۱۰ پاسخ

عزیزم احساساتیک داری طبیعیه....به خودت زمان بده...پذیرش خورشقدم اول هست‌‌....ایشالا ب زودی درست میشه🩷

عزیزم این احساسات طبیعی ولی بهت بگم چند سال دیگه وقتی میبینی کنار هم چقدر خوش میگذرونن خیلی خیلی خوشحال میشی
این منی میگم که دختر سومم باردارم
انقدر اون دو تا دخترام عاشق هم هستن وقتی سنو گفت اینم دختره خوشحالیم چند برابر شد که ۳ تایی چه عشقی میکنن.تو میتونی از پس ۲ تا دخترات بر بیای

پس من تنها نیستم

عزیزم اینا طبیعیه بزارنش تو بغلت انقدر حس خوب و قشنگ میاد سراغت همش دعا من براشون که همیشه با هم باشن و کنارهم باشن چی قشنگ تر ازینکه تو این دنیا ادم یه خواهر یا یه برادر داشته باشه که از خون هم باشن و کنارهم شاد باشن.انرژی منفی از خودت دور کن.

من الان پسر دومم یه ماهه دنیا اومده و همه ی این افکارتو تایید می کنم. داغونم. نمی تونم نفس بکشم

منم همینم و هی اشکم میاد

فکر می‌کنی اونم بیاد دوتاشونو یه عالمه دوست داری

درسته اولش سخته ولی بعد از اینکه دیدیش انقد برات عزیز میشه که به فکرای الانت میخندی

نه مگه میشه دوستش نداشت منم اولا اینطوری بودم الان هرشب دارم خواب میبینم و دلم میخواد ببینم چه شکلیه چقدیه دلم داره ضعف میره براش اصلا به زایمان و داداش فکر نمیخوام بکنم یوقت نکنه زود زایمان کنم

منم وقتی بچه دومم به دنیا اومد این حس و داشتم انقد عذاب وجدان داشتم که داشتم خفه میشدم نگاه به بچه اولم میکردم بی کنترل اشک میریختم که من در حقش ظلم کردم خلاصه که همش اثرات افسردگیه بعد از یمدت درست شد و شما هم سعی کن زیاد تنها نمونی که این افکار دست از سرت بر نمیدارن خودتو سرگرم کن و جاهای شلوغ باش که به این چیزا فکر نکنی وقتی بچه دوم راه افتاد و همبازی شدن میفهمی که درست ترین کار دنیا رو کردی بچتو تک فرزند نذاشتی

سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
بعد از یک سال و نیم کاردرمانی و گفتار درمانی و انواع و اقسام دکتر و دارو. به این نتیجه رسیدم که واقعا دخترم اتیسم داره به هر دری زدم به هر ریسمانی چنگ انداختم که دخترم بهتر بشه نمیخواستم اصلا قبول کنم دخترم اتیسمه اما انگار واقعا همینطوره چون همه علایمشو داره بچه هایی بودن که وضعشون از دختر من خیلی بدتر بود اما با کاردرمانی و گفتار درمانی بهتر شدن اما دختر من لاک‌پشتی داره پیشرفت میکنه الان اونا کاملا خوب شدن اما دختر خیلی باهاشون فرق داره یه مدته کلاسلس خلاقیت و مادر و کودکم میبرم. اما فرق خاصی نکرده میبینم نه دخترم خیلی با بقیه فرق داره. ارتباطش ضعیفه. دوس داره تنها بازی کنه اصلا نمیتونه با کسی دوست بشه یا بازی کنه. کلام رو داره اماحرف زدنش با بقیه فرق داره نمیتونه چیزی رو تعریف کنه. احساسات رو درک نمیکنه و خیلی از مشکلات ریز و درشت دیگه. امروز تو کلاس بازی یخ کنی انجام میدادن کن به زور یکم دخترم رو بردم که بازی کنه اما باز فرار رد رفت سراغ کار خودش. اصلاً بازی کردن بلد نیس انقد دخترم رو بردم و آوردم کلاسای مختلف تو جمع. اما امروز دیدم چقدر خسته شدم. فهمیدم بیخود دارم درجا میزنم انگار دخترم قرار نیس دیگه یه بچه عادی باشه باید اینو قبول کنم اما چ کنم نمیتونم جیگرم کبابه. اگه خدایی نکرده زبونم لال دخترم رو از دست میدادم هم همینقدر ناراحت میشدم. با تمام وجودم خستم از زندگی. هیچوقت حتی یه درصد هم فک نمیکردم یه روزی برسه خدا منو با بچم امتحان کنه. منی که انقد ضعیفم تو این مورد گاهی میگم کاش هیچ وقت بچه دار نمی‌شدم که الان بخوام این همه غم بخورم