خانما😭😥😥😥من خيلي افسردگي گرفتم همش عصباني وگريه دختر 4سالم انداختم خونه ﭘدرم الان فضوله خواستم خفش كنم مادرم بردش خونشون ودختر 15روز روش دادم ميزنم تازه بهش گفتم مرض💔😭😭خدا منو نميبخشه بعد دخترم اومد هي داد ميزنه مامان جولب ندادم شوهرم روم حرف زد بلند شد براش وگفت ميخوام حموم كنم روش داد زدم ﭘدرش حمومش كرد سشوارش زد موهاشو روغن زد وبست من يكلمه نگفتم هي زير بتو گريه ميكنم بعد نيم ساعت دخترم فضول شد نزاشت ﭘدرش بخوابه يه سيلي محكم زدش بعد رو گردنش حتي علامت موند هم بلند نشدم براش الان بامن دعوا كرد ومن هيج مثل ديوار ولي همش به سبب شوهرم اينجور شدم جيزي تو گوشيش ديدم اين دو روزه ولي بهش نگفتم دوس ندارم اين مسخرها دوباره بيان زندگيم او واسش هيج فايزه نداره تا الان ازوقتي زايمان كردم خيلي تغير كرد رفتارش بامن💔منم تو دلم حبس ميكنم وتنهايي گريه ميكنم 😔😞قرص ارام بخش ميتونم بخورم؟

۱۳ پاسخ

بیچاره بچه هات 💔
کاش وضعیتتون اینطوریه بچه نیارین حداقل
اونا چه گناهی کردن اخه

عزیزم حق داری خیلی سخته باید باهاش صحبت کنی اینجوری به کارش ادامه میده باهاش صحبت کن بگو بخاطر این کارش به این حال افتادی بچه ها گناه دارن

سیارنور بده بخوره بعد میگی خودکشی کرده تموم

ما نمیتونیم اخلاق هایه دیگرانو عوض کنیم اما باید اجازه بدیم که عوض بشه
همه تو زندگیشون یه چالش هایی دارن
اگه تو به خودت برسی و حالت خوب باشه دخترت هم از تو یاد میگیره وقتی خواستی عصبی بشی فقط نفس عمیق بکش میدونم خیلی سخته هرمون هات بهم ریخته و حس میکنی تنهایی یا کلا اضافی هستی
هیچکی نمیتونه حالتو عوض کنه جز خودت منم افسردگی بارداری داشتم کارم شده بود گریه و شوهرم منو نمیدید اما من داشتم اذییت میشدم که خودم حالمو عوض کردم

عزیزم مجبور نیستی تو دلت بریزی ک مریض بشی
باهاش صحبت کن بگو حق من این نیست که با وجود ۹ماه سختی بارداری با یه بچه دیگه این همه اذییت که شدم این چیزا رو تو گوشیت ببینم چرا داری اینکار رو میکنی ازش توضیح بخواه. دوستانه حلش کن خجالت می‌کشه اینجور تا با دعوا و تنش بینتون. اینجوری ک رفتار میکنی دوتایی شدید از هم دور میشید خوب نیس

افسردگی گرفتی
حتما با یه مشاور صحبت کن

منم داغون شدم خواهر به عشق بچه هام زندم فقط💔

چی تو گوشیش دیدی مگه؟
دخترت گناه داره اون چیزی نمی‌فهمه ک همش ۴سالشه

چی دیدی ت گوشیش بهتره بهش بگی باهاش حرف بزنی و بری دکتر باهاش حرف بزنی آروم شی بهت دارو بدع

عزیزم شما این جوری که داری میگی حتما باید به پزشک مغز و اعصاب مراجعه کنی بهت دارو بده
اون بچه چه گناهی کرده خب گناه داره

