون پسرم گفت دوستم منو زده الان چیکار کنم لطفا بهم بگید من ماهی دو میلیون میدم یکم بچم اجتماعی بشه آروم بشه ن اینکه ازش ایراد بگیرن بچس خوب بنظرتون مهدشو عوَض کنم یا با مربی حرف بزنم چیکار کنم لطفا کمکم کنید
مامان حسین کیان مامان حسین کیان ۵ سالگی
من یه جاری دارم که نه با خودش نه با شوهرش حرف نمیزنم ولی اونا هر دوشون با شوهرم بچه هام حرف میزنن من دو تا پسر دارم جاریم هیچ بچه ای نداره الان ۱۵ ساله که ازدواج کرده بعد هیچ کس درباره بچه ازش چیزی نمیپرسه خودش توصیح میده منو شوهرم دکتر رفتیم گفته مشکلی ندارین باید خدا بخدا یکبار میگه چون مهدی پیاز نمیخوره بچه دار نمیشیم یکبار میگه مهدی نتونسته پرده منو پاره کنه که منی به رحمم برسه باردار بشم اونجاش کوچیکه یکبار میگه من تنگم موقع رابطه اذیت میشم اصلا کسی چیزی ازش نمیپرسه خودش توضیح میده همه هم میگن انشالله چند سال نامزد بود از دورغ هی پس می‌آورد میگفت باردارم برای اینکه عروسیشو بگیرن بره سر خونه زندگیش بعد گفت سقط شد گفت من دو تا بچه سقط کردم میگه من تحت نظر دکترم باید چیز سنگین برندارم مادرشوهرم وقتی نشسته بالشت میبره میزاره پشتش تکیه کنه بعد وقتی همه هستن منطور خواهر شوهرام مادر شوهرم منو جاریم میگه من از بچه پسر متنفرم بدم میاد باز میره یه روز دیگه میاد میگه حیف آدم نیست بچه بیاره بچه آدمو پیر میکنه از عشق حال تفریح میندازه من هیچی نمیگم همه میگن چرا ساکتی من باید چی بگم بهش