۱۹ پاسخ

میفهممت با تموم پوست و استخونم
منم کم میارم
منم میگم کاش یه روز واسه خودم بودم
منم گریه میکنم خسته میشم
همه مادرا همینن
و واقعا باید اطرافیان درکشون کنن و کنارشون باشن🙃نه با حرفاشون برنجونن ادمو
انشالله خدا بهمون توان بذه🤲🏻🙂

چقدر شبیه منی
فکر کردم والا من فقط اینجوریم🥺🥲🥺🥲🥺
حتی شده بعضی وقتا کم آوردم و میارم با گریه میگم خدایا غلط کردم بچه دار شدم
بعد باز زود میگم خدایا غلط کردم حرفمو پس میگیرم
خداروشکر دخترم سالمه🤦🤦🤦

سخت ترین قسمت مادر بودن بنظرم اونجاست ک اطرافیان درکت نکنن کمک نکنن وظیفه سون رو در برابر تو انجام ندن...وگرنه کسی ک همسر همراهی داره خانواده همراهی داره واقعا سختیش نصف ک نه..کمتر از نصف میشه...

وای دوسالگی به بعد مخت میرینه آنقدر حرف میزنن فکر کن من یه دو سال و نیم دارم یه پنج ماهه همشم به خاطر دندون غر میزنه یعنی مخم ترکید

من گریه 😭😭😭
تازه شما یکی داری

دقیقا عزیزم واقعا مادر بودن سخت ترین و لذت بخش ترین شغله جهانه
منم بچم کوچیک تر بود خیلی بیشتر اذیت میشدم الان بیشتر یاد گرفتم الان کمی مستقل تر شده اما شیطون تر
سعی کن قبور باشی لذت ببری
از مسیر لذت ببر جانم

دقیقا من
دایم عذاب وجدان دادم ک مادر خوبی نیستم ولی خسته ام

آدم تا بچست چمیدونه مادر کیه و چیه وقتی قدر مادر رو میدونه که یا بزرگ بشه یا خودش مادر بشه ........

دیروز از بعد از ظهر مغز من خااااموشه خاموش بود...ثانیه ای چشمام میرفت...تا رفتم بیرون خرید پسرم تو ماشین خوابید تا اومدم خونه بخوابم بیدار شد...بعد یکی دوساعت با بدبختی خوابوندمش...رفتم یلحظه تو پذیرایی بیدار شد...وای چشمت روز بد نبینه...من واقعا سردرد و کم خواب این پر انرژی...یعنی دعای توسل براش گذاشتم بخوابه گریه میکردم...یاد روزایی که برای داشتنش چقدر حسرت داشتم میوفتادم....همممش تو ذهنم میگفتم تن میتونم.من قوی ام.من مادر شدم که قوی باشم...من قوی بودم که مادر شدم...یساعتی کشید و بالاخره خوابوندمش...حالا از حال بد خودم نمیتونستم بخوابم..اینجور موقع ها واقعا پناه من همسرمه...یا باید دستاشو بگیرم بخوابم یا برم تو بغلش...نفهمیدم کی خوابم برد...انگار بیهوش شدم....
گاهی شده بین این همه خستگیات وسط روز یا اخر شب بچه رو از خودت دورتر بذار و مثل قبلا برو پیش همسرت...زن واقعا نیاز به عاطفه داره..همین بغل کردن خودش کللللی انرژی میده....
بخدا قسم من یوقتایی شده نصف شب گریه کردم....یا از شدت فشار دوست داشتم داد بزنم بیاد بچه نداشتنام میوفتم...یکی دوبار که کلا رد دادم زدم تو سر خودم اقام اومده مهزیار رو برده🤣🤣🤣...منم کم میارم...نه تنها من.خیلیا.....واقعا سخته...اما به اینفکر کن یروزی میرسه که بزرگ میشن و معلوم نیست کی و کجا دیگه همدیگه رو نداریم...

فقط این وسط خاهرشوهر مادرشوهر جای ما بودی چیکارمیکردی بدون امکانات و بی پول و بچه های قدو نیم قد بعنی اونموقع که اینجوری میگن دلم میخاد بشینم دونه دونه موهامو از ریشه بکنم😑😑😑

من میگم کاش یکی رو داشتم روزی نیم ساعت بچمو نگه می‌داشت من فقط خونه رو مرتب میکردم خونم نامرتب میشه بدتر روحیه مو از دست میدم

یه وقتایی حس میکنم رباتم

منم مث تو ی روزایی میگم کاش الان تو حالت کما بودم کاش الان مادر نبودم واقعا نمیکشم واقعا خستم خیلی. ،از اینکه حتی یه ساعت متوالی نمیتونم واسه خودم باشم عصبی میشم غصه میخورم

