۱۰ پاسخ

حس میکنم خالی بندی کلا ،دروغ و عقده

عزیزم الان خیلی مهمه بیچاره رو تو فشار بزاری(؟ از الان بچه تو اتاق جدا نمی‌خوابه ک بزار سال بعد عوض کن دوسال بعد عوض کن

وقت بسیاره عزیزم سنی ندارید بچه هاتم کوچک هستند به مرد نباید فشار اورد
خود مردا ذهن اقصادی خوبی دارند بخصوص عده ای که بازاری و شغل آزاد هستند .
در ضمن اگر ناراحت نمیشی تمام مسائل زندگیتو تو دنیای مجازی مطرح نکن خانم خوشگل و زیبایی هستید ایشالا خدا برا بچه هات و شوهرت حفظت کنه

خب درآمدش چقدره ک 80 میلیون بتونه قسط بده ؟

هر چی پیش اید خوش اید

اصرارش نکن گناه داره

اره بابا میشه همین اولی سفت و سخت بگیر ک بخرین
چون همسرت میتونه
منم همیشه همسرم میگه‌ وقتایی ک یچی میخرم‌یا تو قسط و اینام خیلیی بیشترم پول کار میکنم چون انگیزم بیشتره

بنظرم ی مدتی تو سختی باشید کمتر خرج کنید ولی خونه رو بخرید بهتره موافقم باهات

اسم تو دلیتو چی میخوای بذاری 🥲🥺

قسط دادن خیلی سخته بابچه واین تورم

سوال های مرتبط

مامان محیا(زندگی) مامان محیا(زندگی) ۱ سالگی
تا یادم نرفته اینو بزارم برای مامان هایی که مثل دختر من بدغذا هستن و به زور چیزی رو پسند میکنن🥴 این پنیر میهن برای کودکان عالیه محیا خیلی دوستش داره صبحانه خالی میخوره، امروزم باز گردو رو به منو صبحانه اش اضافه کردم و فهمید و نخورد تف کرد 😑اصلا لب به مغزیجات نمیزنه،حالا از اینور هم مامانم بهم استرس و فشار روحی میده که آرررره تو مادر خوبی نیستی به بچه خوب نمیرسی از اون گردو و بادام بده بچه بخوره جون بگیره و فلان هزاربار گفتم دوست نداره نمیخوره برگشته میگه نههههه تو از تنبلی نمیاری بدی دست بچه😒 آخه مادر من تو مگه هر روز خونه کنی که زحمات منو ببینی؟! چطور بچه نگه داشتن منو ببینی؟! فقط بلدی از پشت تلفن حرف بارم کنی من مادر این بچه هستم هیچکس هم اندازه من به این بچه نمیرسه بخدا ولی خب چیکار کنم بدغذاست بعضی چیزا رو لب نمیزنه، میگه نههه تو بلد نیستی قلق بچه ات رو بهش بدی بخوره😑 وگرنه خوروندن اونا به بچه که کاری نداره، حالا بیا حالیش کن نه این راه درستی نیست بچه از غذا زده میشه و اینا خلاصه حوصله بحث باهاش رو ندارم میگم آره تو راست میگی حق با شماست
مامان کنجد مامان کنجد ۱ سالگی
سلام مامانا میخواستم یکمی درد و دل کنم وقت دارین ...
خیلی دلم گرفته من تو ورامینم مامانم قلهک
کل فک و فامیلا تو ورامینم ولی چه فایده من تو عقد باردار شدم عروسی کردم سه ماهه بودم خرداد ماه یعنی پدرم اینا مهر ماه حدود هفت ماهه اینا میشدم رفتن خونشون بردن حتی بهم گفتن اگر من بگم نرن نمیرن ولی نگفتم روم نشد خیلی اذیت شدم همش گریه میکردم اینقدر گریه کردم تا تو هفت ماهگی درد زایمان اومد سراغم شکمم سفت میشد اهمیت ندادم تا رفتم دکتر گفت دو سانت باز شده دهانه رحمت باید بستری بشی باز نشستم گریع کردم تنها کسم پسرم بود اگر زود بدنیا میومد چیکار میکردم پسرم چش همه کسم جدیدا باز اون خالتا اومده سراغم همش گریه میکنم میگم کاش کیلید مینداختم میرفتم خونه بابام بابام میگفت ای بابا باز این اومد یا بچه رو میذاشتم داخل کالسکه میرفتم خونه پدرم خودم تنهایی نمیگم نمیرم ولی با همسرم میرم دام میخواد صبح برم ظهر بگردم خونم یعنی در خد دو ساعته نمیدونم چرا ولی اینا برام شده ارزو و داره عقده میشه با هر چی هم بگی خچدم سرگرم میکنم ولی نمیشه حتی بخاطر اینکه دیگ باز گریه نکنم میگم بچه دوم بیارم ولی میترسم نتونم به جفتشون برسم بچه هام بخاطر خودخواهی من در عذاب باشن ولی خیلی اذیتم همش میگم یعنی میشه مامانم بگه داریم برمیگردیم