۱۴ پاسخ

حق داری عزیزم سخته منم خیلی بیقرار وآشفته حال بودم پیش مشاور رفتم گفت ک
سعی کن روزی یکساعت برای خودت بزاری برو بیرون هواخوری فرقی نمیکنه صب وعصر روخودت کار کن به چیزای مثبت فک کن....
باهمسرت یاخونواده ی خودت وهمسرت هماهنگ شو بچهارو نگهداره
خیلی خیلی فرق کردم خداروشکر

بفرستشون مهد
بزار چندساعت خودت برای خودت باشی
حالت بهتر میشه

حق داری والا من یه دونه سع ساله دارم همین احساسات تورو دارم ماشاالله سه تا اعصاب میخاد ایشاالله بزرگتر که شدن بیشترمیتونیم به خودمون برسیم

عزیزم حتما حتما روان شماس برو یه داروی سبک میده مثل سرترالین و پرپرانول خیلی خیلی تاثیر داره بعد اینکه با شماره ۱۴۸۰تماس بگیر اگ نمیتونی بری مشاور . این شماره مشاوره .بعد اینکه عزیزم به روزای خوب بزرگ شدنشون فک کن اهنگ با صداس بلند بزار برقص خونه هر کی امکانشو داری برو ک هم بچه ها تنوع بشه هم خودت .کدون شهری؟

حتماروزی یک ساعت شده هم از بچه ها دور باش حالا یا مهد یاخونه مادر یا مادرشوهرت یا خودت برو یه ساعت بیرون پیاده روی همسرت بچه ها رو نگه داره
این حالاتو متاسفاته من تجربه کردم و میکنم با این اختلاف که من دوتا بچه کوچولو دارم سه تا خدایش سخته

حق داری منم تقریبا شرایط تو رو دارم،بچه ها تا بزرگ بشن پوست آدم کنده میشه،اما خوب چاره چیه،اینا ثمره های زندگی ما هستن،بدون اونا زندگی ما بی معنیه،تصور کن پیر شده باشی یه بچه هم نداشته باشی،بره بیاد،نوه نباشه،دورهمی نباشه،واقعا بده،اگه امکانش هست یه کمکی بگیر،یا بچه داری کنه،یا کار خونه،فشار از رو خودت کم کن،یکم دیگه بزرگ تر بشن،مستقل بشن،کارهاشون خودشون کنن،بهتر میشه شرایط

عه عزیزم این حرفا چیه
تو حتما لیاقت داشتی که خدا این بچهای گوگولی رو بهت داده
سعی کن بیشتر به خودت حس خوب بدی
بگو با بچهام شادم
خدا رو شکر که دارمشون
باهاشون بازی کن
تا این حس بد ازت دور شع قشنگم

سلام واقعا حق داری ولی به ایننده فکر کن 3 تا بچه گل داری خداروشکر سالمن
بخدا من عمم 3 قلو پسر داره
با یک دختر خیلی اذیتش میکنن ولی اینقدر دل شاده عمم

بگم درکت میکنم کافی نیست و حالت خوب نمیشه..اما من مث تو دوقلو دارم و دوتا بچه ی دیگه
همدردیم
ولی من خدایی انقد اذیتم میشم باز روزی هزاربار خدارو شکر میکنم بابت داشتنشون
توهم سخت نگیر میگذره ای روزا

بفرستشون مهدکودک.
باید چند ساعت در روز نبینیشون

یچیزی بهت میگم اروم میشی ببین فقط کافیه سه چهار سال تحمل کنی همه چییی ازاین رو به اونرو میشه نمیگم تموم میشه سختیا نه ولی خیلی خیلی بهتر میشه شرایط مطمین باش فقط تو این زمان به خودت برس شده یه رنگ بزار روسرت یه اصلاحی برو یه ناخونی بکار اهنگ بزار از بیرون ساندویچ برا خودت سفارش بده فقط یکاری کن این چندسال بگذره بعدش انقد راحت میشی ک یاد حرفم میوفتی♥️

عزیزم وسواس فکری گرفتی باید دیدت وفکرت را کلا عوض کنی مگه همه باید خونه تمییز داشته باشن بعد هم با کسایی که دو قلو وسه قلو دارن باید درتماس باشی با اون مادرا دوست بشی واز همفکری هم استفاده کنی وهر کی دوقلو داره خونش عین مسجده هیچی توش نیست تا دغدغه بریزوبپاش وجمع وجورنداشته باشن تا اینا فهمیده بشن با بچه بزرگت هم حرف بزن وقانعش کن خداراصد هزار بار شکر که شوهرت درک میکنه

ببین دوقلو نیستن ولی پشت سرهمن یک سال بین هم دارن بهترین کاراینک بفرستیشون مهد هیچ مریضی ایناهم نیست اگ منفی فک کنی منفی جذب میکنی سعی کن مثب فک کنی ک مهدخوب ب بچ هات شعر یادمیدن انرژیشون تخلیه میش و وقتی بیان خونه تو کارات کردی استراحتت کردی و عصرم ببرشون پارک خیلی اخلاقی فرق میکنن

بزرگه چند سالشه؟

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۳ سالگی
امروز دلم گرفت… نه از بچه‌ها، نه از زندگی، که از مادری که باید پناه می‌بود، اما تندی کرد…
توی فروشگاه لوازم‌التحریر، پسر کوچولوی من، با ذوقِ کودکانه‌اش، چشمش به یه پاک کن توپ افتاد. با ذوق گفت: «مامان اینو ببین!میشه بخریمش»
همین‌قدر ساده…کلا اصلا بچه ای نیست که اصرار کنه واسه خرید چیزی و خیلی کم پیش میاد چیزی بخواد
اما یه خانم، با لحنی تند و بی‌مقدمه، رو بهش کرد و گفت: «بچه‌ها همه‌چی که نباید بخوان! بذار مامانت نفس بکشه!»
و بعد هم به دختر خودش توپید که «از این یاد نگیر، نمی‌خرم!»

خشکم زد…
نه فقط از اون لحن، از اینکه یه مادر، درد خودشو سر بچه‌ی من خالی کرد…
پسرم ساکت شد، نگام کرد، نگاهش پر از سوال بود…
چجوری براش توضیح بدم که بعضی زخم‌ها از خستگی‌ان، ولی روی دل بچه‌ها جا می‌مونه؟

من مادر اون بچه نیستم، اما پناه پسر خودمم.
و دلم می‌خواد هیچ مادری، حتی توی سخت‌ترین روزها، پناهِ بچه‌ی دیگه رو خراب نکنه…


مادری یعنی پناه، یعنی آغوش، یعنی صبوری...
می‌دونم سخته، می‌دونم خستگی و فشار زندگی می‌تونه طاقت آدمو تموم کنه.
ولی گاهی یه جمله، یه نگاه، می‌تونه گوشه‌ی روح یه بچه رو برای همیشه تار کنه.
من اصلا آدمی نیستم که تحمل بی احترامی به پسرم رو داشته باشم اما لال شده بودم،خداروشکر شوهرم اومد و از خجالتش درومد البته جلوی دخترش نه اما چقد بد اجازه میدیم تو همه چی دخالت کنیم.