چی تو گوشیش دیدی مگه

چی توی گوشی شوهرت دیدی دختر؟

عزیزم فقط مشاور میتونه بهت کمک کته دچار افسردگی بعد زایمان شدی

سوال های مرتبط

مامان علی و ابوالفضل مامان علی و ابوالفضل ۳ ماهگی
به دکترم زنگ زدن گفت اماده سزارین کنین دارم میام‌ تا پرستار ها منو اماده کنن دکتر اومد سوند گذاشتن من هیچی نفهمیدم یکم فقط احساس میکردم اونجام چیزی هست منو زود بردن اتاق عمل خوابندن رو تخت بعد گفت بلند شو تا امپول بزنم بلند شدم نشستم اصلان نعمیدم بازم امپول فقط یه لحظه احساس کردم پاهام داغ شد دکتر شروع کرد به برش زدن خودم که برش میزد درد نمیفهمیدم ولی احساس میکردم برش میزنه‌ بعد برش هاش تموم شد دکتر پسرم اورد بیرون دکتر فقط‌میگفت وای خدارو شکر گفت سه دور بند ناف دور گردنش بوده بعد پسرم گریه کرد داد به پرستار گفت ببر تمیزش کن من دیدم داره تمیزش میکنه یهو پسرم سیاه کبود شد خفه شد دکتر انقد بهش نفس داد از پشتش زد تا گریه کرد بچم وای انقد الان گریه کردم حالم خراب میشه بعد من انقد تو اتاق عمل گریه کردم دیدن حالم خرابه نمیدونم چیکار کردن من خوابیدم بیدار شدم دیدم پسرم اونجا نیس از پرستار پرسیدم‌ گفت برد اتاق ریکاوری منم بردن اونجا سینمو انداختن دهنش انقد مک میزد اخرش پرستار کشید از زیر سینم برد همنوجور گریه میکرد برد انور اونجا گفتن بستری نفسش کمه بعد گذاشتن تو دستگاه‌ و من بردن بخش شب ساعت ۱۰ بود منو دادن بخش صبح ساعت ۸ اومد گفت میتونی چیزی بخوری و بلند شی راه بری و اونجا پرستار اومد یوند برداشت انقد راحت شدم صبحونه خوردم بلند شدم راه رفتم کم کم همین تمام و من نظرم فقط روی طبیعی هست
مامان فندق 🩷🐣 مامان فندق 🩷🐣 ۱ ماهگی
یه عالمه زور محکم میکفت سر بچه رو میبینم ساعت شد ۴ یه ماما دیگه و دکتر هم اومدن پیش مامای خودم اونام هی میپرسیدن اسمش چیه و فلان منو سرگرم کنن خلاصه برشم زد و با زور بعدی سرش اومد بیرون و با دوتا زور دیگه بچه رو انداخت روم گفتم چرا گریه نمیکنه بردنش اونور پاهاشو گرفتن بالاو محکم میزدن و سریع دکتر اطفال صدا زدنو گذاشتنش زیر دستگاهی منم فقط میگفتم بگید چشه گفتن خوبه بخاطر این همه دارو اینجپری شده...
یه کوچولو گریه کرد و گفتن خوبه نگران نباش... ماما دوباره اومد جفت رو درورد و کلی شکممو فشار داد. وای از درد اون خیلی بده
ولی شروع کرد بخیه زدن خیلی درد داشت کلی بخیه از داخل خوردم بعد فک کردم تموم شد بیرونو مه بخیه زد دردش خیلی بدتر بود. خدمات اونجا اومد زیر اندازمو‌عوض کرد پتو انداخت روم و یکم جمع و جور کرد بچه رو قد و وزن کرد و مامانم و مادرشوهرم و شوهرم اومدن داخل...
اینو یادم رفت بگم چندباری اجازه دادن شوهرم بیاد منو ببینه و بره.
ماما لباسای بچه رو از مامانم گرفت و براش پوشند اینام کلی خوشحال و رفتن شرینی گرفتن براشون.... حدود ساعت ۶و۷ اومدن مارو بردن بخش مادرشوهرم و شوهرم رفتن و مامانم موند پیشم...
دیشب تا صبح چند باری به بچه شیر دادیم و‌لی دماغش گرفته بود انگار ولی حس میکزدم گرفتگیش یجوریه راحت نمیتونه شیر بخوره دکتر اطفال صبح اومد گفتم اینطوریه گفت یکی دو روز تو دستگاه باشه خوب میشه تنفسش...بچه رو بردن و غم عالم منو گرفت منم تا مرخص بشم ساعت شد ۱۲ ظهر... اونجام گفت دوس داری بمون دوسم داری برو من اومدم خونه یه دوش گرفتم بعدازظهر دوباره رفتیم بخیه هامم امروز خیلی درد میکرد
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۶ ماهگی
از عصر میخواستم برم سرویس وقت نمیکردم الان رفتم سرویس خب بخاطر بخیه ها نمیتونم زود از سرویس بیام بیرون دیدم شوهرم داره بچه رو میخوابونه تقریبا خواب بود رفتم سرویس یهو دیدم شوهرم داره با صدای بلند صدام میزنه فکر کردم توهم زدم دیدم دوباره صدام زد با دو رفتم تو خونه دیدم بچم رو دستشه از سر تا پاشو رو پتو و تشکشو بالا اورده اینقدر زیاد که حتی از دماغش هم در اومده بود ، همین که رفتم با صدای بلند دعوام کرد گفتم خب چیکار کنم خودمم درد دارم داد زد گفت اگه درد داری و نمیتونی خب برو خونه مامانت بمون که یکی کنارت باشه بچه رو برداشتم اب زدم صورتشو شستم و گرفتمش تو بغلم تا اروم بشه بعد لباسشو عوض کنم و با گریه ش گریه کردم ، شوهرم اومد پیشم گفت چیه خب گفتم هیچی گفت خیلی ترسیدم تا حالا اینجوری ندیده بودمش و وایساد توضیح داد که چطوری بوده منم هیچی نگفتم فقط گریه میکردم ، بعدش رفتم سرویس نوار بهداشتی گذاشتم و اومدم دیدم گرفته تو بغلش داره خوابش میکنه رفتم ازش بگیرم گفت خب داره میخوابه دیگه گفتم میخوام بچمو بغل کنم خودم میخوابونم بعد دید من چقد ترسیدم بهم میخندید و شوخی میکرد
خیلی سخته بچه داری واقعا سخته ، هرچی هم بشه مقصر مادر میشه