۱۰ پاسخ

پسر من تاحالا لی لی ندیده 🤣🤣

بچه منم چون یادش ندادم بلد نیست.
خب اموزش ندیدن

آره عزیزم با تمرین یاد میگیره پسر منم بلد نبود منم قرار بود باهاش تمرین کنم ک فراموش کردم 🤪ی روز دیدم خودش داره میره نگو تو مهد یاد گرفته

ما یه مجتمع تجاری میریم که عکس لی لی کشیدن خودم سرظهر میرم باپسرم بازی میکنم الان پسرم درجا میره بازی میکنه میگه مامان بیا بازی کنیم

باز پسرمن تو حرکات ظریف گفتار تاخیر داره

حتما یاد بدین، خیلی استقبال میکنن. ما وقتی باغ میریم اول با گچ لی لی میکشیم و بازی میکنیم. یه جور‌زیادی براشون لذت بخشه!

تمرین کنی یاد میگیره

دختر منم بلد نیست البته هیچ وقت یادش ندادم

به نظر من ضعیف نیستن
فقط احتیاج به تمرین دارن
بیشتر بچه هایی که جنبو جوش زیاد دارن مثلا همش درحال پریدنو ...زودتر لی لی میرن
دختر من خیلی محتاط هست تو راه رفتن و پله بالا رفتن و پایین اومدن
فعلا بهش ،تعادل روی یک پا ایستادن رو تو ثانیه های بیشتر ،دارم اموزش میدم و پریدن از رو بالشت و...
تا ۵ سالگی وقت دارن که لی لی رو انجام بدن

منم با پسرم کار نکردم اینو نمی دونم می تونه بره یا نه

سوال های مرتبط

مامان آراد مامان آراد ۳ سالگی
آقااااا سلام
یه اعلام حضور کنید ببینیم کی هست کی نیست
چه خبرا حالتون چطوره؟
من عمیقا توی روزای تعطیل دلم میگیره نمیدونم چرا 😐
خواستم بیام اینجا بنویسم که بمونه و چند وقت بعد دوباره بیام بخونم اینطوری خلاصه بگم که
احتمالا کلاسای کاردرمانی حسی و ذهنی ارادو کنسل کنم و خودم باهاش کار کنم چون سه ماهه داره میره و اصلا تغییری نکرده و من تاکید داشتم که مشکلات حسیش بهتر شه که تو این سه ماه اصلا تمرینات حسی انجام ندادن
فقط گفتار درمانی میبرم که اگر اینم خودم میتونستم و از پسش بر میومدم نمیبردمش ولی خب هرچیزی نیاز به علم داره که تو این موضوع من ندارم😬😂
گفتارش نمیتونم بگم بهتر شده ولی بازم خداروشکر یه چیزایی رو میگه که قبلا نمیگفت
اکولالیاش( تکرار مداوم جملاتی که قبلا شنیده) یه روزایی خیلی کمه و یه روزایی مثل امروز از همون صبح که چشماشو باز کرد رو دور تکرار بود
باید صبور باشم
ولی خدا شاهده خسته ام با هرچیزی گریم میگیره و دلم اتیش میگیره🥲
فقط به خودم میگم خدا اینطوری نه منو نه این بچه رو رها نمیکنه حتما یه روزی وایمیستم و نتیجه ی این روزای سختو میبینم
برامون دعا کنید با اون قلبای پاکتون❤️
مامان باراد مامان باراد ۳ سالگی
امروز من دو ساعت رفتم استخر و قرار شد اين دو ساعت پدر و پسر با هم باشن. به محض بيرون اومدن از استخر با همسرم تماس گرفتم جواب نداد و تا برسم خونه ٤٠ دقيقه طول كشيد بازم هر چى زنگ زدم جواب نداد. اومدم خونه ديدم يه شيرينى نصفه گاز زده رو اوپنه، كفشاى باراد همه سر جاشونه و همه چيز شبيه اينه كه اينا با عجله رفتن بيرون. خلاصه يهو همه فكراى منفى با هم اومدن سراغم 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
با مادرشوهرم تماس گرفتم ببينم شايد اونا خبرى داشته باشن ولى چنان برخورد عجيبى كردن كه نگرانى خودم يادم رفت. كلى منو سوال پيچ كردن كه تو كجا بودى و اين وسط متلك هايى شامل اينكه اونا كه تنها نميان اينجا ما كه خبرى نداريم و…. آخر هم با حالت قهر گفتن ما رو نگران كردى 😐😐😐
بماند كه همسرم زنگ زد و گفت تو پارك داشته بازى ميكرده با باراد و متوجه تماسا نشده و بارادم گير داده ميخواد با دمپايى بره و من اصلا حواسم به دمپاييا نبود. ولى مطمئن شدم در هر فشارى در هر استرسى بيشتر بايد خودم رو كنترل كنم و روى كسى حساب نكنم.
اين چندمين باره توى نگرانى باهاشون تماس گرفتم يا كمكى خواستم ولى به جاى كمك يا شنيدنم تازه بازخواستم كردن . بعضى از آدم ها هيچ وقت نميتونن امن باشن .
من هميشه همه جا ازشون تعريف ميكنم و براشون ارزش قائلم ولى هر بار يه اتفاق كوچيك ميفته با بعضى جمله ها و طعنه ها پرت ميشم به واقعيت.