۱۰ پاسخ

واااای اینو باید به کسایی گفت که بچه های رام و آرومی دارن
بچه شون خودش صبح که بیدار شد هر چی گذاشتن جلوش میخوره بعدم ساعتها با اسباب بازی هاش سرگرم میشه و مستقل بازی میکنه هیچ غری هم به مادره نمیزنه
بعد ماکه میایم شکایت میکنیم همون مادره میاد میگه شرایط روحی بچه آوردن نداشتید چرا بچه آوردید ؟!!! 🫠🤐

منم همینطور مامان مهراد جان منم همینطور 🫂و سختی ماجرا تازه اونجاییه ک اونایی ک بچه آروم دارن همش بهت ایراد میگیرن و تز میدن ک اینجوری رفتار اینجوری بگو و اینکار کن و فلان😐😑

وای پسر من لجبازه وحشتنااااک.زورشم ماشالا زیاده .منم اعصابم ضعیف شده.بعد وقتی به دوستام نیگم بچه داری خیلی سخته میگن تو خیلی سخت گرفتی.اما واقعا نمیدونن بعضی بچه ها چقدر اذیت میکنن.من بعضی روزا قرص اعصاب میخورم

دقیقا حرف شما و اون چند تا مادر دیگه رو قبول دارم. بچه اروم نعمته. بچه خوش خوراک نعمته. بچه خوش خواب نعمته.
حالا یه سری که اصلا شرایط سختو تجربه نکردن، فقط میان توصیه میکنن و حرف مفت میزنن. ای ادم حرص میخوره😡

عزیزم دقیقا دختر منم همین درضمن اصلا تلوزیونم تماشا نمیکنه

دقیقا دختر من همینجوره. منو روانی کرده از بس غرغر و گریه

پسرم منم همین شده، من اعصابم نمیکشه تلویزیون روشن میکنم ساکت میشه میشینه پاش

ای جانم بهت که تمام جزئیات یه روزه منو بچه هامو نوشتی آخه دیگه اینقدر روانم بهم ریخته شده دیگه حال نوشتن ندارم .... من کم آوردم در برابرشون 🤯🤯🤯🤯

دقیقا چیزهایی که توصیف کردی منم بااین تفاوت پسر ۶سالمم هست مدام جنگ و دعوا..باهم سازش ندارن منم در شُرُف پریودی.....اعصابم کامل به هم ریخته..........

وای دختر منم یه کارایی می‌کنه ک به جنون میرسم واقعا بچه ها باهم فرق دارن و یه سری از آدمای بیشعور مثل مادرشوهر من که میاد تمام این لجبازیا بد غذاییا همه چیو میگه خودت مقصری که بچه اینجوریه لعنت ب اینجور آدما که بیشتر کارای بچه رو مخن

سوال های مرتبط

مامان لاوین مامان لاوین ۳ سالگی
خلاصه روز ششم دخترم رو انتقال دادن به بخش و اون روز من زنگ زدم به همسرم ولی گریه امون نمی‌داد بگم چی شده اگه بگم اون هفته من سر جمع ده ساعت نخوابیده بودم دروغ نگفتم بخیه هام به شدت درد میکردن ولی برام مهم نبود یه روز هم تو بخش موند و بالاخره ترخیص شد اومد خونه اون شب کیک گرفتیم و یه جشن کوچیک با اونایی که اون مدت تنهامون نذاشتن مخصوصا خواهرزادم که تا آخر عمرم خوبی هاش و همدلیش یادم نمیره.........من همیشه فک میکردم غم مادرم سنگین ترین غم عمرم بود طوری که چهار سال شب و روز براش گریه کردم در اتاق رو میبستم شالشو بغل میکردم تا وقتی که نفسم بره گریه میکردم یا تو دوران حاملگیم تا شب زلیمانم براش گریه کردم ولی وقتی دخترم اونجوری شد فهمیدم غم فرزند فراتر از غم مادره من داشتم زنده زنده میمردم شاید برای من انقد سخت گذشت شاید یکی تو شرایط من اگاهیش از من بیشتر باشه و انقد وضعیت براش سخت نباشه ولی من اون یه هفته برام عذاب اورترین روزای عمرم بود و به این نتیجه رسیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست این اتفاق باعث شد کمتر برای مادرم بی تابی کنم یه جورایی باهاش کنار اومدم از وقتی دخترم دنیا اومد کمتر براش گریه میکنم در طول کلا به یادشم گاهی گریه میکنم ولی می‌سازم من دخترم معجزه ی زندگیم شد گاهی بغلش میکنم بهش میگم ننم (مادرم)