۱۳ پاسخ

عزیزم مبارک باشه. ان شاالله نامدار باشه واست

آخی عزیزم .منم بعضی روزا گریه میکنم میگم نکنه از پسش برنیام همش نگرانم .دوس دارم مادر با عرضه ای باشم . به تمام کارام هم به عنوان همسر هم به عنوان مادر برسم کامل . ایشالله که همسرم و پسرم راضی باشن ازم از ماه دیگه که بدنیا بیاد . 🥰

عزیزم 🥹واقعا چشماش آبیه؟؟🤩

اول از همه تبریک میگم بخاطر زایمانت
هردوتون سلامت باشید انشالله 🌹
و مورد دوم اینه مادر همینه عزیزم قرار نیست همون روز اول حس داشته باشی
آدم لحظات اول بیشتر شوکس که کجام چ این کیه و واقعا من بچه دارم خدا 😂
منم همینجوری بودم
یرچیزیم میخواستم بهت بگم واقعا ب حرف و انرژی منفی اطرافیان زیاد گوش نکن چرت و پرت زیاد میگن واقعا
هرچقدر بیشتر اهمیت بدی همونقدر بیشتر آزار میبینی عزیزم

اخی عزیزم من این متنارو از مامانا میبینم گریم میگیره نمیدونم منم دنیا بیاد میتونم اینجوری براش بگم یا نه🥹🥲

جااااااان..خدای من چقد دلم پر میزنه برا روزای اول هامینم..طفلک بچم اونقدر اذیت کشید منم همراهش ذوب شدم ک اصن زیاد نتونستم از نوزادیش لذت ببرم..وای وای حالا کجاشو دیدی بزار دوماهه شه لبخند ک میزنه تمامه دردای دنیا یادت میره،میگی خدایا بخورم تمومش کنم اینو...مبارکت باشه حانم قدمش پرخیرو برکت انشاالله

هرچیشدو هرکی هرچی گفت اینو یادت نره هیچکس ب جز و هیچکس بهتراز تو صلاح بچتو نمیدونه تو بهترین مادری🩵

ان شاالله دامادیشو جشن بگیری گلم😍🥰

بسلامتی خدا حفظش کنه عزیزم
وزنش چقدر بود

خدا نگهش داره. همه حساتو ‌میفهمم. عذای وجدانت به خاطر تغییر سریل هورموناته.
اگه بچه اولته بهت بگم، منن تا ۳ ۴ ماهگی اصلن محبتی نداشتم فقط حس میکردم باید خیلی مواظبش باشم غیر من‌ کسی نداره. بچه دوم هم الان یکم بهترم.

