سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
بعد از یک سال و نیم کاردرمانی و گفتار درمانی و انواع و اقسام دکتر و دارو. به این نتیجه رسیدم که واقعا دخترم اتیسم داره به هر دری زدم به هر ریسمانی چنگ انداختم که دخترم بهتر بشه نمیخواستم اصلا قبول کنم دخترم اتیسمه اما انگار واقعا همینطوره چون همه علایمشو داره بچه هایی بودن که وضعشون از دختر من خیلی بدتر بود اما با کاردرمانی و گفتار درمانی بهتر شدن اما دختر من لاک‌پشتی داره پیشرفت میکنه الان اونا کاملا خوب شدن اما دختر خیلی باهاشون فرق داره یه مدته کلاسلس خلاقیت و مادر و کودکم میبرم. اما فرق خاصی نکرده میبینم نه دخترم خیلی با بقیه فرق داره. ارتباطش ضعیفه. دوس داره تنها بازی کنه اصلا نمیتونه با کسی دوست بشه یا بازی کنه. کلام رو داره اماحرف زدنش با بقیه فرق داره نمیتونه چیزی رو تعریف کنه. احساسات رو درک نمیکنه و خیلی از مشکلات ریز و درشت دیگه. امروز تو کلاس بازی یخ کنی انجام میدادن کن به زور یکم دخترم رو بردم که بازی کنه اما باز فرار رد رفت سراغ کار خودش. اصلاً بازی کردن بلد نیس انقد دخترم رو بردم و آوردم کلاسای مختلف تو جمع. اما امروز دیدم چقدر خسته شدم. فهمیدم بیخود دارم درجا میزنم انگار دخترم قرار نیس دیگه یه بچه عادی باشه باید اینو قبول کنم اما چ کنم نمیتونم جیگرم کبابه. اگه خدایی نکرده زبونم لال دخترم رو از دست میدادم هم همینقدر ناراحت میشدم. با تمام وجودم خستم از زندگی. هیچوقت حتی یه درصد هم فک نمیکردم یه روزی برسه خدا منو با بچم امتحان کنه. منی که انقد ضعیفم تو این مورد گاهی میگم کاش هیچ وقت بچه دار نمی‌شدم که الان بخوام این همه غم بخورم
مامان فنقلی مامان فنقلی ۴ سالگی
اصلا دیونه شدم همشم تقصیر شوهرمه
صبح میخواستم برم بانک پسرمو بیدار کردم صبحانه دادم بعد میگم بلندشو بریم میگه نه بابا میخواد بیاد میگم بابا دیر میاد میگع نه دیشب گفته یه کوچولو بازی کنی میام منم بازی کردم
زنگ زدم باباش کجایی میگه الکی نزدیکم اینم گریه بابا نزدیکه من نمیام بانک
هر چی میگم بابا دیر میاد حرف گوش نمیده باز دوباره زنگ زده باباس کجایی بابا دیر میای ما بریم بانک میگه آره دیر میام
قطع کرده بریم به پسرم میگم منم یک ساعته دارم همینو میگم چرا گوش نمیدی گریه می کنه
دوباره الان میخواستم ببرمش پارک حاضر شدم جیغ و داد و فریاد خط و نشون که من با دوستم میرم هر چی بهش میگم بابا مامانش اجازه نمیده نه با اون باید برم
آخر لباسامو در اوردم گفتم نمیبرمت پارک
شروع کرد گریه کردن منم بغلش گرفتم از صبح داشتم بهش می گفتم چه کارایی کردی می گفت چرا نمیبری منو پارک
مامان دختر همسایمون اجازه نمیداد بیاد با من پلرک
که زنگ خونمون زدن شوهرم
فک کنم همه حرفامو شنید
اومده خونه میگه چیشده پسرم
به جای اینکه به من بگه چیشده
کاری کرده که اصلا از من حرف شنوی نداره