۲۰ پاسخ

حالا نمیخواد تعریف کنی چشم بخوره بچه
خدارو شکر

من تو سن 15سالگی ازدواج کردم خیلی اذیت شدم شوهرم عاشقم شد با کلی سختی ب هم رسیدیم بعد ک ازدواج کردیم خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردن خدا ازشون نگذره شوهرم پسر عمه خودمه بچه دار نمی شدیم پدر شوهر و مادر شوهرم میگفتن مشکل از منه هر جا میرفتن میگفتن این بچه دار نمیشه منم بچه بودم فک میکردم ک راست میگن مشکل از منه تا اینکه بعد هشت سال رفتیم دکتر دیدم مشکل از شوهرم بود و خجالت شدن بعد هشت سال باردار شدم الان یه پسر گل دارم 24سالمه ولی بنظر من تو سن کم اشتباهه ازدواج تو سن کم خوب نمی تونی تصمیم گیری کنی

ماشاالله نگو اینجا خیلیا چشم ندارن🧿🥹

منم نا خواسته باردار شدم ولی یکم اذیتم دخترم خوبه اولش پشیمون بودم ولی الان خداروشکر میکنم شاید من کم حوصله ام بچه تقصیر نداره

عزیزممممم🫠🫠🫠🫠❤️❤️❤️

ماشالله همگی چه کوچولو بودین ازدواج کردین

خداروشکر برای بچه هاتون مطمان باشین اگه دیر ازدواج میکردین خیلی بدتر بود ازدواج زودش بهتره

خدا رو شکر.درخواست میدی داشته باشمت. من پرم

برعکس پسر من همچیش دردسره

من 33 سالگی ازدواج کردم سال بعد مادر شدم. خیلی راضی‌ام. هم درسمو تا ارشد خوندم هم شاغل بودم مجردی کلی سفر رفتم. حسرت هیچی هم به دلم نمونده. شوهرمو با کلی تجربه انتخاب کردم بچه‌هامم اذیت کن نیستن شکرخدا. مهم اینه که توی هر سنی هستی از خودت و انتخابت راضی باشی

خداروشکر عزیزم

خداروشکر عزیزم

ولی برعکس پسر من خیلی اذیت شدم شبا بیدار نمیشد از خواب ولی تولد ترقوه ش شکست یه ماه و نیم درگیر اون بودیم ختنه کردیم یه ماه طول کشید اذیت شد مام اذیت شدیم بعد رفلاکس گرفت پنج ماه نه شیر نه غذا نمیخوره من همه بلا داره سرم میاد قبلا خواب بلند نمیشد الان دوماه اونم اضافه شده بیدار میشه نق میزنه هریه ساعت

خدارو شکر مواظب دامادم باش😆

عه چه جالب دقیقا منم مثل تو ۱۴ سالگی نامزد کردم ۱۶ هم ازدواج ۱۷ هم حامله شدم 🥲

خداروشکر
منم ۱۳عقذ کردم ۱۴عروسی ۱۹سالگی مامان شدم دخترم زندگیمه الآنم پسرم پنج ماهشه 😍

خدا حفظش کنه عالیه

خداروشکر عزیزم

خداروشکر عزیزم
من 14 سالگی عقد کردم 15 سالگی ازدواج کردم و 20 سالگی مامان شدن 🥹❤️

خداروشکر ک راضی هستی منم خیلی دوس داشتم زود ازدواج کنم ولی نشد سن 23 سالگی ازدواج کردم

سوال های مرتبط

مامان آوا جون ❤️ مامان آوا جون ❤️ ۱۳ ماهگی
مامانا تو رو خدا کمکم کنید
خیلی تو شرایط بدی هستم
نمی‌دونم از کدوم مشکلاتم بگم
مامان و بابام تصادف کردن مامانم لگنش در اومده ترک برداشته بنده خدا رو تخت هست فعلا ...
دخترم لب به هیچ غذایی نمیزنه پانزده روز پیش مامانم بودم تا اذان صبح کار. میکردم که همه چی رو براه باشه ولی تو این مدت به شدت دخترم بد غذا شده قبل که بد غذا بود الان افتضاح شده شیر هم لب نمیزنه
فکر کنم بین ۸تا ۸٫۵کیلو مونده دوازده تیر یکسال تمام میشه
از این ور هم شوهرم همش بهم ایراد میگیره همش دعوا بحث
خودم به شدت مریض شدم از لحاظ روحی حتی حوصله خوردن قرص های ارامبخشم رو هم ندارم
خونه زندگیم داغونه تو این دوازده روز شوهرم حتی یه قاشق رو جا به جا و مرتب نکرده
خودم وسواس گرفتم
دخترم اصلا یه لحظه از من جدا نمیشه
با تمام وجودم خسته ام
هر روز به خودم فحش میدم خودمو کتک میزنم گریه میکنم 😭😭😭😭😭
اینم از شرایط کشور ....
فردا پس فردا هم باید برم سر کار ...
من خیلی آدم ضعیفی شدم خیلی زیاد کم آوردم کم .‌‌‌‌‌....
کمکم کنید خدا می‌دونه همین ها رو هم با اشک دارم براتون می‌نویسم
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان سماء مامان سماء قصد بارداری
خانما من رژیم گزفتم از ششم اردیبهشت باشگاه رو شروع کردم ۷۵ بودم الان ۷۱.۳ هستم اما خوب رعایت نکردم وگرنه بیشتر از این کم میکردم فستینگ از دیروز شروع گردم و رعایت کردم دوباره الان فست من شروع شد تا فردا ۷ صبح امروز بخاطر دخترم نتونستم باشگاه برم چون دیروز واکسن زد ۲ صبح تب کرد با صدای ناله هاش بیدار شدم تا ۵ صبح دیگه مطمعن شدم تب نداره دمای بدنش ۳۷ هست خوابیدم خیلی از تب بالا و تشنج میترسم و دارو هم نمیخورد تب ۳۹ درجه داشت پاراکید نمیخورد پاشویه نمیزاشت بکنم فقط میگف بغل کن راه ببر به زور پاراکید ریختم تو حلقش پالالا کردم ی بیشت دیقه ای پاشویه کردم خلاصه خیلی اذیت شدم صبح بیدار شدم برم باشگاه ولی از اونجایی که فاطمه رو با خودم میبرم باشگاه کسی نیست نگهش داره دلم نیومد چون شب قبل خوب نخوابیده بود بگذریم الان من تاپیک گذاشتم شما فست میگیرین؟ فاطمه شیرخودم نمیخوره تو یک ماه تونستین ۵ کیلو کم کنید؟ چطوری چقدر خوردید؟ چیا خوردید ممنون میشم راهنماییم کنید