داستان زایمان
#قسمت_دوم

حدود ۵ ماهی از بارداریم گذشته بود که درد کمرم بیشتر میشد و به پیشنهاد دکتر استراحت میکردم و روزانه حداکثر نیم ساعت مجاز بودم پیاده روی کنم ولی من باز ترسیدم و خیلی فعالیت نمی‌کردم. تو طول بارداری گاهی فشارم رو چک میکرد و متوجه می‌شدم که به مقدار افزایش فشار دارم ولی هربار دکترم می‌گفت اوکیه. حتی یکبار دستگاه فشار رو ۲۴ ساعت بهم وصل کردن با اینکه چند بار فشارم می‌رفت رو ۱۳ ولی دکترم گفت خویه. رسید به آزمایش گلوکز که اونجا متوجه شدیم قندم خیلی از حد نرمال بالا رفته و انسولین رو شروع کردم و این شد شروع سختی های بیشتر بارداریم.

کل ایام عید و بعدش دیگه استراحت مطلق شدم از درد کمر و لگن نیمتونستم راه برم و شیاف پروژسترون هم شروع شد وقتی دکترم گفت خطر زایمان زودرس داری خیلی ترسیدم تو خونه دیگه کارهای خیلی سبک رو انجام میدادم چون فهمیده بودم یه دختر خوشگل تو راهی دارم سعی میکردم مراقبش باشم تا خدای نکرده آسیبی بهش نرسه.

اوایل اردیبهشت نفس تنگی داشتم مخصوصا شبها به پیشنهاد دکتر شب ها تا چند تا بالشت زیر سرم می‌دانستم که راحت تر نقس بکشم ولی درد قفسه سینه و خور و پوف هرروز بیشتر میشد و من کم کم بدنم شروع کرد به ورم کردن.

تو گوگل علائمی که داشتم رو سرچ میکردم رسیدم به کلمه پره اکلامپسی به دکترم که گفتم کلی بهم خندید و گفت نه نترس هیچی نیست و بچه داره بزرگ میشه و به قفسه سینه فشار میاره بخاطر همینه درد داری.

۳ پاسخ

قسمت ۳ و ۴ نیست

وای از دست این دکترا🫣🫣🤦🏼‍♀️

🤕عزیزمممم

سوال های مرتبط

مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.
مامان فاطمه مامان فاطمه ۴ ماهگی
سلام مامانا بیاید از تجربه زایمانم بهتون بگم چه زایمان بدی داشتم 😭۹روز مونده به زایمانم شروع کردم به شیاف گذاشتن شیاف گل مغربی روز اول که گذاشتم هیچ دردی نداشتم روز دوم یکم درد داشتم روز سوم که گذاشتم بیشتر شد رفتم زایشگاه معاینم کرد گفت یک سانت نیم باز شدی گفتمش دارم شیاف استفاده میکنم گفت خوبه استفاده کن روز چهارم دردام بیشتر شد هر ۵دقیقه میگیره ول می‌کنه وقتی که درد میگیره فقد ام البنین صدا میزدم نه دردام بیشتر شد رفتم زایشگاه گفت هنوز همون یک سانت بازی گفتم خو آمپول فشار بزنین گفت نمیشه هنوز چند روز وقت داری گفتم چکار کنم گفت برو خونه درداتو بکش من ماما خصوصی داشتم ولی اون فقد سزاریان میکرد با گریه رفتم پیشش گفتم چنتا بیمارستان رفتم میگن نمیشه آمپول فشار بزنیمت چون وقت داری من آمدم که سزاریانم کنی دیگه نمی‌کشم گفت بزار معاینات کنم معاینم کرد گفت آره هنوز یک سانت باز هستی ۲۰میلیون واریز کن به حسابم نامه بستری بهت بدم منم زود واریز کردم رفتم بیمارستان بستری شدم گفت فردا اولین نفر خودت سزاریان میکنم ساعت دو شب بود دردام بیشتر و بیشتر شد گفتن بزار معاینات کنیم نذاشتم ولی من داشتم می مردم از درد 😔ولی خودمو نشون ندادم ترسیدم ساعت چهار صبح خواستم برم دسشویی نتونستم بشیم آمدم با گریه گفت چته گفتم حس میکنم بچم داره میاد زود معاینم کرد پنج سانت باز شده بودم زود به دکترم زنگ زدن آمد ساعت پنج سزاریانم کرد سر تخت که بودم
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_پنجم

