فرزندپروری ریفلاکس تب سرماخوردگی
نوستالژی
عکس اسباب بازیهای کودکیتون رو اگر دارید بذارید ، خودم عاشق این دوتا هستم . هر موقع نگاه میکنم یاد کودکیم میافتم و احساسی که اون موقع داشتم🥺 خیلی با برادرم که تقریبا یکسال خودم کوچیکتره خوب بودم و وابستگی به هم داشتیم یعنی شیر به شیر بودیم ، برخلاف بچه های الان جونم به جونش بند بود اونم همینطور 🥲 خواهرم پنج سال از من کوچیکتره و من و برادرم خیلی مراقبش بودیم . تو خاله بازیای کودکانمون برادرم وقتی میرفتیم خونش خسابی ازمون پذیرایی می کرد . اون موقع بیسکوییت کرم دار نبود اما برادر من دو تا بیسکوییت ترد رو بر میداشت وسطش الو میذاشت ما میرفتیم خونش پذیرایی می کرد🥺 خدا میدونه چقدر دلتنگ غون روزا میشم که چقدر زندگی خوب و شیرین بود 🥲
بابام عر موقع نی خواست صبح بره سر کار زیر بالشت هر کدوممون به تناسب سنمون پول میذاشت هیچ کدوم گله نمی کردیم 🥺
دانشگاه تهران درس نخوندم اما با برادرم دانشگاه تهران دو سال شایدم بیشتر مهد کودک رفتیم خیلی دوران خوبی بود ،میان وعدمون بیسکوییت پتی بور با شیر بود . ظهرا باید حتما می خوابیدیم . نقاشی داشتیم و بازی با دوستامون ،تو محیط خیاط دانشگاه زیر کاجای خوشگل حیاط قایم موشک بازی می کردیم . یادم نمیره چقدر همه چی عالی بود . یادم نمیره ابله مرغون گرفتم بابام رو گردنش منو تا سر تهرانسر برد تا به درمانگاه ببره برگشتنی برام ی جوراب بلند سفید با ملی ستاره بنفش کم رنگ خرید 🥲 یادم ننیره به دیوار تکیه داده بودم و بقیه سر سفره بودن و غذای منو با سینی اوردن من خوردم ‌، پنج سالم بود . یادم نمیره جونم به جون خواهر و برادرم بند بود و خیلی چیزا که یادم نمیره و یادش میافتم دلتنگشون میشم🥲🥺
فرزندپروری ریفلاکس تب سرماخوردگی

تصویر
۱۸ پاسخ

من اسباب بازی زیاد نداشتم چون وضع مالی خانواده ام خوب نبود ولی یادمه وقتی خونه ی دوست های خانوادگی ن میرفتیم بچه های اونا عروسک داشتن عروسکی که اندازه ی نوزاد بود و من و خواهرم تو حسرت همچین عروسکی تا اینکه مامانم بازار بدبختی 7000تومن پول جورکرد دوتا عروسک گرفت دونه ای 3ونیم یکی برامن یکی برا خواهرم راستش تو ذوقمون خورد یا حداقل تو ذوق من خورد آخه بازم اون عروسکی که من میخواستم نبود اندازه اش کوچیک بود پستونک نداشت ولی هیچی نگفتم و قبولش کردم ولی همیشه جای اون عروسک بزرگه خالی بود تا اینکه بزرگ شدم ازدواج کردم الان خداروشکر زندگی خوبی دارم درامدهمسرم خوبه تازه میفهمم مامان و بابام چی کشیدن تا مارو بزرگ کنن چقدر سخت بچت ازت ی چی بخواد و نتونی بخری یا بخری ولی اونی که قولشو داده بودی رو نتونی بخری. یادم میاد فالوده دوست داشتم بابام باسطل میخرید یادم میاد عاشق درس و مدرسه بودم و تنها ی پیش دبستانی توشهرما بود که خصوصی بود که بخدا الان همچین مرکزی تو شهرمون نداریم و ظرفیتش محدود لود بابای زحمت کشم بابای مظلوم هرطوری بود شهریه اش و جور کرد و ی شب تا صبح موند جلودر مرکز تا بتونه اسممو بنویسه. یادم میاد روزی که مامانم ی لیوان آب هویج خرید ولی دوتا لیوان گرفت بیرون مغازه دونصف کرد بین منو خواهرم تقسیم کرد و خودش فقط نگاه کرد وما هیچی حالیمون نبود. ای زندگی من از اول پر رنج و سختی بوده هنوزم هست ولی خداروشکر من پا پس نکشیدم یعنی اینجوری یادم دادن و خیلی چیزها و با تلاش بدست آوردم

منم بستنی فروش داشتم تا اینکه داداشم خوردش کرد

سلام عزیزم.منم همش رودادم خواهرزادم.تقریبا۹سال پیش دادم به خواهرزادم.یه سماوروقوری.بشقاب وفنجون.اتو.سطل زباله.تلفن ومیزش.قابلمه وگاز.انقدرباهاشون خاله بازی میکردم حتی تنهایی.انقدرسالم نگهشون داشته بودم.الان فقط یکی دوتا هست.عکسشوفردامیذارم

عزیزم چه قشنگ اسباب بازیت...‌😍منم خییییلی اسباب بازی داشتم اما حیییف که عقلم نرسیدنگهشون دارم...ماتعدادمون زیادبود امامن تهتغاری بودم 😁🫠اکثراوقات همه چی محیابود برام😎😁....من بین اسباب بازیام ظروف سفالی اینا سماور قوری واستکان صورتی بود خیلی دوسشون داشتم داعم خاله بازی میکردم یادش بخیر...ظروف روحی هم داشتم زودپز کوچولو خخخخ وای چقد دوسشون داشتم🫠🫠عروسک قرمزپشمی داشتم خیلی خوشگل بود...کاش برای یه روزم که شده آدم برگرده ب اون دورانش...🥲🥲🥲🥲

