سلام خانما ی مشورت باهاتون دارم ما طبقه بالا مادرشوهرم اینا زندگی می کنیم چند دفعه پیش اومده وقتی شوهرم سرکاره تنهام مادرشوهرم میاد پیشم بعدش پسرمو می‌خواد یاهودش ببره که پدرشوهرم‌ببینتش مثل امشب بچه را بغل میکنه و از منم اجازه نمی گیره یا حتی نمیگه توام بیا دنبال بچه منم خودم میرم دنبال بچم می‌خواد از همین الان بچه را به خودشون وابسته کنه و من این وسط هیچی چون نوه اولیشون هیچی حسابشون تمی کنه عقده کردن منم دوست ندارم اینطور بشه دلم تمیخوادم رک‌بهشون بگم که اجازه نمیدم چون حوصله ‌اعصاب بحثایه بعدشو ندارم به نظرتون چجور رفتار کنم؟که بعدا افسار بچم از دستم نره و پشیمون بشم ؟

بنظر من بزرگترین اشتباه اینه کنار خانواده خودت یا همسر زندگی کنی

منم میرم خونه مادرشوهرم بچمو بدون اجازه من یا همسرم برمیدارن میبرن بیرون
خیلی ناراحت میشم انگار نه انگار که بچه ما هست و باید باما هماهنگ کنن
شما اگه شرایطشو داری از خونه مادر شوهرت جا به جا شو چون فردا روز تو تربیت شما دخالت میکنن و بچه از لحاظ تربیتی ممکنه دچار مشکل بشه
این اجازه نگرفتن ها نسبت به عوارض آینده ی حضور همیشگی اطرافیان تو روزمره بچه هیچی نیست.

چرا با بردن یه بچه سه ماهه افسار بچه دستشون میره؟ یه کم نسبت به خانواده همسر کمتر بدبین باشین خب نوه اشونه دوسش دارن . بعدم بچه سه ماهه مادرشو یادش نمیره نگران نباش

عزیزدلم پیامارو خوندم نیاز داری که درک بشی ولی نگرانیت بیجاعه و تو هیچ وقت نمیتونی اونجوری که دوست داری خانواده شوهرت رفتار کنن این شدنی نیست پس تنها راهش اینه منطقی باهاش برخورد کنی درستم هست نوه از پچه خودشون شیرین تره اولی ام باشه و پسرپسرشونم باشه که نور علا نوره

خودتونم ی روز مادرشوهر میشی از بیچاره ها دیو ساختن همه

نوه اشونه اینجوری خودتم یکم براخودت وقت ازاد داری به خودت برسی حمام کنی خ.نتو مرتب کنی چه اشکال داره بچه هیچوقت پدر.مادرشو یادش نمیره درثانی پدربزرگ و ماد بزرگ عزیزن برا فرزند ..چقدر همه چیزوبراخودت سخت میکنی ..بزار عادت کنی لا اقل توهم یه فرصتی براخودت داشته باشی اگر کاری داشته باشی بزاریش پیششون خیالت راحت باشه اینطور ...خیلیا شاغلن ارزوشونه خونشون کنار پدرشوهر باشه بچشونو بگیرن ...تو این تایمی که میبرن کارای مونده ات رو انجام بده گلم ..بعدشم ازشون تشکر کن..خودمونم یه روزی پیرمیشیم انقدر سنگدل نباشیم خواهرا ..نوه هم عزیزتر از بچس

حساس نشو
من اح مق بی تجربه بچه اولم خیلی وابسته پدر شوهرم شد اطرافیان هی روی اعصابم راه میرفتن یکی میگفت مثلش سیگاری میشه یکی میگفت دیگه تو فراموش میکنه ووووووووو منم یا خودم میزدم یا بچم میزدم که نره بعدش بچه دوم اومد و یه مدت بیخیالش شدم پسرم شد ۵ سال دیگه خودش دوست نداشت اصلا بره پیششون الان که ۱۱ سالش اونا خودشون بهش زنگ میزنن میگن میایی پیشمون نیم ساعت اول از من اجازه میگیره اگه بگم نرو میگه باش اونقدر پشیمونم چرا داخل بچگیش زدمش بخاطر وابستگیش 😭😭😭😭

چرا اینجوری فکر می‌کنی خوب نوه شون و دوست دارن بعدش که دیدن میارن دیگه

وای دقیقا منم شرایط شمارو دارم با این تفاوت ک خواهرشوهرم هم طبقه پایین ماست
یه وقتا اصلا همینطوری بدون هیچ اجازه ای میاد تو
یه دفعه من و همسرم دراز کشیده بودیم این همینطوری اومده تو بچه رو گذاشته تو گهواره رفته
خیلی بی ادبه بنظرم
خیلی سخته با خانواده شوهر زندگی کردن و بنظرم اصلا نمی ارزه ب هیچیش
اونا هم اتفاقا بچه منو می برن بالا و پایین و ...
منم دیگ دوست ندارم نمیدونم چیکار کنم منم

چقدر بد برداشت کردی 😐دوستش دارن میبرن خب.حالا اینکه وابستش کنن و...خیلی حساسین شما .

این طور که فکر میکنی نیست بچه شماست افسار اصلا در نمیره