بدون اینکه ازم‌ آزمایش دفع پروتئین بگیرن، سونو یا هر چیز دیگه گفتن فردا احتمالا ختم بارداری بدن. میگفتم دکترم گفته فقط تحت مراقبتی زایمان نمیکنی ولی کی گوش کنه به حرفم. تا صبح تحمل کردم صبحش زنگ زدم همسرم گفتم بیا رضایت شخصی بده منو ببر. واقعا حالم داشت بدتر می‌شد اونجا و استرس چندبرابر میشد. هرچی استرسم بیشتر میشد فشارم بالاتر می‌رفت تا به ۱۸ رسید. کلی با همسرم صحبت کردن که اگه ببریش میمیره و ... ولی من مرغم یه پا داشت حتی گفتن با امبولانس منتقلت میکنیم هر بیمارستانی خودت بخوای ولی باز زیر بار نرفتم و بعد ترخیص رفتم خونه یه کم استراحت کردم دوباره رفتیم بیمارستان تامین اجتماعی و دوباره دادن شرح حال و ... . واقعا خسته شده بودم از این همه توضیح و رفتار بد ماماها.

بهم یه دبه دادن که از روز بعدش به مدت ۲۴ ساعت ادرارم رو جمع کنم وببرم تحویل آزمایشگاه بدم و چون فشارم اومده بود روی ۱۴ گفتن فعلا بستری نمیشی.

شادو خوشحال رفتیم خونه. پاهام ورم شدید داشت خودم نمی‌تونستم دیگه راه برم دونفری دستمو می‌گرفتم و کمکم میکردن راه برم. روز بعد از تحویل آزمایش جوابش اومد و چون فکر میکردم حالم بهتر شده به همسرم گفتم خودش جواب آزمایشم رو بگیره.

همسرم تو بیمارستان بود که بهم زنگ و گفت حاضر شو باید ببرمت زایشگاه گفتن دفع پروتئینت زیاده 😭 وقتی رسیدم گفتن برم زایشگاه تا بستری شم. ولی دوتا پرستار تو زایشگاه شروع کردن به مسخره کردن که بدون نامه بستری متخصص و مشاوره قلب پاشده اومده. گفتن برو تشکیل پرونده بده تا بستری بشی ولی من رفتم خونه 😁 هر لحظه منتظر بهونه بودم که در برم و بستری نشم و غافل از اینکه با این کارم چه عواقب بدی در انتظارمه.
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_اول

من سیماام ۳۴ سالمه و یه پسر ۷ ساله دارم و یه دختر حدودا سه ماهه. امشب تصمیم گرفتم داستان زایمانم رو براتون تعریف کنم و سختی هایی که قبل و بعدش کشیدم.

۲۱ آبان بود که از خرم آباد با خانواده همسرم (بدون همسرم) رفته بودم تهران عروسی یکی از اقوام. به محض اینکه رسیدم خونشون درد شدید کمر و سینه داشتم میخواستم مسکن بخورم ولی چون تو اقدام بودم گفتم قبلش بی بی چک بزنم و بعد با خیال راحت مسکن بخورم، هرچند حدود ۱۰ ماه بود تو اقدام بودم و میگفتم ۱ درصد احتمال بارداری وجود داره.

رفتم بی بی چک خریدم با اولین بی بی چک دو خط پررنگ افتاد، بی بی چک دوم رو که زدم مطمئن شدم نی نی در راهه 🥰. خلاصه که اونجا مجبور شدم به خانواده همسرم اطلاع بدم که تو راه برگشت خیلی آروم رانندگی کنن چون اوایل بارداری بود خیلی رعایت کردم.

تو عروسی خواهر شوهرم سرماخوردگی شدید گرفت و به منم انتقال داد تو راه برگشت و این شد شروع عفونت کردن گلوی من تا آخر بارداری و یه بهونه برای اینکه هر روز استفراغ کنم و چرک خشک کن هایی که اصلا جواب نداد.

وقتی برگشتیم خرم آباد رفتم پیش دکتر زنان و تشکیل پرونده دادم و یه آزمایش روتین دادم که متوجه شدم قندخونم از حد نرمال بالاتره ولی با نظر متخصص غدد دارو‌ نیاز نداشتم ولی همون اوایل سعی کردم قند مصنوعی رو خیلی کم کنم.
مامان آقا امیررضا مامان آقا امیررضا ۵ ماهگی
من بعد 3 ماه تازه وقت کردم بیام تجربه ام از زایمان طبیعی رو کامل بگم
من 40 هفته تمام بودم و هیچ دردی نداشتم حتی یه کوچولو که دلم‌گرم باشه اینا دردهای زایمان هستن
صبح بیدار شدم با مامانم رفتیم بیمارستان پیش دکتر و معاینه کرد و گفت هنوز 2 سانتی چند روز دیگه صبر کن ولی راستش من میترسیدم از حرفایی که شنیده بودم میگفتن بچه اگه تا 40 هفته به دنیا نیاد مدفوع میخوره و ممکنه خدایی نکرده خفه بشه با دکتر صحبت کردم گفتم برای شما امروز و چند روز دیگه فرق داره مگه بخاین آمپول فشار بزنین گفت اذیتت میکنن گفتم نه من اذیت نمیشم زنگ زد زایشگاه و رفتم بالا معاینه کردن گفتن دو سانتی گفتم بابا حرکات بچم داره کم میشه دیگه تکون هاشو کن حس نمیکنم گفتن یک ساعت پیاده روی کن بیا برای بستری به همسرم زنگ زدم تا بیاد برای تشکیل پرونده و خودمم شروع کردم پیاده روی بعد یک ساعت رفتم بالا لباس دادن و من بستری شدم رفتم داخل یه اتاق که فقط یه پنجره داشت یه سرم بهم وصل کردن و دراز کشیدم و هر کی از راه می‌رسید معاینه میکرد ولی درد نداشت خیلی
با ماماها صحبت میکردم و می‌خندیدم میگفتم من دردام با آمپول فشارم شروع نشده اونام هیچی‌ نمیگفتن غافل از اینکه اون یه سرم معمولیه😐
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت نهم
باید بگم که اگر از گاز بی حسی استفاده نکنید خیلی بهتره چون وقتی ما بین انقباضات استراحت داری بقدری گیج و منگ میشی که دلت میخواد بیهوش بیافتی، چند باری برام گازبیحسی زد و تا حدودی دردام رو کنترل کرد و بعد گفت بسه دیگه از اینجا به بعد باید درد اصلی رو تحمل کنی و از کپسول استفاده نکنیم، اومدم از وان بیرون و رو توپ نشستم و لگنم رو میچرخوندم و ماما هم کمرم رو به صورت دورانی ماساژ میداد، هر نیم ساعت هم معاینه میکرد تا ببینه تو چه وضعیتی هستم، درد خود زایمان تا حدودی قابل تحمل بود تا درد معاینه ها،واقعا درد معاینه انقدر زیادبود که نفسم بند میومد، چند باری معاینه کرد و من هربار التماس میکردم توروخدا نمیخواد ولش کن، میگفت نه باید بدونم چند سانت شدی، ولی بدن من هنوز روی ۶ سانت مونده بود و انگار استپ کرده بود، ماما معاینه تحریکی کرد و من از درد یهو حالت تهوع گرفتم و سریع برام پلاستیک آورد و استفراغ کردم، گفت خوبه که بالا میاری به روند زایمانت بیشتر کمک میکنه، رفت و برام آمپول فشار آورد دید معاینه تاثیری نداره و دهانه رحم بیشتر باز نمیشه، آمپول