مادرشوهرمو دوروزه بردن بخاطر قلبش آنژیوگرافی فردا مرخصش میکنن دخترشم امروز میاد چون راه دوره میاد ۱ هفته بمونه و بره خونش منم چون با مادرشوهرم زندگی میکنم همه میگن وظیفه توعه که بهشرسیدگی بکنی منم دوتا بچه دوقلو دارم واقعا سختمه به جز من عروس بزرگشم هست که بیکاره والا همش با گوشی با ایل و طایفش حرف میزنه منم از کار کردن حتی نمیتونم سرمم بالا بگیرم از صبح هیوی نخوردم از بس کار داشتم همین الان نشستم یکم دیگه بچه هام خوابیدن گفتم یکم استراحت کنم از پا افتادم دخترشم که وقتی میاد اینجا هیچ کاری نمیکنه بخدا همش میشینه من باید چایی بیارم نهار درست کنم شام درست کنم بیارم بخورن جمع کنم به بچه هام برسم میگه من اومدم اینحا استراحت نیومدم که کار کنم والا ماهم میریم خونه مادرم حداقل اون طرفی که توش غذا خوردیم رو از سفره برمیداریم یا نه اون طرف مقابل هم گناه داره بخدا نمیکن با دوتا بچه سخته براش
یه شوهر با درک هم میخواد که ادمو درک کنه خونشو از خانپادش جدا کنه که منم مثل اون یکی ها بیام دوروز رسیدگی منم بهش دوباره برگردم خونه خودم خدایا واقعا میبینی منو یا نه چبدر التماس کنم بهت چقدر به پات بیوفتم یه فرجی به حال منو بچه هام کنی ماهم گناه داریم به قران از پا افتادم دیگه خونه مادرمم که نمیتونم برم اینارو چیکار کنم میگن باید تو نگه داری کنی ازش چند روز دیگم عمل باز میکنن قلبشو 😩😩😩😔😔😔😔کلافم بخدا

۱۴ پاسخ

تو چقدر من بودی منم محبوری ۳سال نشستم اونجا قلب درد گرفت و عمل باز کردن ی خواهرشوهرم ی دعوایی انداخت ک ازه شما اذیت کردین قلب درد گرفت..بهم گفتن تا مادرم میاد تخلیع کن شوهرمم از نصیه و قرض داد گچ کردن و اساس‌کشی کردیم تا مادرشوهرم بیاد اومدم خونم...دقیقا دیروز ۱سال میشه ک عمل کرده...حالا هر روز خدا میگن کاش تو میموندی ماددشوهرم میگه کاش پیشم بودی من تنهام‌پیشم بودی خوش بودم بهم میرسیدی مریضم و فلان منم میگم حرفای دخترات‌یادت بیار...البته شوهرمم‌پشتم بود بخاطر من با برادرشوهرم دعوای شدیدکرد کتک‌کاری با خواهرشوهرام دعوا کردهنوزم باهاشون زیاد گرم نمیگیره نمیره خونشون ولی من میرم....ی روزم نرفتم برسم بهش البته شوهرم‌گفت وظیفع همسر من نیس

وظیفه عروس نیست به مادرشوهر رسیدگی کنه اینطوری ارزش خودتو کم میکنی دخترش اومد رک بگو من با بچه هام نمیتونم از مادرت مراقبت کن تا الان من کردم از این به بعد با خودت

مقصر خودتی عزیزم. اولا ک شما عروسی و هیچ وظیفه ای نداری کارای اونارو کنی پس وقتی کسی بهت گفت وظیفته بکوب تو دهنش تا حد و حدودش رو بفهمه. دوما دخترش بیخود کرده میگه برای استراحت میاد نه برای کار کردن. بهش بگو وقتی خونه خودتی ب حد کافی استراحت میکنی من نمیتونم وظیفه ی تورو انجام بدم.
یبار ک اساسی بهشون حالی کنی وظیفه ای نداری حساب کار دستشون میاد.

