۱۰ پاسخ

با بچه کوچیک خیلی سخته واقعا
برا همین من می‌خوام امسال ببرم آتلیه سال بعد براش تولد میگیرم

منم برای شب تولدش مهمونی گرفتم به صرف شام پدرم در اومد حالم بد شد با اینکه مامانم و خواهرم بودن و تعداد کم بود فشارم رف بالا

مبارک باشه
منم تجربه داشتم که آدم تولد یک سالگی اذیت میشه خودمون گرفتیم تا تولد های بعدی که متوجه بشه

برعکس مهمونای ما زود تر اومدن😑😑
دیگ منمم شوهرم اوردم تو جمع زنااا برا عکاسی
خب به من چع میخاستن یکم دیرتر بیان

منم دیشب یه جشن خودمونی داشتم ده نفر مهمون داشتم ولی تا شام بخوریم از وقت خاب پسرم گذشت چنان گریه ای میکرد یه عکس نگرقتم بعد کیکمو سفارش داده بودم اشتباهی درست کرده بودن محبور شدیم یه کیک معمولی بر داریم خلاصه همچی قاطی پاتی شد اخر شبم منم با حال بد تا صب گزیه کردم پسرمم تا صب گزیه با چشای بسته

مبارکش باشه ادم دلش نمیاد تولد نگیره خوب کردی

تولد یکسالگی اینجوریه که به همه خوش میگذره الا صاحب تولد. واس همین ما نگرفتیم

عکساشوبزارعزیزم

م

کبارکه

سوال های مرتبط

مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۷ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