مال من که از همون اول اذیتم کرد هنوزم که هنوزه خوب نشده همش گریه گریه گریه خداییی خیلی سخته 🫠😭
دوماه اول افتضاح بود شوهرم كرونا گرفته بود تو اتاق اوج شلووووغي كارش فقط از در ميومد تو ميرف تو اتاق من و مامانم و بابام همش بيدار خدا خير بابام بده خيليي بيدار ميموند مواظبش بود تا صبح از بس جيغ ميزد من كلا دوساعتم نميخابيدم بعد دو ماه اومديم خونمون و نگم از شب اول بچم تا چهار صبح بيدار بود و داد ميزد شوهرم حالش خراب بيخوابيم كشيده بود اونم فقط داد ميزد ولش كن خسته شدم داره جونم در ميره اينقد گريه نكن تو هم بالاسرش وقتي اون گريه ميكنه از بس تو خونه چرخيدي من سرم گيج رف فايده اي نداره بزارش زمين گريه كنه انقد خودتو عذاب نده خلاصه ما اين بچه رو برديم تو خيابون تا يكساعت خابيد برگشتيم خونه تو كرير بيدار شد برامون جيغ زد تا هفت صبح شوهرم اخريا از مريضي و خستگي و بيخوابي داشت ميمرد ديگه فرداش رفتيم خونه مادرشوهرم اي گريه كردم ك پسرتون اينجوري كرده اونام ميگفتن بدين بچه رو ب ما ما بزرگش ميكنيم ميديمتون شما اذيت نشين شوهرم ميگف بچه اينجوري نديدين بخدا از بس جيغ ميزنه خلاصه بعد از ي هفته ما فهميديم اين بچه تو گهواره فلزي قديمي خوب خاب ميره و امتحان كرديم و جواب داد الان شوهرم ميگه خداروشكر ديگه بچه نميخايم واقعا بد بود ولي الان جونش تو اين بچس هرشب بيدار ميشه بهش شير ميده مريض باشه تا صبح بالاسرشه
برا من ۲۰روز اول خیلی بد بود فک میکردم قشنگترین روزام میشه ولی مزخرف ترین بود..همه بودن همه.مادر خودم تا ده روز موند پیشم و رفت اما مادر شوهرم با پسر مجردش از دو روز قبل زایمان اومد و تا ۲۰روز بعدش موند..دسشویی رفتن اینا جلوشون خیلی برام عذاب بود .شیر دادن خابیدن.چون یکم زیادی مذهبی مدله راحت نیس با ادم منم راحت نیستم باهاش.ب همه چیم دخالت میکرد مخصوصا وقتی پسرم زردی داشت و تو دستگاه بود.میگف فلان چیز بده هندونه بده اب انار بده اب خیار بده با دو سه قطره چیزی نمیشه فلان چیزو نخور اینو بخور اونو نخور یعنی رو مغزم بودا...الانم ک بهش فک میکنم همونقدر حرص میخورم .هنوزم همش میگه چرا شیر خودتو ندادی اون بچه رو حسرت گذاشتی ب شیر مادر و فلان درحالی ک خودم خیلی دوس داشتم سینمو بدم ولی فقط دو سه روز تونستم بدم رفت تو دستگاه و شیرخشک دادم و شیر خودم خشک شد دیگه نیومد اه اعصابم خورد سد همه اون روزا جلو چشممه
منی که چهارماهه دیگه باز برمیگردم چی بگم😭😭
اوه خواهر من چی میکشم یه تابچه تازه خواب دخترم خوب میشد که باز بارداری شب زنده داری باز روزا میتونستم بخوابم اما الان چی صبا پسرم از 7اینا بیدار میشه حالا شب چن بار بیدار میشه به کنار وقتی که ساعت 9اینا میخواد نیم ساعت بخوابه میزنه از اونور دخترم پسر بزرگم بیدار میشه که باید صبحانه بدم
هی چی بگم اصلأ کمک ندارم
دختر من تا سه سالگی شبا خواب نداشت ،با گریه ی شدید شبا از خواب میپرید و اروم نمیشد ،کولیک وحشتناک ،رفلاکس پنهان و الرژی روده و ... هر کیمنو میدید واقعا دلش میسوخت اینقدر ک دخترم اذیت کن بود ... سرکارم میرفتم با شبی ۲ ساعت خواب ،همش تو چُرت بودم ... واقعا به نوزادی فکر میکنم حالت تهوع بهم دست میده ،با اینکه از تک فرزندی متنفرم حتی میترسم از فکر کردن به بچه ی دوم ..
منم واقعا ۳ماه اول ک برام فقط عذاب بود ب بعدشم ک تا همین الان خداروشکر شب ها میخوابه اما رو خوابش حساسه و بدخواب بشه بدبختم میکنه
برای من خیلی سخت بود
تا دوماهگی همش روی پا، لای پتو، تو گهواره، با قطره، با دور زدن تو ماشین، قنداق، کیسه آبگرم و... میخوابید
نه من نه همسرم خواب نداشتیم
بعد دوماهکی رفلاکسش شروع شد، طوری که ۴ ۵ ساعت شیر نمیخورد و فقط گریه میکرد...
بعدشم دندون، که هنوزم درگیرم، جوری که شب هر نیم ساعت یا هر یک ساعت با گریه و جیغ پا میشه و با هیچییی ( شیر، شیشه، پستونک، رو پا، تو بغل، سرپا ) آروم نمیشه پ فقط با سینه اروم میگیره
هنوزم خواب خوبی نداریم...