عزیزم سخت نگیر بخودت

ولی وقتیم که آدم یک ساعت تنها بدون بچه میره بیرون دلتنگشون میشیم

همین الان دارم اشک میریزم 😭

دقیقا منم همینجوری ام البته خیلییییی بدترازشما
نمیدونم چیکارکنم من باشگاه هم دارم میرم که روحیه ام بهتر بشه اما تاثیرش فقط چندساعتس

واقعا خیلی سخته تازه الان می‌فهمیم مادرامون چقد با سختی مارو با کمترین امکانات بزرگ کردن واقعا مادر بودن هنر میخواد مادر بودن یعنی از خود گذشتگی
منم گاهی دلم میخواد برم جایی ک هیچکس نباشه از بس خسته میشم و کم میارم

موافقم باهات

سوال های مرتبط

مامان یارا مامان یارا ۹ ماهگی
من یه مامان 18 سالم اصلا خجالت نمی‌کشم که بگم
ممکنه بعضی روزا وقت نشه به دخترم صبحونه بدم
ممکنه بعضی وقتا بد بغلش کنم
ممکنه یه ساعت یادم بره پوشکشو عوض کنم
ممکنه یه روز کم باهاش بازی کنم
ممکنه در دید بقیه من مادر بدی باشم یا به قول خاله هام بچه کنارم اذیت بشه 😑
ولی من نقش مادریمو خیلی دوس دارم
ولی من هیچ وقت ناراحت نیستم از اینکه تو سن کم مادر شدم اتفاقا بینهایت خوشحالم
ولی من از اینکه درباره مادری کردن و بچه رو به نحو احسنت بزرگ کردن تحقیق میکنم حس خوبی دارم
احساس میکنم ترفیع درجه گرفتم
من حس مسئولیتمو دوس دارم
اصلا کنار هم سن و سالام خجالت نمی‌کشم که دانشگاه نرفتم من تموم تلاشمو کردم با بچه‌ و بارداری الان سال دومیه که پشت کنکورم و مطمئنا بعدنم خجالت نمی‌کشم که برم دانشگاه آزاد
من فارق از تموم کاستی هایی که دارم خودمو و نقش مادریمو دوس دارم
بنظرم یه بچه بیشتر از اینکه به یه مادر کامل و تمیز وسواسی نیاز داشته باشه به یه مادر نیاز داره که بهش اعتماد به نفس یاد بده و من هیچ وقت خجالت نمی‌کشم که گاهی خونم نامرتبه مگه یارای من چند سال قراره نوزاد بمونه و تو بغلم جاشه
من عاشق تک تک لحظه های مادریمم

شماچی؟شما از کدوم قسمت مادری کردن خوشحالید؟




بارداری زایمان سزارین شیردهی
مامان افرا🥰 مامان افرا🥰 ۱۱ ماهگی
دل نوشته...
ماه قبل وقتی در اوج استیصال از گربه و نق نق مدام افرا رو بردم دکتر تا شاید چاره ای پیدا کنم بهم گفت افرا چیزیش نیست اون یه hard baby هست. یعنی نوزاد سخت.
اون روز بهش توجه نکردم ولی وقتی ویزیت بعدی هم اینو تکرار کرد اومدم راجبش خوندم‌
هارد بیبی یعنی گریه مداوم..وابستگی شدید..نیاز به تماس بدنی همیشگی..یعنی نمیتونه مستقل بازی کنه مستقل بخوابه..یعنی آستانه تحمل پایین و تحریک پذیری زیاد...
هر کدوم از این خصوصیات می‌تونه یه مادر رو از پا دربیاره‌...خیلی وقتا کم آوردم،عصبی شدم،گریه کردم همش بچمو مقایسه میکردم با بچه های آروم دیگه..و بدتر از همه اینکه هرکی میرسه میگه وااای بغلیش کردی‌‌...هیشکی نمیدونه چه روزای سختی رو شب کردم‌ و چه شبای سختی رو صبح...
ولی حالا ک اطلاعاتم بیشتر شد دیگه کمتر سعی میکنم کمتر به بچه م واسه خواب و بقیه چیزا سخت بگیرم شاید یکم شرایط آرومتر شد...و امیدوارم به اینکه این قضیه بعد از ۱سال بهبود پیدا می‌کنه...ولی اینکه تا ۱سالگیش چی از اعصاب و روان و جسم من باقی میمونه نمیدونم...
اینا رو نوشتم که اگه تو هم مادر یه هارد بیبی هستی و داری فرسوده میشی بدونی تنها نیستی و به خودت افتخار کنی که تا اینجای راه رو اومدی
مامان مهبد مامان مهبد ۱۰ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم