۱۹ پاسخ

نه والا
گریه نمیکنم
همون موقع مثل سگ واسه همه چیز گریه هامو کردم🤦‍♀️

من پسرم ۱۴ روزه س یه پسر سه ساله دارم کم آوردم ماشاالله فوضوله این یکی هم همش گریه می‌کنه شوهرم اصلا درک نداره یه سره بیرونه اصلا کمک نمیکنه یکم پاکمرم درد می‌کنه بخیه هام اصلا داغونم😭😭

من تاوقتی خونخ مامانم بودم همه چیز عالی بود
بک هفته‌س برگشتم خونه خودم و واااااااقعا همه چی سخته
روزی صدبار فک میکنم باید شوهرمو بکشم😂😂

من الان دخترم نه روزشه تو همین حالم
کاش تو دوران بچگیم میموندم و بزرگ نمیشدم
حس میکنم توان اداره زندگی رو ندارم
دلم برای قبلا تنگ شده

من دو روز اول سختم بود درد داشتم بعدش چون بچم ۶ روز بستری بود ازیت شدم

عزیزم بچت شبیه کیه عکسش نمیزاری

منم همین جور بودم خیلی دوران بدی بود

چقققققد وحشتنااااااک بووووود ( با لحن جواد عزتی در فیلم تمساح خونی خوانده شود)

وای واقعا اصلا دلم نمیخواد برگردم . من که تا ۴۰ روزگی واقعا افسرده تمام بودم
جوری حالم بد بود که دلم میخواست طلاق بگیرم 🫠🫠🫠
دیگه دلم‌نمیخواد اون‌دوران رو ببینم
آنقدر افسرده بودم که حتی نتونستم ببر پسرمو آتلیه 🫠ک چقدر افسوس میخورم .
ولی واقعا دست خودت نیست مخصوصا سزارینی ها چون حون بیشتری از دست میدن افسردگیشون بیشتره

وای که من الان توی همون وضعیتم....
از درد و سوزش بخیه م به خودم میپیچم
بچه م فقط نشسته شیر میخوره و من روی بخیه هام هر دفعه که میشینم انگار سیخ میره تو بدنم
شب تا صبح بیدارم
ولی همه ی اینا میارزه💛

من خداروشکر خاطره بدی ندارم که اذیتم کنه فقط یکم از روز دوم که زردیش رفت بالا استرس داشتم که اونم دو روز بستریش کردم خودم باهاش موندم خداروشکر اومد پایین

اوو من ک یادش میفتم از همه ناراحت میشم هیچکی نیومد کمکم ۵روز فق مامانم بود و تموم بعدش خودم پاشدم بچمم تو دستگاه بود انق اذیت شدم ب ضرب شیاف یکم آروم میشدم الانم همه بدنم درد داره و حسابی ضعیف شدم ولی خب میگذره این روزام

وای ک من از درد دارم هر لحظه به خودم میپیچم
و تا دو روز قبل دخترم ان ای سی یو بود ک من هر لحظه میمردم و زنده میشدم
بعدش اوردن بخش نوزادان ک خدم رفتم بالاسریش از همون روزه داغونم بخیه هام ب طرز وحشتناکی درد میکنه ک حس میکنم ی دویست کیلو ب زیر دلم وصله
بلند شدن نشستن برام شده عذاب🥲
ولی خداروشکر که دخترم خوبه و کنارمه
دعاکنیدمنم زود خوبشم

انشاالله زودتر بگزره آروم بشیم

وای واقعا سخته

آره عزیزم من زايمان اول سزارین بودم اصلا نفهمیدم درد چیه واقعا دردم انقد کم بود یادم نمی اومد ولی چشت روز بد نبینه خواهر دومی رو زايیدم واقعا بدترین خاطره رو به یاد دارم رگ پام خشک میشد تا کمر می‌گرفت نه میتونستم بشینم نه سر پا بمونم زجر میکشیم تا ول کنه هنوز که هنوزه یادآوریش واسم تلخه

آره گریم میگیره خیلی سخت بود دخترم دستگاه بود هم برای زردی هم nicuخودم خیلی حالم بد بود افسردگی هم گرفتم گریه زیاد میکنم

منم دقیقا الان تو اون وضعیتم همش گریم میاد پاهام ضعف داره نمیتونم به بچه زیاد برسم ینی طبیعیه؟
حال روحیم هم بهمه

برای منم خیلی سخت بود بخاطر بی برقی دمای ۵۴ درجه بخیه هام عفونت کرد
حساسیت دارویی گرفتم تمام بدنم کهیر زد وخیلی چیزای دیگه....

سوال های مرتبط

مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۶ ماهگی
#پارت 2#
من اون شب توی بلوک زایمان بستری شدم وای نگم ک چقد بد بود فک کن کلی زن ک پاهاشو باز کرده بود و فقط جیغ میزدن من همون شب تا صبح نتونستم چشامو روی هم بزارم واقعا ترسیده بودم فقط گریه میکردم ولی واقعا وحشتناک بود حالا اومدن بهم امپول بتامتازون زدن برای ریه هاش ک برسه ولی بلاخره من اون شبو صبح کردم و شب دیگه رو بردنم بخش تا بازم امپولو بزنن چون باید سه تا شو یه شب میزدن سه تای دیگشو ی شب دیگه بلاخره زدنو خداروشکر وضعیت بچه خوب بودو دکتر ترخیصم کرد و قرار شد من هفته ای یکبار بیام سبزوار ک سنوی داپلر بدم و هفته ای دو بار ان اس تی ولی توی شهر خودمون بدم ک وقتی رسیدم به هفته ی 35 وقتی شنبه رفتم سبزوار تا سنو بدم دکتر گفت باید زایمان کنی چون هم اب دور جنین کمه هم سه هفتس بچه اصلا رشد نکرده ک اخرین سنوم ک همون روز بود بچه 1880 بود ک برام نامه سزارین و نامه بستری نوشت برای دوشنبه ک من میشدم دقیق 35 هفته 5 روز ک من رفتم خونه خودمو تا دوشنبه ک اماده شم ساک بچه رو بستمو اماده بودم تا دوشنبه زایمان کنم ولی بگم ک کلی استرس داشتم نگران ک بچه خیلی کوچولو نباشه یا خدای نکرده ریه هاش تشکیل نشه بره دستگاه حالا بماند ک شد روز یک شنبه و من شبش کلی استرس و ترس تا صبح اصلا خوابم نبود ک دکتر اول گفته بود ساعت 7 و نیم بیمارستان باش ولی باز روز قبل عمل زنگ زد گفت نه باید 6 اون جا باشی دیگع ما چون راهمونم دور بود از ساعت 3 صبح حرکت کردیم