۱۰ پاسخ

منم بچم دوماهشم نشدع بود بردم

من هنوز بچمو از خونه نبردم بیرون😁هرجا میخوام برم خواهذمو میارم پیشش، 10ماهه خونه بابام نرفتم، منتظر بودم 4ماهش یشه برم بعد، از دید من اشتباهه نثزاد ببری بیرون این نظر منه

عزبزم بهتره نبرین چون اون نوزاد فرق دعوا و شادی رو متوجه نمیشه و میترسه و اثراتش رو بعدا متوجه میشین

نه عزیرم بهتر که نبردی من همین ۲ ماهگی بردم بعد پشیمون شدم، مگه اینکه پنبه بزاری صداهارو نشنوه

منم بچم دو ماهشه عروسی برده بودم خیلی هم راحت😁سخت نگیر

منم‌طبعی بودم بعد ۷ روزگیش بستری شود قتدش افتاس

من بچمو بردم عروسی دستمال کاغذی گذاشتم ت گوشش

منم بچم۲۶روزه بود بردم عروسی برادر شوهرم دوست نداشتم خیلی ترسیدم برا بچه اما مجبور بودم خداروشکرم خیلی خوب بود همش خواب

من سه روزش بود بردمش شهر خرید

من همه بچه هامو بردم پنبه توگوششون میزارم راحت

سوال های مرتبط

مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۵ ماهگی
باز شب شد و خاطرات به من هجوم آورد!فکرم رفت پیش اون بچه ای که اتباع بود و ۲۸ هفته دنیا اومده و هیچکس رو نداشت و زنده موند و قرار بود بفرستنش پرورشگاه..فکر میکنم به مادرش که آیا واقعا بچه رو نمیخواست؟یا امیدی به زنده موندنش نداشت؟یا پول اون همه مدت بستری بچه رو نداشت؟یا اینکه چطور دلش اومد بچه رو رها کنه؟،یا اینکه شاید مجبور بود و هر شب با فکر بچه ای که نمیدونه مرده یا زنده مونده گریه میکنه؟؟فکر میکنم به بچه هایی که علاوه بر نارس بودن مشکل جسمی هم داشتن و سونو متوجهشون نشده بود و پدر مادرشون نمیدونستن دقیقا غصه ی چی رو بخورن اونموقع با خودم میگفتم کاش مشکل همه اشون فقط وزن کم بود نه چیزای دیگه..یا به اون مامانی فکر میکنم که وقتی پرستار ازش پرسید اون یکی قل ات خونه است؟با چشمای سرخ شده اش گفت مرده..اون مامانی که بخاطر افسردگی شدیدش به بچه اش شیر نداده بود و بدن بچه عفونت گرفته بود و دکتر بهش گفت بچه ات بدحال ترین بچه ی اینجاست..توی صورتش پشیمونی رو میشد و حتی صدای شکستن قلبش رو میشد شنید!دوست داشتم با همه ی مامانایی که با چشم گریون از ان آی سیو میرن بیرون حرف بزنم و دلداری بدم بهشون واقعا کاش میشد اینکارو بکنم خیلی سعی کردم با چندتاشون حرف زدم بهشون امیدواری دادم شاید حتی وقتی خودم نا امید بودم!اما آدمیزاده دیگه یچیزایی رو که میبینه دیگه هیچوقت هیچوقت اون آدم سابق نمیشه.!