با گریه گفت یه بار واقعاً بالش برداشته، اما زود پرت کرده کنار و تا سه روز غذا نخورده، خودش رو زندونی کرده تو دستشویی.
شوهرش فکر می‌کرد افسرده‌ست. مادرش می‌گفت «لوسه».
اما الهه دچار یه نوع وسواس بسیار نادر بود: وسواس آسیب‌رسانی به عزیزترین فرد زندگی.
وقتی درمانش رو شروع کردیم، فهمید که این افکار نه واقعیه، نه نشونه‌ی بد بودنشه.
بلکه نشونه‌ی شدیده‌ترین عشق و ترسه.
دقیقاً چون ندا رو خیلی دوست داره، ذهنش از بزرگ‌ترین ترسش، یعنی آسیب زدن به ندا، تصویر می‌سازه.
(به این می‌گن intrusive thoughts یا افکار مزاحم)
ما با مواجهه‌درمانی کار کردیم. گام‌به‌گام.
جلسه آخر، خودش با صدای لرزون گفت:
ـ «من هنوزم گاهی فکر می‌کنم یه روز بچه‌مو ازم می‌گیرن، چون این فکرای کثیف تو ذهنمه.
ولی الان می‌دونم… من مادر بدی نیستم.
من یه مادرم که با ذهنش می‌جنگه، نه با بچه‌ش.»
و ازم خواست اگه یه روز کتاب نوشتم، داستانش رو با اسم مستعار بنویسم.
الان نوشتم.

۴ پاسخ

من این تاپیکو الان دیدم
تازه فهمیدم این اختلال چی هست و مادر منم همینطوره
خیلی اذیت میشم من🥲

قلبم درد گرفت 😭چقد مادر میشی عوض میشی خودت و همه چیو فراموش میکنی

عزیزم این داستان واقعیه؟؟؟چون منم وسواس شدید فکری دارم اما نه در این حد

خدا بهش سلامتی بده . مادری خیلی سخته

سوال های مرتبط

مامان پرنسس💕 مامان پرنسس💕 ۹ ماهگی
اول دوتا داستان زندگی میگم (ادامش تو تاپیک بعدی چون طولانیه
اولیش کسیه که دچار ترکیبی از اختلال وسواس فکری-عملی با اضطراب جدایی، حس گناه، و سایکوتیک خفیف.

«مادرِ پاک»

اسمش “الهه” بود. زن ۲۹ ساله، محجبه، بسیار محترم، بسیار خسته.
اولین جمله‌ای که گفت این بود:
ـ «من یه قاتلم. نمی‌خوام بچه‌مو دوباره بکشم.»
شوکه شدم. فکر کردم داره اعتراف به جرم می‌کنه. اما بعد از چند دقیقه، فهمیدم ماجرا اینه:
الهه دو ساله که بچه‌دار شده. یه دختر کوچولو به اسم “ندا”.
از وقتی ندا به دنیا اومده، الهه دچار یه وسواس شدید شده:
وسواس پاکی، وسواس مرگ، و وسواس گناه.
از اون روز، شروع کرد به شستن همه‌چیز:
• روزی ۴ بار لباس‌های بچه رو با دست می‌شست، چون به ماشین لباسشویی اعتماد نداشت.
• با وایتکس شیشه شیر رو می‌شست، بعد دوباره با سرم نمکی.
• خودش تا آرنج دستش رو با صابون می‌شست، بعد با الکل، بعد با آب جوش.
• بچه تا یه عطسه می‌کرد، الهه تا شب گریه می‌کرد و خودش رو ملامت می‌کرد: «حتماً ویروس از من اومده.»
یه بار، سرماخوردگی ساده‌ی ندا باعث شد الهه دستای خودش رو بسوزونه، چون باور داشت آلودگی از دستای اونه که به دخترش منتقل شده.
از اون بدتر، افکار مزاحم شروع شد.
الهه گفت:
ـ «وقتی به ندا نگاه می‌کنم، گاهی مغزم می‌گه: ‘یه بالش بذار روش، تموم شه، راحت می‌شی.’
ولی من که نمی‌خوام بچه‌مو بکشم!
من دوسش دارم… پس چرا مغزم این حرفو می‌زنه؟!»
)
مامان ارغوان 👧🏻 مامان ارغوان 👧🏻 ۹ ماهگی