بیاید روزایی ک فک میکردیم نمیگذره رو بگم و شکر کنیم ،اولینش پروسه باردار شدن خود من دقیقا ماه اول. ک دکتر دارو داد باردار شدم اونم دوتا و سالم الهی شکر(فک میکردم شاید هیچ وقت نشم ولی با اولین درمان جواب گرفتم)دوران بارداری سختی داشتم دیابت بارداری و انسولینی شدن و نبود انسولین و بدو بدوهاش،از هفته ۲۱فشار بالا و بستری شدن مجدد فشار بالا تو هفته فک کنم۳۱ بازم کنترل شد و هفته ۳۳دیگع کنترل نشد روزی هشتا دونه قرص میخوردم و فشارم ۱۶،۱۷،انزیم کبدیم بالا میرفت در حد چارصد و خوردی و علتشم پیدا نمیکردن ،تنها بودم خونم شهر دیگه بوذ از شیش ماه دیگه هیچ جا نرفتم نهایت ی بازار گردی با ماشین با همسرم ….
اونم گذشت و بچه هام سالم دنیا اومدن و هفته ۳۵دنیا اومدن پسرم وزن۱۸۸۰ودخترم ۲۳۵۰ هیچ کدوم خداروشکر دستگاه نرفتن،پسرم ۳۳هفته رشد نداشت انگار خدا کمک کرد، درگیر سنگ صفرا شدم با درد خیلی خیلی شدبد ۳روز تمام هیچی هیچی نخوردم بجز اب سیب ،هنوزم عمل نکردم و فعلا ک وایساده دردش ببینم کی غافلگیرم میکنه ولی خداروشکر گذشت و بچه هام حداقل بزرگ میشن امید دارم بچه هام حداقل یکسالشون بشه بعد عمل‌کنم ،،،زخمم عفونت کرده بود و تا بسته شد نابود شدم اونم خداروشکر به خیر گذشت،کولیک شدید پسرم دیوونم کرده بود افسردگی شدید گرفتم خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت ،دخترم شیر نمیخورد وزن هم نمیگرفت اونم خدا روشکر گذشت،الانم چالش های خیلی خیلی زیادی پیش رومه امید وارم اینم بگذره 🤖خداروشکرر،باورم نمیشه این چیزا رو پشت سر گذاشتم واقعا مث خواب هست برام

۱۰ پاسخ

من چون یه بچه بزرگتر هم دارم ،به این فکر میکنم چالشها هیچوقت تموم نمیشم .... میدونم زندگی همه همینه و زنده بودن همین شکلیه ولی نمیدونم چرا خیلی خسته ام .... دلم میخواد یه روز برای خودم باشم ، فقط بخوابم

عزیززم
خدا حفظشون کنه برات

منم کم سختی نکشیدم قبل بارداریم پدرمو از دست دادم و کل بارداری با گریه و ناراحتی و غصه پدرم گذشت،بعد زایمان چون هیچ تجربه ای از عمل و زایمان نداشتم خیلی عذاب کشیدم خیلی حالم بد بود همش با خودم میگفتم نمیتونم بچمو بزرگ کنم و حالم هیچ وقت خوب نمیشه ،تا دو ماه بعد زایمان افسردگی داشتم کمی بهترشدم دوباره به مدت یه ماه حالتای افسردگیم برگشته بود و الانم بازور سرپام🥺همش غصه ی مامانمو میخورم که تنهاس ،با خودم میگم اگه منم بابا داشتم همه ی این روزایی که برای همه شیرینه واسه منم شیرین بود😔💔

آخ آخ چقد درکت میکنم من
دقیقا منم بارداری سختی داشتم و پر استرس اد تو بارداری بددددددترین اتفاقا رو پشت سر گذاشتم مرگ چنتا از عزیزام
بستری شدن ،حالت تهوع ،استراحت مطلق وزن نگرفتن بچه هام از این طرف خودم ینی دردی نبود که نگیرم
زگیل تناسلی گرفتم کیست مویی در آوردم یعنیییی تا یک هفته نمی‌تونستم بشینم
بعد اونم که اواخر بارداری کلی استرس بخاطر زایمان زودرس و طبیعی بودن و بستری بودن و بلاخره با کلی التماس به دکتر سزارین کردم و تا ۱۰روز بعد زایمان مث جنازه بودم
بچه های منم شدیددددد کولیک داشتن
آدم به گذشته نگاه می‌کنه میگه واقعا انقد قوی بودم؟
خدا خودش از این به بعد کمک کنه

روزایی که جواب ازمایش ای وی افام منفی میشد ته ته دنیا بود

باهم باردار بودیم همه مشکلایی ک شما داشتی منم داشتم فشار دیابت بارداری انزیم کبدی وای چقد رژیمم سخت بود تو بارداری یادم میاد روانم بهم میریزه چقد گریه میکردم منم فکرنمیکردم به این مرحله برسم 🥺

خداروشکر واقعا! منم همه این سختیارو کشیدم هنوزم میکشم
لاغر شدم خیلی
ولی چاره ای ندارم جز مادری کردن
خداروشکر تن بچه هامون سالم باشه ماها خوشحالیم

چه قشنگ منم دقیقا اوایل بارداری اینقدر گریه میکردم که زودتر بگذره زایمان کنم بارداری خیلی سخته اونم دوقلویی بعد زایمان کولیک بچها شب بیداریا کلا سخته ولی زود میگذره انگاری یه خوابه

