سوال های مرتبط

مامان جوجو🐣 مامان جوجو🐣 ۱۳ ماهگی
سلام خوبین مامانای مهربون تاپیک قبلی که گفتم دیشب گفتم ی خانومی اومد و گفت دخترم قاروق شده بعد اینکه رفت تا صبح قشنگ خوابید تو این شش شب اصلا لحظه ای نخوابید همش رو پام بود میزاشتم زمین بیدار می‌شد بعد بی قراری و تب و اسهال و استفراغ
ولی کل دمای بدنش اومد پایین دیگه داغ نبود تا صبح انگار اب رو آتیش بود
ولی تو خواب چند باری اسهال رفت ک خواهرم پیشش بود تمیز کرده بود
استفراغ هم فعلا تا الان نکرده ب من گفت صبح دیگه بیدار شد از خواب اسهال نمیره الان ک بیدار شد بردم بشورمش دیدم سفت شده دیگه آبکی و شل نیست و استفراغ هم فعلا نکرده خداروشکر
نمی‌دونم واقعا دستش خوب بوده ک از این رو به اون رو شد
بچم آروم شد خیلی غذاب کشید تو این شش روز
دکتر ک اومد گفت امروز هم بمونم اگه استفراغ نداشته باشه و تب نکنه مرخص میشم فردا اینا
اسهال هم اگه کم باشه دارو میدم خودمم موندم هنوز نمی‌دونم یعنی ای مهمه مدت سوراخش کردن و چقدر گریه بجز گریه ترس افتاده ب جونش از هر آدم غریبه ای می‌ترسه اصلا اینجوری نبود
گفت خوب شد بیار ترسش هم برات بگیرم
مامان BaRan,NoRa مامان BaRan,NoRa ۱۴ ماهگی
امشب با یکی از مامانا گهواره صحبت میکردیم‌‌‌‌....
برگشتم به زمان ۲ماهگی نورا که برای تورتیکولی گردن( متمایل بودن گردن به سمت راست یا کج) میبردمش کاردرمانی...
همه ی اون صحنها و اون روزای لعنتی برام مرور شد...
چهره ی معصوم نورا که جلو چشمم زجه میزد تو نگاهش حرف بود...بغلم کن دارم درد میکشم:)
روزی ک کادرمانی داشت پا نداشتم برای رفتنش تو درونم زجه میزدم نمیخوام من نمیتونم انگار ک میخواستن زنده زنده خاکم کنن...
نورا جلو چشمم زجه میزد وقتی دیگ نفسش رو ب قطع میشد گلوش خشک میدادن بغلم با هق هقاش باهام حرف میزد و گلایه میکرد:)
دستایی که مشت میشد...رد ناخون هایی ک از فشار رو کف دستم میموند...
بعد کاردرمانی وقتی از در اونجا شکنجه گاه من میومدم بیرون نورایی ک بغلم خوابش میبرد منی ک دیگ نا برای راه رفتن به سمت ماشین نداشتم...
اسیب روحی ک دیده بودم...کسی نمیدونست اونجا چخبره به من چی میگذره...یروز بغل مامانم داد میکشیدم اشک میریختم...مامانم گفت من جلسه بعدی میام من میمونم...مادری که اومد برای همدردی دخترش...نتونست..حتی ۲دقیقه ام نتونست طاقت بیاره نزدیک بود به کادرمانی که داشت وظیفشو انجام میداد فش بده منی ک داغون بودم سعی کردم به دلداری دادنش و ادامش دوباره خودم بودم نورای من گریهاش...
من ۵.۶ماه به قوی بودن ادامه دادم هربار از درون داد میکشیدم ک نمیخوام برم تو اون شکنجه گاه ولی پشتمو صاف میکردم قدمامو محکم برای اینده دخترم وارد میشدم....
گذشت... و خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که من و نورا تونستیم قوی باشیم‌....
ولی اون صحنها هیچ وقت از یاد من نمیره...