۷ ساله با مادرشوهر زندگی کردی چی کشیدی شوهرت چه غلطی میکنه نمیتونه خونه جدا بگیره من یه سال زندگی کردم باهاشون به ته رسیدم دیگه گفتم یا جدا میشیم یا طلاق دیگه نمیکشیدم بعدشم مگه تو خدمتکار اونایی چه بی شعورن

نه اصلا وظیفه تو نیست ابدا قشنگ بگو دخترش بیاد رسیدگی و نوبتی..اگه نمیتونن پرستار بگیرم حتی بگو شوهرم میگه اگه خونت جدا بود کمکی برات میگرفتم دوقلو خیلی سخته قشنگ الان حرف بزن بیچاره فردا ی اتفاقی بیفنا همه از پس تو میبینم میگم می گفتی نمیتونم..همین الان نوبتی کن قشنگ ..اکن روزم ک دختره میاد اصلا ما نشد مگه خونه مامانم نیست در حد خودت کمک بده

عزیزم درکت میکنمت خسته میشی خب چی بهت بگم اخه اروم بشی الهی که خدا خودش گره از کارتون باز کنه میفهمم سخته خداییش

مادرشوهرت ایسلا بمیره راحت میشی مادرشوهر سگ پیر

یعنی تو یه خونه هستین ؟یا یه ساختمون مشترک ؟؟؟

زنگ‌بزن برادرشوهروخواهرشوهرت بیان بگومیخوایین چیکارکنین؟شماهم بچه هاشین بایدیه برنامه بچینیم‌که هیچکدوم‌اذیت نشیم
بخاطربچه هات بایدیه قدم برداری
مادرمنم باخانواده شوهرش زندگی میکرد هرچی کاربودازش میکشیدن یعنی تاپدربزرگ بابامومامانم نگه داری میکردعموهاعمه هام باماهرجوردوست داشتن رفتارمیکردن‌
الان زنعموهام بهترین زندگیودارن کسی حق نداره به بچشون بگه بالاچشمت ابرو

شما بچه داری اونم دوقلو
سعی کن وقتت رو بزاری واسه بچع هات خودتو با اونا درگیر کن اگر هم چیزی گفتن بگو من بچه کوچیک دارم
در ضمن وظیفه شما نیس وقتی دختر داره

ببخشید منظورم این بود همه از چشم تو میبینم.. میگم می گفتی من نمیتونم...ای مادرم ای مامانم راه میاندازن

آخه چرا ؟

ابنم بگم عروس بزرگش خونش تو حیاط مادرشوهرم ایناس یه قدم فاصله هست بینمون اما نمیاد میگه خونه من حداس تو با اونایی من چرا بیام
دخترشم راه دوره چون ناخن کار هست نمیتونه مادذشو ببره پیش خودش من میمونم فقط منه بدبخت با این حال کاش قدرمو میدونستن فردا پس فردا اتفاقی افتاد میکن دخترم و عرپس بزرگم خوبن دیگه نمیکن عرپس کوچیکه با دوتا بچه تر و خشکم کرد بهم رسید تا بهتر شم دوباره سر پا بشم همیشه خرابم کردن و ادم بده من بودم هر کاری دارن من هستم اما نمیدونم چرا بده هم خودم میشم