فشار رو زد داخل سرم و من دردام افتضاح شده بودبه حدی که نفس کشیدنمم بزور بود، بخاطر اینکه جیغ نزنم فقط سرم رو میچرخوندم رو هوا، ماما همراهم دلش برام سوخت و دید صدام در نمیاد با یک دست گردنم رو نگه داشت و با دست دیگه کمرم رو ماساژ میداد دوباره گفت حالا وقتشه بیا رو تخت رفتم رو تخت و معاینه کرد گفت ۷ سانتی، بهم ورزش داد و گفت برو سجده و باسنت رو به سمت چپ و راست تکون بده، من انقدر دردم شديد بود که دید نمیتونم تکون بخورم خودش اومد و کمکم کرد تا بتونم ورزش کنم
مامان النا🐣 مامان النا🐣 ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی ۲
ساعت ۸و نیم که رو تختم دراز کشیده بودم و ۵ سانت هم بودم تا ساعت ۱۰ همینجور دردا رو تحمل میکردم اصلا جیغ و داد نکردم فقط نفس میکشیدم و ادعام میشد که قوی هستم و از پسش بر میام راستش من بدتر اینا تو ذهنم بود قبلش از لحاظ ذهنی خودمو واسه درد شدید اماده کرده بودم چون تجربیات مامانا رو تک به تک خونده بودم
جونم براتون بگه که پرستار اومد واسم امپول فشار زد همینجور دردام وحشتناک تر میشدن تااینکه رسیدم به ۸ سانت و اونجا فهمیدم که مامانا چی میگفتن چرا اینقد بد میگفتن راجبش و واقعا هم حق داشتن دردش از یک تا ده هزاااار بود 🤣 ولی ی فرصت کوتاهی بین دردا بود که من نفس میکشیدم گاز انتنوکس واسم اوردن یکم کمکم کرد دردامو رد کنم اون اواخر خیلی فایده نداشت ولی خیلی منو گیج کرده بود درحدی که بین دردا من غش میکردم باز با دردا بیدار میشدم خیلی افتضاح بود با هزار بدبختی ساعت ۱۲ شد و من فول شدم ی مامایی اومد و با سوزن دستشو گذاشت داخلم و کیسه ابم رو پاره کرد و بعد تنهام گذاشت من همینطور درد میکشیدم کلی اب ازم میومد همینجور پشت سرهم انقباض پشت انقباض دیگه جونی واسم نمونده بود زور بزنم خیلی الکی قبلش زور زده بود اشتباه من همینجا بود انرژیمو الکی صرف کردم بعد دکتر متخصص اومد اماده شد و زایمان من شروع شد
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت دهم
خیلی حس تشنگی میکردم انگار چند روز بود هیچی آب نخورده بودم ازش خواهش کردم یک لیوان آب بهم بده، آب رو داد بهم نصفش رو خوردم لیوان تو دستم بود که انقباضم شروع شد و بدجور گرفت همونجا لیوان رو محکم تو دستم فشار دادم و مچالش کردم تمام آبش ریخت رو زمین، ماماعه گفت عیبی نداره عزیزم، میدونم درد داری همکاری کن تا زودتر تموم بشه زایمانت.
گفت دراز بکش ببینم تو شرایطی هستی با کلی خواهش و التماس که زود تمومش کن، دراز کشیدم و همین دستشو برد داخل دیگه نتونستم که جیغ نزنم، جفت پاهامو خم کرد به داخل شکممو گفت الان شدی ۱۰ سانت بذار کارمو بکنم و فقط باهام همکاری کن، دستش رو تا زیر شکمم حس میکردم، خیلی درد داشتم دیگه فقط جیغ بنفش میکشیدم ماما همراهم وقتی دید جیغ می‌کشم و صبرم تموم شده هیچی نگفت گفت عیبی نداره دخترم دردت شدیده تا الان صدات در نیومد خیلیه، الان داری جیغ میکشی بکش. فقط توروخدا یهو پاتو نکوبی تو صورتم حواست باشه🤦‍♀️😐😂😂😂