منم چیزاییوگذروندم تواین دوران ک هیج وقت فکرنمیکردم بتونم ازپسش بربیام وانجامش بدم ولی مثل اینکه دارم قوی میشم

عزیزدلم چقد سختی کشیدی تا بالاخره از مادر شدنت لذت ببری

سوال های مرتبط

مامان آقا کیان مامان آقا کیان ۹ ماهگی
باورم نمیشه همه چی عین برق و باد داره میگذره
۷ ماه پیش راهی بیمارستان شدم ۴۱ هفته رو تموم کرده بودم و از زایمان طبیعی خبری نبود
و اورژانسی سزارین شدم وقتی صورت کوچولوشو به صورتم چسبوندن 🥹رو ابرا بودم ...
اره فردا پسر کوچولوی من ۷ ماهش میشه و من خدارو هزار مرتبه شاکرم که چنین نعمت باارزشی رو بهم داد...
درسته سخت بود خیلی سخت دوران بارداری که به تنهایی و دور از همسرم گذشت , پایی که در ماه هفت بارداری شکست , و نیومدن های پسری که هر روز پر استرس و سپری کردن .
زایمانی که از طبیعی تبدیل به سزارین شد و بعد گذشت یک ماه دوباره راهی اتاق عمل شدم برای عمل مجدد بخاطر عفونت و باز شدن بخیه
و پسری که تا ۵۰ روز هر شب تا خود صبح بیدار بود و گریه میکرد و کلی ماجرای دیگه
گذشت سخت ولی شیرین و این روزا شاهد رشد و بزرگ شدن امید زندگیمون هستم پسری که با هر خندش دلم ضعف میره و از شدت شیرین بودنش به گریه میوفتم و برام غیر قابل باور که یه تیکه از قلبم جلوم داره می‌خنده و دلبری می‌کنه🫀🍀✨
خدا نگهدارت باشه نور زندگیم🌠
قند مادر 🤱🏻🩵✨
هفت ماهگیت مبارکمون😘🌈
مامان جوجـ🐥ـه‌هام مامان جوجـ🐥ـه‌هام ۷ ماهگی
سلام خانومای عزیز خوبین خوشین 😘😍
اومدم درد و دل کنم ... لطفاً نگاهی به تاپیک من بکنید همگی نظر بدین تورو خدا
خانوما من بعد از زایمان دومم فک کنم دچار همروئید شدم
این موضوع خیلی اعتماد به نفس منو کم کرده همش نگران اونم
نگران آینده م هستم ، کم میخورم با استرس غذا میخورم نکنه یبوست بشم
با استرس می‌خوابم ، حتی حـ‌/ین نزدیکی هم احساس میکنم یه چیز میشه
از وقتی زایمان کردم خیلی لاغر شدم چون از ترس یبوست غذا زیاد نمی‌خورم
حتی قرص های مولتی آهن اینا هم نمی‌خورم از ترس این
حالا چند. روزه مریض شدم قرص هاش یکم شکمم رو سفت کرده امروز یکم اذیت شدم امروزکلا توخودم بودم ناراحت بودم حتی نتونستم به بچه هام برسم ، حالا آخر شب دخترم رفت دستشویی فک کنم داروها شکم اونم سفت کرده گفت مامان مقعدم دردمیکنه خیلی ترسیدم خیلیییییی بیچاره رو زدم
گفتم خیلی میخوری یبوست شدی ترسیدم اونم درگیر شده باشه که خدارو شکر چیزی نبود ، شیر دادم بهش خوابید
خانوما بیایین به من امید به زندگی بدیدبخدا خیلی ناراحتم از زندگی سیر شدم احساس میکنم به ته خط رسیدم ...😞
مامان 🤍🩵💙 مامان 🤍🩵💙 ۶ ماهگی
سلام مامانای گل تصمیم گرفتم تجربمو از بارداری و زایمانم براتون بگم.همین اول بگم که لطفا پیش دکتر آتوسا اعتمادی فر نرید همین خانوم با بیخیالیاش باعث شد بچه من بره دستگاه.عفونت ادراری منو درمان نکرد هفته های آخر فشار خونم رفته بود بالا ۱۴ روی ۹ بهش میگفتم فشارم بالا هست میگفت نه خوبه. دیدم فشارم نمیاد پایین ۲ هفته فشارم بالا بود دکترمو عوض کردم رفتم پیش زهرا انصاری اول گفت قبولت نمیکنم فشارت بالاست واسه من مسولیته بعد خودش گفت بیا ۱۰ روز فلان دارو و آمپولا رو استفاده کن اگر خوب شدی من زایمانت میکنم. ۱۰ روز استفاده کردم فشارم خوب شد دوباره روز زایمان فشارم رفت بالا شد ۱۴ روی ۹. دیگه ۳۶ هفته و ۵ روز سزارین شدم ولی بچم رفت دستگاه.اونجا ۳۵ هفته هم من دیدم که زایمان کرد و بچش نرفت دستگاه. بعد که جویا شدم فهمیدم دلیلش عفونت ادراری بوده که اعتمادی فر درمانش نکرد و زد به بی خیالی. خداروشکر عوضش کردم وگرنه معلوم نبود اون فشار چی به سر بچم میورد. هنوزم آثار فشار روحی ان آی سیو از قلبم پاک نشده و سنگینی میکنه.خیلی ناراحتم هنوز.