۱۵ پاسخ

صددردصد کلرودیازپوکساید بوده

عزیزم این قرص‌ها که میدن خوب نیستن یه مدت دیگه قشنگ معتادت میکنن،بدون اون نمیتونی بخوابی چون سرمون امده تجربه دارم

سلام عزیزم بهش عادت میکنی
اگه میتونی مشگل و ریشه ای حل کن

ستراکین بوده من خوردم سه روز نخوابیدم

اسم قرص چیبود؟

همسرت غر میزنه؟ عزیزم نمیتونی خودتو بزنی بیخیالی؟ یه گوشو در کن یکیو دروازه خودتو بزن به ناشنوایی

عزیزم بهم میگی چ قرصی هست؟؟؟؟؟؟؟

فلوکستین نبود؟

تو رو خدا اسمشو بگو این دفعه رفتم پیشنهاد بدم شاید دکترم بنویسه

توروخدا بمنم بگو اگر اعتیاد نداشته باشه

اسمش‌چیه

چه قرصی بود؟؟

اسم قرص چیه

تأثیر داشت بگو اینجا

آسنترا نبود؟؟

سوال های مرتبط

مامان لیام جان مامان لیام جان ۱ سالگی
دکتر با دقت بهم نگاه می‌کنه و می‌پرسه چی شده
اشک هام سرازیر میشن و میگم بابام فوت شده
گریه اجازه ی صحبت کردن بهم نمی‌ده
بابا حمید رو به دکتر ادامه میده یه حمله ی عصبی شدید همون روز فوت داشته که دو هفته ازش گذشته
دکتر همینطور ک به صحبت های بابا حمید گوش میده از من میخواد دستم رو بزارم رو میز تا فشارم رو چک کنه و یه دستمال کاغذی میگیره سمتم
اشک هام رو پاک میکنم و در ادامه صحبت های بابا حمید میگم چیزیم نیست آقای دکتر
مثل یه حمله س
چند بار از دیروز تکرار شده
تایمش خیلی کوتاهه
پشتم میگیره و دست راستم از کار میفته تهوع و سرگیجه و احساس درد تو قفسه سینه
همه ی اینا فقط شصت ثانیه س و بعد آروم میشم
بهم لبخند میزنه و به تو اشاره می‌کنه که تو بغل باباحمیدی
ازم می‌پرسه پسرته؟سرم رو به نشونه مثبت تکون میدم و چهره دلخورم رو به سمت دیگه ای برمیگردونم
از ذهنم میگذره که حتما مثل همه میخاد بگه تو در مقابل بچه ت مسئولی
نوار قلب انجام میدم و سرم بهم وصل میشه
یه قرص آرام بخش هم میده که شبها بتونم بخابم و از درمانگاه خارج میشم
بغلت میکنم و یه بوسه میزنم به لپ های قشنگت
به دستم فشار میاد و پنبه ای که گذاشتن جای سرم خونی میشه
کاش همه ی دنیا میفهمیدن که اگه تقلا میکنم برای زنده موندن و زندگی قطعا بخاطر توئه لیامِ من
مامان شاهی مامان شاهی ۱ سالگی
خوب ببخشید دیر اومدم درگیر شاهان بودم که بخوابه...دوربین رو گذاشتم روی جاکفشی
شوهرم توی تراس بود
بهش گفتم میشه بیای تو
اومد نشست
بعد گفتم مبخوام یه چیزی بهت نشون بدم
گفت چی شده باز چی شده شاهان دست گل به اب داده یا تو....😅🤕🥲

بعد پاکت رو داده بودم به شاهان‌
شاهان داد به باباش
در اورد و دید و خوند
بعد گفت
دروغ میگی؟!!!!
(سر شاهانم دقیقا اولین جمله همینو گفت)
گفتم نه
قسمم داد بعد متن رو دوباره خوند.... براش جالب بود و خندید و شاهان رو بوسید....
ولی بعدش گفت حالا چیکار‌ کنیم
میخوای بندازیمش؟
خیلی بهم ریخت اونقدر که فشارش افتاد :)
خیلی هول شد
بعد یه بار میگفت که بندازیم تو اذیت میشی شاهانم کوچیکه...ولی در نهایت گفت که خدا داده خدا بهمون هدیه داده چیزی بهمون داده چیزی که نگرفته......بغلم کرد و گفت خدا بزرگه
به شکل دعا خوندنی دستش رو بالا گرفت و شکرگزاری کرد و گفت خدایا خودت کمکمون کن و سالم بدنیا بیاد
از خودمم پرسید که قصد دارم نگه دارم یا نه....

ببینید هم من هم شوهرم تموم ترسمون اینه که من نتونم تحمل کنم....خود شوهرمم میدونه میگه که تو دست تنها بودی و من هیچوقت کمکت نکردم....الانم میترسه....بخصوص با وجود شاهان که زمانی که من زایمان کنم شاهان ۲ سال و ۵ ماهش میشه.....

الانم احساساتش رو کنترل کرد
حالش خوبه و خیلی خوشحاله....بغلم کرد و بهم میگه مامان کوچولو....
همش میپرسه کی قلبش تشکیل میشه
جنسیتش چی
کی تولدشه...
تفاوت سنیش با شاهان چقدره و.....
گفته کمکت میکنم....تا ببینم!😅فردام میرم ازمایش بتا میدم