خاطرات بارداری مامان استراحت مطلقی.پارت دوم:۱۹هفته ک بودم رفتم پیش دکتر خودم ک پیشش پرونده درست کنم
دکترم پرسید ازم ک لکه بینی نداشتی گفتم چرا بجز لکه ی لانه گزینی ۱۵هقته ک بودم توباغ یکم بپر بپر کردم و بعد دیدم شورتم خیسه و یکم خون آبکی اومده بود تبریز ک بودم رفتم دکتر گفت هیچص نیس و چند روز شیاف داد فقط و چون از اونجایی ک دکتر خودم تومطبش خودش سنو میکنه گفت ک محض احتیاط یه سنوی طول سرویکس بده مطمعن بشیم که طول سرویکست پایین نیومده وقتی سنو کرد با نگرانی نگام کردو گفت سرویکست شده ۲۹🫠(سرویکس زیر۳۰خطرناکه و هزچی پایینتر باشه ریسک زایمان زودرس بیشتر میشه)گفت ک استراحت کن و پله بالاپایین نکن و هفته دیگه بیا چک کنیم ک اگه اومده باشه پایینتر باید سرکلاژ کنی
من تا هفته ی ۲۳ام هرهفته و بعضن هفته ای دوبار سنو شدم و ثابت بودوفقط هفته ۲۳شده بود۲۸ ک گفتم دیگه پایین نمیاد و من نیازی ب سرکلاژ پیدا نمیکنم که هفته ۲۴یهو از ۲۸ اومده بود روی ۲۰🫠و دکترم ارژانسی فرستادم بیمارستان تا سرکلاژ بشم ولی ای دل غافل ک بیمارستان قبول نکردو گفت ۲۴هفته رو سرکلاژ نمیکنن ریسکش خیلیه و قبولم نکردن...
ادامه پارت بعد

