۶ پاسخ

عزیزم.خدا کمکت کنه.

به خدا همون دوری دوستی از همش بهتره منم تو غربت هستم وقتی همه جوانب رو در نظر می گیرم میگم همین خوبه

درکت میکنم عزیزم واقعا بچه داری بدون کمک سخته

امان از غربت
این روزا هم میگذره دورت بگردم

باور کن ما هم که تو شهر غریب نیستیم و کنار خونوادمون هستیم خودمون تنها از بچه هامون نگهداری میکنیم
تازه من ۳ تا بچه دارم فکر کن ۳ بچه و بدون هیچ کمکی

عزیزم بازم دلت ب این خوش باشه که راهت دوره منکه راهم نزدیک هست همیشه خودم تنها بودم هروقت برای واکسن یا سرماخوردگی بچم رو بردم بیمارستان تک و تنها بودم بااینکه هم خواهر دارم هم مادر وقتی می‌دیدیم بقیه سه چهارنفری بچه رو آوردن دکتر ناخودآگاه اشکم میامد

سوال های مرتبط

مامان امیرعلی جانم♥️ مامان امیرعلی جانم♥️ ۱ سالگی
مامانا الان یه کلیپی در مورد بچه دزدی تواینستا دیدم، گفتم بشما هم بگم خیلی مراقب بچه هاتون باشید،کافیه فقط یه لحظه از بچه هاتون غافل بشید بخدا جلو چشمتون بچه رو میدزدن، این اتفاق نزدیک بود امشب واسه بچم بیفته،هرموقع یادش میفتم دلم میلرزه، امشب منو خواهرم اومدیم خونه مامانم، خونه مامانم چون حیاط داره هر موقع میریم اونجا بچم می‌ره تو حیاط بازی میکنه، اون لحظه ای که بچم داشت بازی میکرد درحیاط باز بود منم داشتم با مامانم صحبت میکردم،خواهرم میگفت تو حواست نبود میگفت امیرعلی رفت دم در داشت تو کوچه نگاه میکرد میگفت من دوییدم برم بیارمش یکدفعه دیدم یه خانوم که از اتباع بود تقریبا یکی دومترم از پسرم فاصله داشته، میگفت خم شده بود سمت خونه مامانم به امیر علی نگاه میکرد،میگفت تا منو دید هول شد میگفت یکدفعه دویید رفت، بخدا الان که دارم اینو میگم ترس همه وجودمو گرفته، خواهرم میگفت داشت نگاه میکرد اگر امیرعلی تنهاس،کسی پیشش نیس، بچمو برداره ببره، تورو خدا دوره زمونه بدی شده مراقب دسته گلاتون باشید ، همش میگم اگر خدای نکرده زبونم لال بچمو میدزدید چه خاکی باید تو سرم میریختم
مامان النا🌸 مامان النا🌸 ۱ سالگی
چندین سال بود از دست جاری بیمار اعصاب و‌روان راحت بودم
تقریبا ۷ الی ۸ ساله باهاشون قطع ارتباطیم
فقط برادرا باهم تلفنی حرف میزنن
امروز به هوای اینکه خواهر شوهر و بچه هاش خونه پدرشوهرم بودن رفتیم اونجا من و دخترم،یهو در حیاط که باز شد فهمیدم این اعصاب و روان هم اونجاس،یه دلم‌گفت برگردم یه دلم گفت نه برو داخل بچزونش😅
آقا ما رفتیم داخل مادر شوهر هعی اشاره میکرد سلام بده تموم بشه بره،گفتم بزار به احترام حرف مادر ۷۵ ساله سلام بدم
فقط گفتم سلام و تمام
بچم اولین بارش بود این بیمار رو‌میدید همش نگاش میکرد اونم واسه بچه یه سالونیم قیافه میگرفت،منم گفتم النا بیا اینور اونجا نرو😁
بچم همش متعجب بود از رفتارای این روانی،مادرشوهرم گفت فرزانه این بچه این همه نگات میکنه یه نگاش کن حداقل روتو برنگردون
تا این حد واضح بود وحشی گریش،ولی خب منم از خجالتش درمیومدم،دخترش ۷ سالشه بچه منو بغل کرد نزدیک بود سرشو بگو به صندلی،به بچش گفت اصلا بغلش نکن،مامانش آتیشی شد گفت آروشا بیا اینجا کارت دارم،در گوش دخترش یه چیز گفت اومد محکم زد رو پای بچم هولش داد النارو
خلاصه خیلی خودمو کنترل کردم تا ۱ ساعت تحمل کردم‌اون خونه رو،پاشدیم‌با دخترم اومدیم خونه تو این گرما
چند سال بود بخدا راحت بودما،اه اه