سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۰ ماهگی
نیمه شبه...
اناهیتا بعد از کلی بازی و شیطونی و یه حموم حسابی که خیلیم توو وانِ آب و کف بهش خوش گذشته، الان معصومانه کنارم خوابیده..
باباشم بعد از دیدن یه فیلم سینمایی دو نفره کنار دوست‌دختر قدیمیش (مامان آنی) و به این خاطر که اینروزا اصلا نمیتونه با سروصدای دخترکمون تمرکز کنه و به کارش برسه، رفته توو اتاقش تا شاید یکم از کارای عقب افتادشو انجام بده..
بعد از یک روزِ پرهیاهو، دو ساعتی میشه که یکم اروم گرفتم و دراز کشیدم..
هر شب بعد از خوابیدن اناهیتا انگار تازه یادِ گلار میفتم..
همون دختری که برای تک تک ثانیه‌های زندگیش برنامه و هدف داشت..
برای صبح تا شب و روز به روزِ هر ماه برنامه مینوشت و گام به گام به طرف پیشرفت حرکت میکرد..
حتی خواب و کتاب خوندن و تایم بیداری اون دختر ساعت مشخص داشت!
ولی حالا چی ... :)
همه چیز شده اناهیتا..
همه کسمم شده اناهیتا..
اگر صداشو نشنوم یا صورتش جلوی چشمام نباشه مدام مضطربم..
شده یه تیکه از وجود من و باباش..
انگار هیچ مَنی یا بهتره بگم هیچ مایی قبل از اناهیتا وجود نداشته و زندگی نکرده!
انگار با تولد ِ اناهیتا ما هم از نو زاده شدیم!
یه مادر سرسخت و احساسی
یه پدر حساس و مهربون و دلسوز
باورم نمیشه که چقدر یه ادم میتونست جای منو توو قلب بنیامین بگیره و پر کنه..
حتی حاضر نیس در حد چند دقیقه از دخترش دل بکَنه.. همه برنامه ها و کاراشو طوری میچینه که ما مجبور نباشیم تنهایی جایی بریم و حتما خودشم باید همراهمون باشه چون بقول خودش صدای اناهیتا مدام توو گوششه :))
البته که کاملاً بهش حق میدم :)
پدرِ یک فرشته بودن این مشکلاتو هم با خودش داره ؛)
خلاصه که معنای زندگیمون خلاصه شده توو یک کلمه
"آناهیتا"
و چقدر خوبه زندگی کردن با چنین معنایی :)