۲ پاسخ

چه دکتر احمقی باید برات پساری میزاشت

فک‌کردم سرکلاژ شدی

سوال های مرتبط

مامان فسقلی🥹💙 مامان فسقلی🥹💙 ۱ ماهگی
#زایمان پارت سوم: زنگ زدن ب دکتر اومد بالا سرم باز شرح حال پرسید و بهش گفتم ک سرکلاژم و گفت اول باید سرکلاژت رو باز کنیم بعد بری سنو ببینیم بچت هنوز بریچه یا سفالیک چون بهشون گفتم بار اخری بریچ بود و من چقدر اون لحظه دعا کردم ک بچم بریچ باشه ک سزارین کنم خلاصه منو بردن سنو دادم از شانس گندم دوباره بچه سفالیک شده بود😭😭
منو اوردن ک سرکلاژم رو باز کنن وووای ک چقدر دردم گرفت بی مروت دستشو تا ته کرده بود اون تو و هی میچرخوند ک گره نخ رو پیدا کنه و قیچی هم تو دستش بود ک من هرلحظه امکان داشت بیهوش بشم از ترس و از درد ک دیدم گفت دستم ب نخ نمیرسه و اسم یه وسیله گفت ک برن براش بیارن ک با اون باز کنه 😖😖😖
تا پرستار بره دستگاه رو بیاره من کلی گریه کردم و التماس دکتر کردم ک منو سزارین کنن چون واقعا بزرگ ترین آرزوم این بود ک سزارین کنم 🥺🥺
اینو بگم اونجایی ک با امبولانس رفتم بیمارستان مادر شوهرم اومده بود بام و نزاشت شوهرم بیاد و شوهرم رفت دنبال مادرم ک باهم بیان.
دکتره ک انگار از خداش بود گفت چرا میخای سز کنی گفتم میترسم و کلی بدم میاد ک اونم بعد کلی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن قبول کرد منو سز کنه😍😍😍😍
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی پارت سوم:من که رفتم بیمارستان بستری بشم فرستادنم زایشگاه و چون بیمارستان دولتی بود هرکی اومد یه بار معایینه کرد از دکتر بگیر تا آموزشی و آخرسرم چون ۲۴هفته شده بودم دکترا قبول نکردن سرکلاژم کنن و من موندو کلی استرس بهم پیشنهاد پساری دادن گفتن ک پساری هم بد نیس و کمک میکنه فرستادنم بخش تا تصمیممو بگیرم اما مگه حق انتخابم داشتم🫠صبح ک دکتر اومد گفتم قبول میکنم پساری بزارم و شوهرمو فرستادم پساری گرفت برام و اونجا برام گذاشتن و من یه هفته تحت کنترل بودم چون درد پریودی گرفته بودم بعد گذاشتنش و وقتی مینشستم فشار احساس میکردم داخل مقعدم وقتی دردام بهتر شد مرخص شدم وقتی مرخص شدم چون خونه خودم کلی پله داشت و من کسی رو کرج نداشتم مجبور شدم برم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام ک یه پیرزن تنها بود بمونم تا حداقل خودمو به۳۰هفته برسونم نگم براتون ک چقدر سخت بود خونه یه غریبه موندن هرچند اون غریبه شدهربود عین یه مادر برام انقدر ک در حقم خوبی کرد نمیتونم جبران کنم براش و باز من خیلی معذب بودمو هی تصمیم میگرفتم برگردم خونم و اجازه نمیداد میگفت تا زایمان کنی و اون بچه رو من نبینم نمیزارم بری جایی😆
چون دکترم گفته بود بعد ترخیص بیا پیشم شنبه ک ۲۵هفته میشدم رفتم پیشش و سنو کرد ببینه سرویکسم تغییر نکرده باشه ک دید با وجود پساری سرویکسم شده۱۰ و من دوباره باید برم بیمارستان بستری بشم اینبار به خاطر گرفتن بتا با همون آمپول ریه🫠🥲و نگم براتون ک چه چالش هایی شروع شد برام تو بیمارستان 😞
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرسی پارت پنجم:خیلی مقاومت کردم خیلی حتی به شوهرم زنگ زده بودنو گفته بودن مایبیبی بگیر و شوهرم بعدا تعریف میکرد ک چقدر استرس کشیدم و گفتم برای جنین۲۵هفته ای چه مایبیبی اخه .خلاصه مقاومت کردمو قبول نکردم گفتم هروقت ب دنیا اومد خودش میاد نمیخوام بکشمش دیدن ک کوتاه نمیام فرستادنم بخش و حتی وقتی فرستادنم گفتن ک برای بتا گرفتن نمیفرستیم میفرستیم ک شاید دردت شروع بشه و زایمان کنی😣من رفتم بخش و صبح شد و دکترا یکی یکی میومدن و خیلیاشون گفتن نیازی ب بتا نیس و بزارید هروقت زایمان کرد خودش میدونه .یه خانوم دکتری بود خداخیرش بده باهاش حرف ک زدم و گفتم تو بخش زایمان بهم میگفتن ختم بده بزار بچه رو دربیاریم عصبی شد و گفت به چه حقی همچین استرسی بهت وارد کردن کو اون خانوم دکتره گفت بتارو برام شروع کنن و بلاخره بعد این همه عذاب بتارو گرفتم و چون بتا حرکات بچه رو کم میکنه و قندو میبره بالا و چون قند من لب مرز بود دوباره بستریم کردنو من از شنبه تا چهارشنبه بستری بودم