ولی واقعا دلم براش تنگ میشه، دلم برای روزایی که تازه داشت مارو تشخیص میداد، برای روزایی که لای پتو میذاشتیمش، برای گریه های شبونش، واقعا دلم تنگ شده...
داره بزرگ میشه و کم کم باید از شیر بگیرم، دیگه تو بغلم جا نمیشه، خودش همش بازی میکنه و...
الان که دارم مینویسم اشک تو چشام جمع شد
بااینکه خیلی سخت گذشت
ولی شیرینی اون دوران برای من بیشتر از سختی هاش بود...
واسه من اون روزا عین کابوسه
خودم بودم و خودم
شوهرم شهر دیگه بود
بچه یه روز زردی ،یه روز رفلاکس،یه روز فلان ...
وای اصن نمیخوام بهش فک کنم 😭
من خیلی بی تجربه بودم 😢بچم براهمین بی تجربگیم خیلی اذیت شدکاش چیزایی ک الان میدونموچندماه پیشم میدونستم
متنفرم از دوران نوزادی هر چند الان هم دارم پاره میشم
من پسرم کولیک شدید ورفلاکس شدید داشت از ساعت ده شب شروع می کرد به گریه ۶ صبح از روز دهمش شروع شد گریه هاش تا۴ ماهگی هیچ جور آروم نمیشد فقط توماشین شب تاصبح دور میزدیم با بابام با شوهرم باداداشم با زن دادشم هرشب به یه نفر تاصبح دور دور
پسر من خداروشکر خیلی آقا بود از این برنامها نداشتیم😂
وای یه ماهه اول خیلی خوب بود نسبت به الان بابا حالا پسر من رفلاکس شدید داشت
مال من برعکس شده خواهر
تا دوماه پیش خابش خیلی عالی بود
اما الااان اصلاااا نمیخابه و منو روانی کرده
دختر من پنج ماه اول شبا از ساعت دوازده تا سه بعضی شبا تا خود صب یک سره گریه باید بلند میشدم رامیبردم تا اروم بگیره بعضی روزا یک ساعت هم نمیتونستم بخوابم خیلییییی سخت بود ولی بعد پنج ماه بهتر شد
منم عین تو داغون داغونم شدم اون دوماه اول
منم دلم نمیخاد من حیلیی سختی کشیدم با پسرم
حتی مادرم دلش برام میسوزه
دقیقا منم مثل تو، حاملگی سختی داشتم از بیمارستان بستری شدن تا استراحتی شدن و.. بعد دخترم نارس و زود و با وزن کم دنیا اومد و بعد از به دنیا اومدنش بیمارستان و توی دستگاه بستری بود یه هفته بعد اونم چند روز اوردیم خونه دوباره دستگاه کرایه کردیم بعد رفلاکسی بود و گریه شدید میکرد و شیر از دماغ و دهان بالا میاورد ادم تا مرض سکته میرفت و الان هم که هنوز گریه هاش تموم نشده، و کلا بیشتروقت ها بیداره، خدایی شرایط ما مادر هایی که بچه هامون رفلاکسی هستن و گریه زیاد میکنن و حتی نمیزارن ادم تا یه سرویس بره چه برسه به غذا درست کردن و خونه تمیز کردن. شرایط ماها خیلی سخته، بعضی مادر ها واقعا بچه هاشون آرومه خیلی راحت در رفتن🤣
وااای آره دختر من تا خود صبح فقط و فقط گریه میکرد تا صبح خودمو همسرم دیوونه میشدیم بخدا
بخدا من اولاش خوب بودم الان دخترم شبا اذیتش بد تر شده فقط سینمو میخوره یکسره ول نمیکنه ینی گ.و ه خوردم میگم شبا
من ک پوست کلفتم میخوام دوسالش شد اقدام کنم گاهی پشیمون میشم البته
میگم یدونه دیگ بیارم سختیشو با هم بکشم باهمدیگه بزرگ شن و نیازاشون شبیه هم باشه
وای برا ماهم خییییلی بد گذشت بچم تا دوماه زردی داشت هر روز با استرس اینکه دوباره nicu بستریش کنن و نیاز به تعویض خون باشه گذشت😢😢😢
بقیه چیزاشم که بماند اینکه ما خانوادگی تا حالا بچه کوچک ندیده بودیم و کاراشو نکرده بودیم خییییلی بد بود فکر کن حتی یه پوشک کردنم هیچ کدوم بلد نبودیم
برای منم افتضاح گذشت..۳۶ هفته دنیا اومد..زردی..کولیک..ریفلاکس..واکسن با تب بالا...الانم غذا نخوردن و راه نرفتن...تو بارداری بالا آوردن تا زایمان..سرکلاژی 😑😑
من برعکس میبینم دلم تنگ میشع ولی یاد زایمان که میفتم میگم یکی بسمه
خیییلی سخت بود
منم به شدت رو خواب حساس بودم همسرمم مثل خودم عادت دادم به شبا زود خوابیدن .اوایل خواب بچم خوب بود از سه چهار ماهگی تا الان سر ساعتا بیدار میشه برای شیر شبا هم خودش اذیته هم من
الان که پسرمو میبینم
میگم اونموقه ها توبهشت بودم🥲
تا ۴ ماه اول خدایی سخت بود بعدش کم کم بهتر شد ولی بازم سختی خودش رو داره،دیگه کاری نمیشه کرد تا بوده همین بوده
برلی من زیاد اذیت نمیکرد گریه اصلا نمیکرد فقط خودم دوساعتی بلند میشدم شیر بهش میدادم و میخوابید
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.