۷ پاسخ

کار خوبی نمیکنی بچه رو وابسته ی خودت بکنی
چه الان چه بزرگ سالی
چی میشه بره یکی دو ساعت با مادربزرگ پدربزرگش وقت بگذرونه؟

منم اصلا دلم نمیخاد تنهایی جایی بره ولی دخترم ازخداشه یکی بیاد باهاش بره وابسته من نیست اصلا

من روزا در حده چند ساعت پیش مامانم و خواهرم میزارم ولی شب اصلا نمیتونم بزارمش نمیتونم جدا ازش بخوابم چون شبا چندین بار هی پا میشم چکش میکنم میدونم مامانم خیلی بهتر از من به پسرم رسیدگی میکنه ولی خودم نمیتونم بزارم شب بمونه همون چند ساعت که روز بزارمم خودم به حدی دل تنگ میشم که میخوام بمیرم از دلتنگی ولی پسرم چون عادت داره بهونه منو نمیگیره

من از خدامه نگهش دارن🤣🤣
بیشتر از ۱ ساعت نمیمونه

من دخترم از ۶ ماهگی بارها گذاشتم خونه مادرشوهرم بوده و کاملا وای میسته نه استرسی گرفته ن هیچ
خیلیم بچه رو خوب نیست وابسته کنی گاهی ی کار واجب پیش میاد نمیشع بردش اذیت میشه ولی از کوچیکی ک بزاری عادت میکنه

دخترمنم ۱۰سالشه برا اولین بار خونه پدر شوهرم خوابید تا صبح به زور تحمل کردم ولی برن بهتره مستقل میشن

باربد چون عمه و عموش اونجان از طریی یدون من با باباش چند بار رفته تقریبا سه چهار باری توی دوماه گذشته که کار ادازی داشتم صبح بردم گذاشتم ظهر اوردمش
بهشم میگم پسرم من دارم میرم کار دارم با عمه بازی کن تا مامان بیاد
ولی ظهر که میشه هرجور شده تو هر شرایطی باشم حتما میرم سراغش

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۲ سالگی
ب شدت ناراحتم. مامانم با داداش بزرگم دو طبقه مجزا میشینن. خونه منم نزدیکه بهشون. بعد دو شبه میرم خونه مامانم داداش بزرگم بخاطر هانا تیکه بارم میکنه قبلا خیییییلی هانا رو دوست داشت. الان حس میکنم مث قبل نیست اصلا بغلش نمیکنه باهاش حرف نمیزنه کلا انگار هانا وجود نداره. سر این چیاش ناراحت نیستم من اصصصصلا خونه داداشم نمیرم اون بیشتر خونم میاد بعد دیشب هی تیکه میپروند ک ادب یاد بچت بده سر سفره نیاد گفتم محمد من خیلی ب هانا میگم ولی هنوز درکشو نداره امشبم خونه مامانم بود خودش گوشیشو داده دست پسرش بعد هانا هم گوشیه منو میخاست من ندادم گریه میکرد بعد همه میگفتن دخترتو بگیر نازش بده داداشم میگفت ولش کن بزار گریه کنه خوب کاری میکنی دستش نزن گفتم محمد تو هم گوشیتو بگیر گفت من فقط شبی یک ساعت میدم بعد پسرش خیییلی هانا رو میزنه چهارسالشه با مشت خیلی محکم میکوبه تو شکم هانا یا انگشتای هانا رو برعکس میکنه.ولی من هیچی نمیگم چون بچس اما ناراحت میشم ننه باباش واکنشی نشون نمیدن. امشب اسباب بازیه هانا رو گرفته بود کنار باباش نشسته بود بعد هانا رفت پس بگیره بگه داداشم نداد بعد هانا با گوشی اومد پسر داداشمو بزنه نتونست ولی پسر داداشم با مشت کوبید تو شکم دخترم بعد من ناراحت شدم گفتم مهدی اسباب بازیشو پس بده داداشم برگشت گفت هانا پسرمو زد گفتم خب اسباب بازیشو میخاد بعدشم پسر تو زدش بهش برخورد رفت بالا بچشم برد خانومشم رفت خدایی زور داره رفتارش