ووقتی ک مرخص شدم دوباره برگشتم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام وادامه ی استراحتا و تکون نخوردنا ☹️خیلی سخت بود هرهقته باز میرفتم پیس دکترم و NSTمیگرفتو خونرسانی چک میکرو سرویکسمو ک فهمیدم خونرسانی یکم ضعیفه واسه همین بچه یکم وزنش کمه و امپول دور ناف شروع کردم و هفته ی بعد یعنی ۲۷هفته و ۶روز رفتم پیش دکترم و دوباره ان اس تی گرفت و یه درد یا همون انقباض افتاد رو کاغذ و گفت دوباره برو بیمارستانو بتا بگیر چون ک سرویکسمم اندازه گرفت و از ۱۰اومده بود روی ۷و با فشار دادن میشد۵😣و وااای ک دوباره بیمارستانو زایشگاه و دکترای بداخلاقش🫠
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت۶ام خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:دوباره من ۲۷هفته و۶روز رفتم زایشگاه و اینبار بدون هیچ دردسری بتا و سولفات شروع کردن برام منم خوشحااااال که اخیش دردسر نکشیدم و چند روز میمونم و مرخص ولی هییی خبرنداشتم ک جلادم هنوز نیومده دوسه ساعت نشده بود ک یه دکتر بداخلاق تند خو اومد که پرپر ۳۵سالش بود اومدو پرونده رو نگا کرد و گفت امروز زایمان باید بکنی گفتم یعنی چی دارم بتا میگیرم گف لازم نیس و زایمانشو شروع کنید و من استرسام شروع شد گفتم ک نمیخوااام و دکترای دیگه گفتن بتا بگیرم گفت کارمارو سخت نکن و قبول کن زایمان کنی چیزی ب زایمانت نمونده گفتم بزار بتامو بگیرم دوروز دیگه باشه گفت نه همین الان گفت باید معایینه کنم گفتم پساری دارم گفت باید بدون پساری معایینه کنم ببینم بازه رحمت یا نه گفتم اگه درش بیارین زایمان میکنم تو رو خدا نه که قهر کردو صداشوبالابردو رفت به دکتر دیگه اومد و راضیم کرد با پساری معایینه رو قبول کنم و دکتر بداخلاقه اومد و با وحشیگری بزور پاهامو بازکرد و معاینیه کرد و چون من دردم میگرفت و ناخداگاه پاهامو سفت میکردم چنتا هم رو پاهام محکم زود و کارشو کرد😞و نمیدونم چجوری معاینیه کرد ک من دردام شروع شد😖و انقباضام نزدیک ب هم شدن و
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت هفت خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:و منی ک دردام شروع شده و خیلی زوده برای زایمان منی ک دارم فکر میکنم دوز دوم بتام مونده و اگه بچه ام ب دنیا بیاد چه بلایی سرش میاد با خودم میگم وزنش چند روزپیش۹۰۰گرم بود و بچه به این وزن به دنیا بیاد چی میشه؟یعنی چه سرنوشتی در انتظارمه😔
دکترمزخرف بد اخلاقی ک حتی با یکم ملایمت توضیح نداد بهم و منی ک فکر میکنم به خاطر استرسی ک کشیدم دردام شروع شده دکتر میتونست ارومم کنه ولی اذییت کردنو انتخاب کرد
و دکتری ک خوشحال از شروع دردام و منی ک فکرم مشغوله سلامت بچه ام
گفتن باید طبیعی بیاری گفتم تصمیم طبیعی بود ولی الان خیلی استرس دارمو بچم خیلی ضعیفه اگه خفه بشه چی گفتن حتما باید طبیعی باشه
قبلش فرستادنم سنو من با دردی ک داشتم میکشیدم رفتم سنو وزن بچم بالارفته بود سنو گفت یک کیلو دویست شده خوشحال شدم یکم دلم اروم گرفت
و سنو گفت بچه بریچه و اینجا من خوشحال شدم گفتم حتما سزارین میشم حداقل استرس خفگی بچه رو ندارم
رفتم بخش زایمان و تا فهمیدن باید سزارین بشم قیافشونو باید میدیدی😁چقدر سرمن عصبی شدن ک اح این وقت شب سزارین خسته ایم😂(یکمم بخندین نباید که همش ناراحت باشین خانوما)خیلی اونجا خدایی خودم بادیدن قیافه عصبی دکتز حال کردم
خلاصه با عصبانیت منو بردن اتاق عمل...