اخ یادش بخیر رفتم یاد بچگی هام ..امکانات کم بود اما چقد خوش بودیم و قانع

ما هم همینطور بودیم جونمون برا هم بود
الانم خدا رو شکر همینطوریم
اسباب بازی بچگی
یه عروسک و پتو و روروئک بچگیم هست
که تو انباری خونه مامانمه یه بار گفت اینا رو ببرین هر کس برا خودشو فقط خواهرم هیچی نداره از بچگی چون همیشه عروسکاش خودکاری بودن و موهاش قیچی مامانم هم دور مینداخته
میگه افتخاراتتو نگه میداشتم ولی کاش براش میذاشت
فقط داداشم اورد وسایلشو

من یه عالمه اسباب بازی و عروسک از بچگیم نگه داشتم الان بچه هام باهاشون بازی میکنن 🥹خونه نیستم وگرنه عکساشونو میفرستادم

اخی عزیزم چه خاطرات قشنگی🥺
من ازین عروسکا داشتم که میکروفون دستش داشت و میخوند و قر میداد با دامن پفی هنوزم دارمش دیگه نمیخونه ولی یادگاری بچگیمه اونموقع بابام برای کار رفته بود اهواز اونجا نتونسته بود چیزی بخره یادمه مثلا یواشکی از من رفته بودم سرکوچمون خریده بودن من فهمیدم ولی هیچوقت بروشون نیاوردم و واسم مهم نبود فقط با عروسکم خوشحال بودم الان اون عروسک هست ولی بابامو دیگه ندارم😔

عزیزم چه قشنگ منم رفتم تو فکر فسقلیای خودم دخترم ۵.۵سالشه پسرم سه سال و دوماه همینطوری همش باهمن همش دعا میکنم در آینده همینقدر بهم محبت داشته باشن همسرانی شایسته نصیبشون بشه تا بتونن همینطوری کنار هم بمونن

چه خووووب همه چی یادت مونده
چرا من چیزی یادم نمیاد خیلی خیلی کم

همه ی اینا یعنی یه مادر خوبی داشتید که شما رو خوب تربیت کرده بوده که به هم حسادت نمیکردید که هیچ با هم رفیق هم بودید ، معلوم شد چه دختر بابایی هستی سامیار قشنگ به خودت رفته خواهر😉😂😂 یه خاطره خوب هم از مامان بگو به غیر از سفر کیش که شما رو نبرده بودن 😂😂

چه دوران قشنگی
اما من حسرت همه چی ب دلم موند حتی حسرت ی عروسک
هیچوقت پدر مادرم هیچی نخریدن برام همیشه تا یادم میاد کیف و کفش کهنه استفاده میکردم در حدی ک خجالت میکشیدم معلما ب کفشام نگاه کنن
هیچوقت دوران خوبی نداشتم

خدا همه ی خانواده تونو حفظ کنه و سالیان سال به خوبی و خوشی کنار هم باشید😍😍

چ خوب پز نیست سبک زندگی تونه

انشاالله آینده تونم زیبا و سبز مثل گذشته قشنگت💞

زندگی لاکچری داشتی عزیزم وقتی لاکچری بودن مد نبود
♥💜

اینم عروسم قشنگم شیشه شیرم داره بالای کمد بود عکس نذاشتم🥺

تصویر

مامان و بابام و خواهرم رفته بودن کیش اوردن برام

تصویر

ای کاش ابوالفضل منم اسباب بازی داشته بود بازی میکرد😔قلبم برات درد میکنه پسرم😭

سوال های مرتبط

مامان علیرضا مامان علیرضا ۵ سالگی
مامان آقا اهورا❤ مامان آقا اهورا❤ ۶ سالگی
سلام قشنگ ها حال دلتون خوب باشه الهی ♥️
مادرها چطوری به بچه هاتون یاد دادید که از خودش دفاع کنه من هر چقدر به اهورا می گم مادر از خودت دفاع کن یا کسی دعوات می کنه بیا به من بگو توان دفاع نمی کنه فقط می گه منو نزن زدن خوب نیست. دوم نمیاد بگه میگه تو با اون بچه دعوا می کنی گناه داره🥺☹️😐 اهورا می‌ره باشگاه یه پسری هست هی اذیتش می کنه چند بار دیدم بهش تذکر دادم ولی باز تکرار می کنه چهارشنبه توف کرده تو صورت اهورا بد اهورا به استاد گفته اونم به پسره گفته که اذیت نکن دوباره دیروز حمله کرد به اهورا من دیدم رفتم پیش استاد بهش گفتم رفتم به مادر ش هم گفتم مادرش میگه تو دخالت نکن قاطی نشو بچه هست هر اتفاقی بی اوفته باید استاد جواب بده میگم بحث اینه که پسرت می زنه توف پرت می کنه شما میگی دخالت نکن شما اینو که می تونی به بچت بگی توف نکنه وکسی او نزنه بچت چشم بچمو کور کرد چی بازم میگی یا بچه من چشم بچه شمارا کور کرد بازم میگی بچه هستن یا نه اون وقت کار به جاهای باریک کشیده میشه بچش یک تنه اذیت می کنه بچه ها یه اینکه تو باشگاه تو پ هست شوت می کنه می کنه به مادرها یه سری از مادرها دیگه خیلی بی خیالن
مامان رستا مامان رستا ۵ سالگی