اسمشو چی گذاشتی

عزیزم خدا حفظتون کنه

الهی عزیزم خدا حفظش کنه برات

سوال های مرتبط

مامان دیارا خانوم🩷 مامان دیارا خانوم🩷 ۲ ماهگی
خداروشکر بخاطر دخترم ، اگه بخام تجربمو بگم از این ی ماه ، ده روز اول واقعا سخت بود برام زایمان ، درد بخیه ها ، اینقد از شکم بدون بچه و بخیه هام میترسیدم نگاشونم نمیکردم ، شیردهی وقتی شیرم کم بود خیلی درد کشیدم تا به شیر اومدم هر ساعت سینهامو میدوشیدن مامانمو خالم ، بچم سیر نمیشد خیلی گریه میکرد باهراشکش اب شدم ، زردی و دستگاه زردیه لنتی ، حس افسردگی و گریه و حس دوری از شوهرم ، بعد ده روز ک اومدم خونم مریض شدم خیلی بهم سخت گذشت 12 روز درد کشیدم تا اخر با سونو فهمیدیم تو رحمم خون لخته شده و الان دارو میخورم خداروشکر خوبم ، شب بیداری دلدرد بچم ، اینکه نه ماه بارداری منع رابطه بودم الانم همسرم طفلک بهم فشار نمیاره ولی واقعا میترسم از رابطه دوسندارم چهل روزم بشه😥😂
با این همه بالا پایین حس میکنم قبل اومدن دخترم خوشبخت نبودم وقتی خوابه دلم براش تنگ میشه حاضرم هزاران بار همه ی اینارو تجربه کنم چون به یبار خندیدنش می ارزه خداروشکر ک مادرم خداروشکر ک خدا بهم توان میده انشاالله همه ی باردارا به سلامتی زایمان کنن و همه ی چشم انتظارا این روزارو به خوشی تجربه کنن
مامان نیکی مامان نیکی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی پارت ۴
رفتم   بلوک زابمان گفتم کیسه آبم پاره شده اینا منو بستری کردن ساعت ۱۰ بود بعدا معاینه کردن ۲ثانت بودم هنوز
درد نداشتم همچنان  ولی یکی اونجا بامن زایمان داشت بچگی رو ۵ثانت مونده بود و درد داشت داد میزد من بدتر میترسیدم  بعدا تا ساعت ۳اینا همین طوری  سر  ۲ثانت بودم گفتن   ورزش کن راه برو بزا بیشتر بشه. دکتر خودم اومد پیشم معاینه کرد نزدیک‌۳ بودم برگشت گفت تا ساعت ۱۱شب هم‌این زایمان  نمیکنه و رفت . دباره با درد و کلی عذاب ورزش کردم‌ این دفع ۴ثانت شدم زنگ زدن ماماهمراهم اومد  تو این هین دردام میگرفت هی ول میکرد  وفتی می‌گرفت من فقط داد میزدم واقعا سخت بود  قبل از این که ماما همراهم بیاد خیلی سخت بود  دردام بیشتر بود انگار وقتی اومد رفتیم ورزش کردیم من وقتی  دردم می‌گرفت میمالید منو انگار آروم میشدم واقعا تعصیر داشت  (حتماااااا ماما همراه بگیرین خانمای که طبیعی زایمان میکنید ) من عطیه عمرانی فر بود مامام خیلی خوب  بود راضی بودم .
از درد نگم بهتون خيلییی بد بود خیلی درد داشت 😢 واقعا من دیگ کم آورده بودم یه ماما کلا بالا یر من بود که برا خود بیمارستان بود که میومد دهانه رحموو نگا میکرد چند ثانته هی برام سروم میزد امپول فشار و این کارا. هی میومد میگفت نزدیک ۶ ثانتی میگفتم ای خدا این همه درد کشیدم هنوز ۶ثانتم تازه میگفت نزدیک ۶ثانتی نزدیک ساعت ۵اینا بود  واقعا دیگ حس میکردم کم آورد دیگ نمیتونم آنقدر درد داشتم گریه نمیکردم وقت داد میزدم  از درد زیاد نمیتونی حتی گریه کنی 🤕🥺
واقعا تو دردام فقط  برای خانوادم شوهرم کسای که بچه میخوان دعا میکردم 🫂🤍
خودم این عکسو گرفتم 🤭 نمیدونستم که بعدش از درد میمیرم والا🙁
مامان امیرعلی وآوینا مامان امیرعلی وآوینا ۲ ماهگی
ناشکری نمیکنم
خودم خواستم بچه دومو زود بیارم
خیلیم دوسش دارم و منتظرم زودتر سه شنبه بعدی برسه و بغلش کنم

اما خستم ....
خسته از تهوع شدید تو کل این ۹ ماه
خسته از یبوست و درد شکم
خسته از ورم دست و پا
خسته م بخدا اینقدر که شکمم سنگینی می‌کنه
یه دردایی تجربه کردم تو این بارداری که تا قبلش نمیدونستم چجوره
زبونم روش انگار رفته و قرمز شده نمیشه غذا خورد
گلوم انگار زخمه و هر لقمه از رو زخم می‌ره پایین انگار
لبمم نازک شده و درد داره
کنار لبم خشک شده و می‌خوام حرف بزنم کشیده میشه
هر وقت خواستم گریه کنم زود خودمو جمع و جور کردم
چون یه مادرم و تجربشو دارم
نخواستم گریه افکارمو بهم بریزه و باعث بشه یهو افسرده بشم
می‌خوام قوی باشم ،از اول این بارداریم همه سعیمو کردم ب زندگیمو پسرم و همسرم خوب برسم ..‌
ولی این دو هفته اخری کم آوردم 😭 پاهام خیلی درد می‌کنه کف پامو نمیتونم بزارم رو زمین و راه برم ... دراز میکشم دردش بیشتر میشه
نه میتونم برم یکم بیرون راه برم نه طاقتم میاد بشینم تو خونه
چندروزه می‌خوام برم یه جفت صندل دمپایی برا امیرعلی بگیرم نمیشه
چرا ؟ چون مامانش انگار فلج شده ، یجوری حالم بده بخدا اعصابم ریخته بهم
هرچی خرید دارم عصرا میگم همسرم بگیره
ولی خب برا پسرم نمیشه خودم نباشم
هههههه تازه تصمیم داشتم شنبه برم آرایشگاه موهامو مش فویلی کنم
زهی خیال باطل ، انگار باید بشینم تو خونه فقط ....
کاش بعد زایمان همه این دردا تموم بشه
کاش .....
نمی‌دونم چرا این ۶ روز لعنتی نمی‌گذره اصن....