۵ پاسخ

آخ روزایی که تجربه کردم
فرزند اول خیلی سخته

باش عزیزم

خداروشکر ک صحیح و سالمه

آخرش چیشد

درخواست بده گل من😍😘بیا جز خانوادمون شو

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_دوم

حدود ۵ ماهی از بارداریم گذشته بود که درد کمرم بیشتر میشد و به پیشنهاد دکتر استراحت میکردم و روزانه حداکثر نیم ساعت مجاز بودم پیاده روی کنم ولی من باز ترسیدم و خیلی فعالیت نمی‌کردم. تو طول بارداری گاهی فشارم رو چک میکرد و متوجه می‌شدم که به مقدار افزایش فشار دارم ولی هربار دکترم می‌گفت اوکیه. حتی یکبار دستگاه فشار رو ۲۴ ساعت بهم وصل کردن با اینکه چند بار فشارم می‌رفت رو ۱۳ ولی دکترم گفت خویه. رسید به آزمایش گلوکز که اونجا متوجه شدیم قندم خیلی از حد نرمال بالا رفته و انسولین رو شروع کردم و این شد شروع سختی های بیشتر بارداریم.

کل ایام عید و بعدش دیگه استراحت مطلق شدم از درد کمر و لگن نیمتونستم راه برم و شیاف پروژسترون هم شروع شد وقتی دکترم گفت خطر زایمان زودرس داری خیلی ترسیدم تو خونه دیگه کارهای خیلی سبک رو انجام میدادم چون فهمیده بودم یه دختر خوشگل تو راهی دارم سعی میکردم مراقبش باشم تا خدای نکرده آسیبی بهش نرسه.

اوایل اردیبهشت نفس تنگی داشتم مخصوصا شبها به پیشنهاد دکتر شب ها تا چند تا بالشت زیر سرم می‌دانستم که راحت تر نقس بکشم ولی درد قفسه سینه و خور و پوف هرروز بیشتر میشد و من کم کم بدنم شروع کرد به ورم کردن.

تو گوگل علائمی که داشتم رو سرچ میکردم رسیدم به کلمه پره اکلامپسی به دکترم که گفتم کلی بهم خندید و گفت نه نترس هیچی نیست و بچه داره بزرگ میشه و به قفسه سینه فشار میاره بخاطر همینه درد داری.
مامان فاطمه‌ نورا😍 مامان فاطمه‌ نورا😍 ۳ ماهگی
با ماماهمراهم‌ شروع کردیم‌ به ورزش کردن‌ و داشت برام توضیح می‌داد که بعد از زایمان چطور از بخیه هات مراقبت کنید و چطور بچه رو شیر بدی و..... توی دردا هم کمرمو‌ ماساژ میداد هنوز تمرین اولی که گفته بود و انجام می‌دادم که گفتم دردام بیشتر شده میخوام برم دستشویی‌ بگو بیان اینو از رو شکمم باز کنن‌ برم دستشویی‌ که گفت نمیشه که( فکر می‌کرد دارم سوسول بازی درمیارم گفت الکی نگو دردام زیاد شده بزار کم معاینه‌ت کنن) رفت گفت اومدن گفتم میخوام برم دستشویی‌ گفت نه اول باید معاینه کنم‌ از من اصرار از اونا گوش ندادن آخرش رفتم رو تخت ماینه‌ کرد گفت باز شده وقت زایمان‌ اصلا باورم‌ نمیشد چونکه من‌ درد آنچنانی‌ نداشتم‌ گفتم مطمئنید؟ من زیاد درد ندارم گفت آره گفتم میخوام برم دسشویی‌ گفت نه احساس میکنی مدفوع‌ داری این سر بچه‌ست اگه بری میوفته تو دسشویی‌ اصلا اینقدر که اصرار میکنی‌ که دسشویی‌ داری اشکال نداره همینجا بکن‌ تا مدفوع نکنی بچه نمیاد خدا خیرش بده اینو که گفت دیگه حس خجالت و اصرارم‌ برای دسشویی‌ رفتن تموم شد( دیگه نمیدونم واقعا داشتم‌ یا سر بچه بود اینطور حس میکردم) وسایلو‌ آوردن خواست برش بزنه گفتم‌ نه من میتونم تحمل کنم درد آنچنانی ندارم بزارید همینطور به دنیا بیاد که نامردی کرد قبول نکرد گفت برای زایمان اول همه برش باید بخورن وگرنه پارگی ایجاد میشه برش زد گفت دردام که اومد زور بزن من کلا دردام با دم و بازدم‌ رد میکردم و زور میزدم‌ ۵ دیقه گذشت بچه نیومد گفت بچه‌ت گناه داره ها اونجا گیر کرده خوب زور بزن به دنیا بیاد همونو که گفت خیلی دلم سوخت گفتم بچه چیزیش نشه ادامه پارت بعدی
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_هشتم

