۴ پاسخ

دختر منم اینجوریه اصلا تنهایی بازی نمیکنه مدام چسبیده به من فقط میگه بریم بیرون و لجبازی ن

تو تنها نیستی

بزا خدا بهت یه پسر بده معنی شیطنتو میفهمی😂

پسر من خیلی خسته میشه از این کارها می‌کنه شیطنت به حد اعلا می‌رسونه شاید خوابش میاد بخوابونش

سوال های مرتبط

مامان کنجد مامان کنجد ۳ سالگی
سلام دوستان دو هفته پيش ما رفتيم پشت بوم خونمون كباب درست كنيم بعد موقع شام يهو باد شديدي گرفت جوري كه تمام وسايلو اينور اونور پرت ميكرد ، بچم اولين بار انگار همچين صحنه اي ميديد و به شدت ترسيد و گريه كرد و باباشم سريع بردش پايين ولي با اينحال ترس افتاده تو دلش كلا ار باد ميترسه حتي يه نسيم خنك، كلا دوست داشت بره رو تراس يا پشت بوم الان اصلا احازه نميده درو پنجره رو باز كنم، بردمش پارك به اصرار خودش باد كه ميزد يكم ميگفت بريم بريم خونه اصلا خيلي ناراحتم ، ديروز تو ماشين هم ميگفت شيشه رو بدين بالا چرا ماشين تكون ميخوره, خيلي ناراحتم بچم يهو ترس بدي افتاد به جونش .ديروز تو ماشين شيشه رو يكم دادم پايين گفتم نوك انگشتامونو بديم بيرون ببين چه خوبه باد ميزنه يا موهامونو بديم بيرون باد ببين نميبرتش فقط با موهامون بازي ميكنه اونم خوشحال شد و خنديد و هي عروسكشو ميداد بيرون تا اونم بازي كنه با باد خداروشكر يكم ديروز به خير گذشت ولي باز تا توي خونه پرده تكون بخوره نگاش سريع ميره سمت پنجره ، خيلي نگرانم ميترسم اين ترس روش بمونه ، چه راهي دارين كه كمكش كنم ؟
مامان پسرجان❤️ مامان پسرجان❤️ ۳ سالگی
شدیدا حال روحیم گرفته شد بچم بردم مهدکودک زن داداشم هم فهمید بچش آورده همین مهدکودکی که بچه من میره امروز هم بچش راگذشت رفت خلاصه مهد نزدیک خونه مامانم هست منم بعد از مهد بچه ها را آوردم خونه مامانم به شدت پسر داداشم بی ادب هست همه حرف بدی میزنه مثلا گزیدم تو بابات ریدم و...من شرایط ندارم بچه را جای دیگه ببرم زن داداشم بچه را میبرد یه مهد دیگه الان دید من آوردم آن هم آورد من وشوهرم تحرف بد نمیزنیم متاسفانه بچم داره از بچه داداشم یاد میگیره آن 1.5, بچش بزرگتر وقتی هم باهم هستن همش اذیت بچم میکنه بچم هم گریه امروز بچم گریه میکرد چند بار بابام بچم دعوا کرد بارآخرهم برگشت گفت ببرش خونتون همش گریه میکنه دادوبیدادمنم بچه رابغل کردم برم خونمون مامانم بچه را بغل کرد نذاشت بزور بچه راگرفتم داشتم کفشمیکردم پاش بچم گریه میکرد که همین جا بمونیم عاشق پسر داداشم هست دلش میخاست باهاش بازی کنه خلاصه بابام امد بچه رابغل کرد برد داخل ونذاشت بریم منم اینقدر ناراحتم فقط دارم گریه میکنم