یعنی از اول ک عروسی کردی با مادرشوهرت زندگی میکردی؟

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۱ سالگی
خانوما یه سوالی داشتم میشه لطفا کمک کنید پسر من خیلی گریه میکنه از صبح که از خواب بیدار میشه گریه میکنه تا شب که بخواد بخابه برا چیزای الکی میزنه زیر گریه خودشو پرت می‌کنه زمین جیغ میزنه خودشو گاز میگیره مبل رو گاز میگیره یا منو یا هم خواهرشو موهاشو میکنه سر من داد میزنه هر کاریم بکنم بدتر میشه بخدا از صبح هم که بیدار میشه همش دستم به دهنشه که گرسنه نباشه بهونه گیری کنه صبح برا صبحونه تخم مرغ میدم تا وقت نهار که بشه شیر موز میدم بهش ظهرا غذاهایی متنوعی درست میکنم میدم ساعت ۲ اینا میخوابن دیگه تا ساعت ۴ و نیم و ۵ بعدش که بیدار میشن بهونه بیرونو میگیرن باباشون میبره پارک تاب بازی یک ساعت دوساعتی میگردونه میاره اورد که خونه بازم گریه میکنه خودشو پرت میکنه اینور اونور میبرمش حیاط ماشین سواری میکنن باهاش بازی کنم باهاش اما بازم گریه میکنه همش دنبال پدرش گریه میکنه که منو ببره اونم کار داره نمیتونه که همش پیش این باشه منم هر کاری میکنم سرشو گرم کنم دنبال پدرش گریه نکنه نشدنیه که نشدنیه دیگه کم میارم از بس باهاش حرف میزنم نازشو میکشم که گریه نکنه هر کاری بگید کردم بخدا سر کتاب هم باز کرذم اما بازم اروم نمیشه اصلا دیگه موندم چیکار کنم از دست گریه هاش از صبح تا شب ۱ ساعت اروم نیس که بگم ارومه منم مغزم استراحت میکنه نه همش گریه همش بهونه خسته شدم دیگه دیگه بعضاً عصبی میشم داد میزنم سرش میزنمش بعدش خودم ناراحت میشم خودم خودمو میزنم که دستم بشکنه چرا زدم 😭😭😭😭😔😔
مامان نفس مامان نفس ۱ سالگی
خانوما بیاین مشورت
من با مادرشوهرم اینا زندگی میکنم تو یه اتاق کوچیک خونه حاریمم تو حیاط مادرشوهرم ایناس خیاطشون خیلی بزرگه جاریمم دوتا دختر داره یکی ۱۳ ساله یکیم دوساله که خیلی شیطون و به همه زورمیگه وسایلای بچه های منو بر میداره میبره نمیده مثلا چند روز پیش صندلی هریده بودم برا بچه هام موقع غذا خوردن بشینن رو اون که غذاشونو بدم برداشت رفت نداد هر چقدرم بهشون گفتم اصلا انکار نه انگار میگن بچس دیگه مادرشم عین خیالش نیس اصلا
بچه های منو هیلی اذیت میکنه میبره اونپشت پشتا میزنه به گریه میندازه بچه های منو ول میکنه خواهر بزرگشم همونطوریه خیلی اذیت میکنن بچه هامو بعد زدن بچه های منم خوشحال میشن بیشتر اون خواهر بزرگش بال در میاره از خوشحالی هیچیم نمیگن به بچه
امروز صبح بچه هام حوصلشون سررفته بود گفتم یکم ببرم حیاط باری کنن با توپ از اونور اون دختر حاریم کوچیکه رسید هی داشت پسرمو عل میداد منم چند بار تذکر دادم نکن آخرش محکم تر هل داد پسرم خورد زمین خودشو و دستاش لباساش کلا خاکی و کثبف شد چون دیروزم بارون باریده بود همه جا خیس و خاکی بود مادرشم نشسته بود رو پله منم محکم داد زدم سر بچه باهاش دعوا کردم مادذشم چیزی نگف میدونس چیزی بگه از موهاش بگیرم پراش میکنم دست خودم نیس عصبی بشم بد میشم تا هر حا باشه خودمو کنترل میکنم اما واویلا عصبی بشم
حالا مادرشوهرم خرف دذست کرده به شوهرم میگه زنت یه جوری داد زد هفت پشت محله شنیدن صداشو اخه شوهر نفهمم حالیش نیس هر چی بگم به نظرتون چطوری رفتار کنم باهاشون از این بع بعد بزارم بچمو بزنن اینا خوششون میاد چیزی نگم میگن بچس دا پس چرا دخترمو نمیزنه همش گیر داده به پسرم