سوال:دکتر گفت تا ۵ دقیقه دیگه تصمیمتو بگیر بعدش من دیگه هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم چون شرایطت حاده و چندروز پیش یکی مثل تو بوده و فوت شده. گفتم چند دقیقه پس بهم وقت بدین

با همسرم تماس گرفتم فقط اشک میریختم گفتم بهم ختم بارداری دادن چکار کنم گفت به خدا توکل کن بسپار به خودش، به مامانم گفتم چکار کنم گفت بسپار به خدا. به پرستار گفتم من آماده ام به محض اینکه رضایت دادم به عمل با ویلچر بردنم اتاق عمل حتی صبر نکردن مامانم همراهم تا در اتاق عمل بیاد حتی نذاشتن همسرم برسه گفتن ریسکه بیشتر از این صبر کرد.

بردنم تو اتاق عمل یه حس عجیب داشتم، انگار‌ بین زمین و آسمون بودم خیلی سریع منو واسه عمل آماده کردن شاید دو دقیقه طول نکشید که بی حسی زدن و گفتن سریع دراز بکش.
دکتر گفت دستم سبکه انشاالله خدا واست نگهش داره من دعا میخونم تو امین بگو فقط باید سریع شکمتو برش بدیم. تو همون لحظه که شکمم رو با بتادین ضدعفونی میکردن دکتر شروع کرد به دعا کردن. (قبلش پرسید بچه چیه و میخوای اسمش رو چی بذاری گفتم دختره و هانا)

خدایا هانا رو به پدر و مادرش ببخش و به ناز پدر و مادرش بزرگ کن.
آمین 😭😭
خدایا مامان بابای هانا با ذوق براش اتاق چیدن دلشونو شاد کن و هانا رو صحیح و سالم ببرن خونه.
آمین 😭😭

همون لحظه که شروع کرد عمل رو‌ افت فشار شدید گرفتم و تو هر دو دستم آمپول زدن... استرس داشت منو میکشت استفراغ تا تو گلوم اومد و رفت پایین... و من فقط منتظر صدای گریه ی دخترم بودم و بله صداش اومد 😭
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_ششم

رفتم خونه و چندساعت بعد رفتم مطب دکتر. دکترم بعد دیدن جواب آزمایش دفع پروتیین گفت باید زود بستری بشی و فرستادم مشاوره قلب اونجا بود که فهمیدم باز فشارم رفته رو ۱۷ و دکتر قلب هم گفتن باید فوری بستری بشم. و دوباره منو و بیمارستان و بستری 🥲

وقتی با نامه دکتر رفتم بدون حرف و حدیثی بستری شدم و بهم گفتم دو سه روز تحت مراقبتی و حالت خوب بشه ترخیص میشی منم امیدواااااار
۲۴ ساعت اول هرچی می‌پرسیدم حالم چطوره میگفتن عالی و فشارتم رو ۱۲. حتی دیگه با مانیتور فشارم رو نمیگرفتن چون وقتی خودم فشارمو می‌دیدم استرس می‌گرفتم. با فشارسنج دستی می‌گرفتن و میگفتن خوبی.
ولی امان از تنگی نفس و سردرد و تاری چشم. ظهر ۲۹ اردیبهشت بود که دکتر زنان اومد پیشم و بهم غر زد که تویی که دیابت داری چرا داری ناهار میخوری منم دو سه قاشق خوردم و پاشدم. یکی دو ساعت بعد اومد گفت چرا تو بیمارستان گوشواره گوشته گوشواره هاتو بده مامانت نگه داره شما نباید گوشواره بندازی وقتی بستری. با استرس به مامانم گفتم نکنه می‌خوان ختم بارداری بدن اینارو میگن مامانمم مدام می‌گفت نه و دلداریم میداد.
غروب ۲۹ اردیبهشت بود که دکتر خرمی اومد پیشم گفت می‌خوام باهات رک و راست صحبت کنم. گفت از دیروز به بچه ها گفتم فشارتو بهت نگن و نذاشتیم مانیتور بهت وصل بشه ولی متاسفانه فشارت از ۱۹ پایین تر نمیاد و من دکتر بیشتر از این نمیتونم صبرکن کنم چون جونت در خطره و باید ختم بارداری بدیم. انگار دنیا رو سرم خراب شد 😭
مامان فندوق کوچولو 😍 مامان فندوق کوچولو 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت سیزدهم
سریع ببرینش اتاق بغلی برای زایمان منو کشون کشون بردن، و رو تخت زایمان دراز کشیدم، پیش خودم داشتم میگفتم آخ جون برش نخوردم الان بدنیا میاد، که یهو همون لحظه بدون بی‌حسی با قیچی برید، و من برای بار دوم چنان جیغ کشیدم که از حال رفتم و همون موقع سر بچه رد شد و بچه بدنیا اومد و گرفتنش گذاشتنش رو تخت تمیز کردن گذاشتن تو بغلم، دکترم گفت ببخشید دیر آوردنت اتاق زایمان نشد بیحسی بزنم تا بعد برش بدم، گفتم توروخدا برای بخیه بیحسی بزنید، گفت باشه دخترم نگران نباش، بیحسی زد اما آخر بخیه هارو متوجه میشدم و گفت رسیده به پوست درد رو میفهمی، اینم بگم درد زایمانم فقط تا زمانی بود که سر بچه در نیومده بود وقتی سر بچه اومد بیرون و بچه بدنیا اومد تماممممممممممم دردام به یکباره خلاص شد، انگار نفسم آزاد شد، خیلیییییییییییی حس خوبی بود، انقدر آروم شدم که دلم میخواست فقط غش کنم از خستگی، همون موقع که اومدم چشامو ببندم چند تا پرستار و مامای همراهم اومدن که شکمم رو فشار بدن دکترم گفت جفتش نمیاد باید فشار بدین محکم فشار دادن و به مامای همراهم گفت اوهههه خیلیییییییی خونریزی داره بیشتر فشار بده، من دیگه اون لحظه حس میکردم روده معده ندارم از بسکم محکم فشار میدادن و درد گرفته بود شکمم 😐😂
خلاصه که تموم شد و بدن من شروع کرد به لرزیدن مثل ویبره. که دکترم گفت طبیعیه برای خون و مایعات از دست رفته بدنته، دیگه خلاصه پرستار اومد بعد اینکه حالم سر جاش اومد، کمک کرد رفتم خودم رو شستم و تمیز کردم و بعدم منو بردن طبقه بالا تو بخش کم کم بی حسی داشت از بین میرفت و درد بخیه هام داشت شروع میشد، که دیگه من از خستگی فقط بیهوش شدم و خوابیدم.
مامان فاطمه مامان فاطمه ۴ ماهگی
سلام مامانا بیاید از تجربه زایمانم بهتون بگم چه زایمان بدی داشتم 😭۹روز مونده به زایمانم شروع کردم به شیاف گذاشتن شیاف گل مغربی روز اول که گذاشتم هیچ دردی نداشتم روز دوم یکم درد داشتم روز سوم که گذاشتم بیشتر شد رفتم زایشگاه معاینم کرد گفت یک سانت نیم باز شدی گفتمش دارم شیاف استفاده میکنم گفت خوبه استفاده کن روز چهارم دردام بیشتر شد هر ۵دقیقه میگیره ول می‌کنه وقتی که درد میگیره فقد ام البنین صدا میزدم نه دردام بیشتر شد رفتم زایشگاه گفت هنوز همون یک سانت بازی گفتم خو آمپول فشار بزنین گفت نمیشه هنوز چند روز وقت داری گفتم چکار کنم گفت برو خونه درداتو بکش من ماما خصوصی داشتم ولی اون فقد سزاریان میکرد با گریه رفتم پیشش گفتم چنتا بیمارستان رفتم میگن نمیشه آمپول فشار بزنیمت چون وقت داری من آمدم که سزاریانم کنی دیگه نمی‌کشم گفت بزار معاینات کنم معاینم کرد گفت آره هنوز یک سانت باز هستی ۲۰میلیون واریز کن به حسابم نامه بستری بهت بدم منم زود واریز کردم رفتم بیمارستان بستری شدم گفت فردا اولین نفر خودت سزاریان میکنم ساعت دو شب بود دردام بیشتر و بیشتر شد گفتن بزار معاینات کنیم نذاشتم ولی من داشتم می مردم از درد 😔ولی خودمو نشون ندادم ترسیدم ساعت چهار صبح خواستم برم دسشویی نتونستم بشیم آمدم با گریه گفت چته گفتم حس میکنم بچم داره میاد زود معاینم کرد پنج سانت باز شده بودم زود به دکترم زنگ زدن آمد ساعت پنج سزاریانم کرد سر تخت که بودم
مامان آقا امیررضا مامان آقا امیررضا ۵ ماهگی
من بعد 3 ماه تازه وقت کردم بیام تجربه ام از زایمان طبیعی رو کامل بگم
من 40 هفته تمام بودم و هیچ دردی نداشتم حتی یه کوچولو که دلم‌گرم باشه اینا دردهای زایمان هستن
صبح بیدار شدم با مامانم رفتیم بیمارستان پیش دکتر و معاینه کرد و گفت هنوز 2 سانتی چند روز دیگه صبر کن ولی راستش من میترسیدم از حرفایی که شنیده بودم میگفتن بچه اگه تا 40 هفته به دنیا نیاد مدفوع میخوره و ممکنه خدایی نکرده خفه بشه با دکتر صحبت کردم گفتم برای شما امروز و چند روز دیگه فرق داره مگه بخاین آمپول فشار بزنین گفت اذیتت میکنن گفتم نه من اذیت نمیشم زنگ زد زایشگاه و رفتم بالا معاینه کردن گفتن دو سانتی گفتم بابا حرکات بچم داره کم میشه دیگه تکون هاشو کن حس نمیکنم گفتن یک ساعت پیاده روی کن بیا برای بستری به همسرم زنگ زدم تا بیاد برای تشکیل پرونده و خودمم شروع کردم پیاده روی بعد یک ساعت رفتم بالا لباس دادن و من بستری شدم رفتم داخل یه اتاق که فقط یه پنجره داشت یه سرم بهم وصل کردن و دراز کشیدم و هر کی از راه می‌رسید معاینه میکرد ولی درد نداشت خیلی
با ماماها صحبت میکردم و می‌خندیدم میگفتم من دردام با آمپول فشارم شروع نشده اونام هیچی‌ نمیگفتن غافل از اینکه اون یه سرم معمولیه😐
مامان نی‌نی مامان نی‌نی ۷ ماهگی
سلام مامانا
بیاید یه مشورت بدید
پسرم امروز دل درد بدی داشته، انقدر که تب کرده. از دل درد داشت جیغ میشد منم مثل همیشه وقتی شروع میکنم آروم کردن یذره طول میکشه تا راه های مختلفو امتحان کنم و بالاخره به یه روشی آروم بشه. معمولا هم خودمو تو استرس نمیندازم وقتی داره گریه میکنه یا جیغ میزنه، با آرامش سعی میکنم بفهمم مشکلش چیه و چجوری آروم میشه. از نگاه کسی که بیرون از اتاقه ممکنه به خاطر گریه های ممتد پسرم به نظر بیاد من هیچ کاری برای آروم کردنش نمیکنم در حالی که این طور نیست.
امروز پسرم داشت جیغ میکشید و من داشتم سعی میکردم بفهمم مشکل چیه و چطور آرومش کنم، مادر شوهرم اومد تو گفت چشه؟ گفتم دلش درد میکنه، گفت بدش من، گفتم میخوام بخوابونمش. نشست کنار من، من به کارم ادامه دادم، همزمان داشتم تبشو میگرفتم، گفتن بدش من بخوابونمش، گفتم مامان جان خودم دارم میخوابونمش. پسرم یکم آروم میشد دوباره زور میزد جیغ میکشید. من هم زمان که پسرم رو پام بود داشتم تکونش میدادم داشتم دنبال شماره دکتر میگشتم که مادرشوهرم دوباره گفت بدش من بخوابونمش. من برام سوال پیش اومد که مگه من دارم نمیخوابونمش؟ (دارم نمیخوابونمش/ ندارم میخوابونمش 😂) به هر حال جامو دادم بهشون و نشستن بچه رو بخوابونن. از نگاه من ایشون فکر میکنن من از پس بچه م بر نمیام. به همسرم گفتم که حس میکنم جایی که به کمک احتیاج داریم کمکمون نمیکنن، جایی که خودشون بچه رو میخوان میان میگیرنش، همسرم میگه تو بحران ها سعی کنیم یه مقدار صبور تر باشیم و معتقده که بنده خدا داره کمک میده و حس میکنه یه مقدار خسته هستم.
شما باشید چیکار میکنید در برابر کسی که این احساسو بهتون القا میکنه که از پس بچه تون بر نمیاید؟