۱۱ پاسخ

راستی عزیزم گفتی اون‌پسر دانشجو‌هم شما رو معاینه کرد؟؟؟

دقیقا منم حرف مادرم گوش ندادم خودم انداختم وسط دانشجو تیکه تیکه کردن منو بعد ۲۴ ساعت درد من زاییدم خیل سحت بود خیاییی

دارم دیونه میشم بخدااصلا سزارین رو دوست نداشتم من کمر درد قبل بارداری و تو بارداری داشتم یعنی قراره تاااخر عمر این اثر آمپول سز بمونه همراهم یعنی دیگه خوب نمیشم الان اگه شیاف نزنم کمرم بهتر نمیشه من چکار خودم کزدم ایی خدا😭😭😭😭

من نمیدونم چکار کنم که خوب بشم فک نمیکنم هیچوقت این روحیه امم درست بشه فک نمیکنم خودمو ببخشم ک حرف مادرمو گوش ندادم ک برگردم خونه چرا بزور میخواستم زایمان کنم باید صبر میکردم چرا اینکارو با خودم کزدم

خودمو سر زنش میکنم میگم کاش حرف مادرم گوش میدادم میموندم خونه صبر میکردم نمی‌رفتم بیمارستان گوهی ک کار نابلدن و اینجوری ب حالم بشه

اینجا دنیا رو سرم خراب شده بود این همه درد راستی آمپول فشار هم زده بودن من تا ۵ نیم عصر درد کشیدم
ب ۷ سانت رسیدم
گفت بچت گیر کرده تو کانال زایمان خطرناکه بیشتر بمونه ولی من میگم اگه دکتر کار بلد بود میومد کمکم برش میزد بچه رو میورد
بردنم اتاق عمل و سزارین کزدن حالا از درد طبیعی بگم از درد سزارین ک الان نمیتونم خم و راست بشم نمیتونم درست بخوابم کمر درد شدید دارم زندگیم زهرمار شده نمیتونم بچمو درست بگیرم نمیتونم راحت راه برم
من آرزوم بود ک طبیعی باشم با همه درداش قبولش کزده بودم تو ذهنم اون بوده از اون روز تاالان خودمو سرزنش میکنم

منو بین چندتا زائو گذاشته بودن میگفتم درد دارم شدیده نمیتونم تحمل کنم باید دسشویی برم اونا میرفتن و میومدن منو ب حال خودم گذاشته بودن گفتن نمیشه بری دسشویی زایمان میکنی داری میزاییی نمیشه گقتم خو کمکم کنید چرا رهام کردید گفت تو‌زور بزن تا میتونی زور بزن من داشتم میمردم بعد ماما ک قرار بود زایمانم کنه اومد چک کرد گفت این وکیوم هست گفت کسی ندید من گفتم بهشون گفتم ترشح سبز ازم اومده گفتن ماله کیسه آبه نم چی چیه بعد معاینه کزد گفت ۶ یا ۷ سانتی آخه اونا گفته بودن ۱۰ سانتی الان زایمان میکنی ولی این اومد گفت ۶ الی ۷ سانتی و بچت مدفوع کرده باید عمل اورژانسی شی نمیشه بمونی 😭😭😭😭

بستری شدم و مادرم گزاشتن پشت در از ۱۱ بهم آن اس تی وصل کردن تا ساعت ۵ عصر مثل دیونه ها شده بودم از درد شدید و حس میکردم سر بچه داخل واژنمه حس میکردم رحمم باز می‌شد یه چی عین توپ گیر کرده تو رحم میخواد بیاد
تو اون ساعتها یه دانشجو مرد اونجا نشسته بود دانشجو هم می‌ومد معاینه میکرد یکیشون خدا انشالله خیرش نده انگار دشمنش بودم بخدا محکم دست میکرد داخل و معاینه میکرد خدا ازش نگذره چندین بار اینکارو کرد بعد یهو بین دردام حس کزدم یه چیزای لزج زیااااد ازم اومد دیدم ترشح موکوسی بود بعد دست زدم لباسم یه تیکه کوچیک ترشح سبز رنگ‌بود
من دردام شدید و شدید تر میشد هی صلوات هی آیت الکرسی میخوندم شالمو گاز میگرفتم تنفسی ک بخودم یاد داده بودم از برنامه ها برا طبیعی هم رفتم تاثیر داشت ولی بازم غیر قابل تحمل بود دردا

بعد یکم راه رفتم و اینا دردم شروع شد ب مادرم گفتم درد دارم داره شروع میشه گقت کاش تو‌خونه بودیم برات شربت زعفران و اینا درست میکردم راحت تر زایمان میکردی ولی تو‌مهلت ندادی 😭😭😭😭😭از شنبه تاالان فقط گریه میکنم چرا حرف مادرمو‌گوش ندادم خاک تو سرم

آخ آخ کاش اون روز برگرده هنوز فقط گریه میکنم حس گول خوردن و پشیمونی دارم همش میگم وای ب من چرا اون روز پا شدم رفتم کلی ام با‌مادرم بحث میکردم انگار بیقرار بودم عصبی بودم
گفتن باید بستری شی و منو مادرم هی دو دل بودیم ولی بیمارستان اجازه رفتن ندادن گفتن بستری شو
منم گفتم خب بزار بستری شم دیگه زایمان کنم خسته شدم

بعد رفتم زایشگاه گفتن چرا اومدی چند هفته ایی گفتم اومدم معاینه بشم خب گفتن برو برا معاینه یکی اومد معاینه کرد ک خیلی بد اخلاق بود محکم دست کرد گفت ۳ سانتی گفتم درد ندارم حالا ب جفتیاش گفت کی میخواد معاینه کنه جفتی گفت من و معاینه کرد گفت آره حدود ۳ سانت بازه و منو گزاشتن و رفتن منم پا شدم رفتم ب مادرم گفتم
گفتن باید بستری شی موقع زایمانته

سوال های مرتبط

مامان فندق🩵 مامان فندق🩵 ۸ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی🙂
پارت ۱
۱۶ فروردین معاینه تحریکی شدم دکتر گفت ۲ سانت دهانه رحمت بازه.‌‌.
فکر میکردم روز بعدش زایمان میکنم ک معاینه تحریکی شدم اما خبری نبود و هیچ دردی نداشتم تااااا ۲۳ فروردین. که میشد شنبه ... جمعه شب خوابیدم یهو ساعت ۳ شب از درد بیدار شدم هر ۱۵ دقیقه یکبار کمرم شدید می‌گرفت و ول میکرد فکر میکردم خوب میشم .. هی خواب میرفتم دوباره از درد بیدار میشدم. خلاصه رسید به ۱۰ دقیقه یکبار. شد ساعت ۸ صب که من اصلا نخوابیده بودم از ساعت ۳ شب. ۸ صب همسرمو بیدار کردم گفتم درد دارم اما اصلا نمی‌دونستم ک درد زایمانه فقط گفتم درد دارم و صبحانه خوردیم و رفتم دوش گرفتم ورزش کردم اسکات زدم زیر دوش . ساعت ۹ و نیم زنگ زدم مامانم گفتم درد دارم که خبر داشته باشه. اصلااا و ابدا نمی‌خواستم برم زایشگاه گفتم اگر ادامه دار بود تا شب دردامو میکشم تو‌خونه بعد میرم زایشگاه اما مامانم گفت به ماما همراهت هم ی خبر بده من پیام دادم به مامام گفت برو یه نوار قلب بگیر گفتم اصلا نمیخام برم بمونم نگهم میدارن گف نه برو یه اطلاع از حال بچه داشته باش. منم رفتم ساعت ۱۰ رفتم برا نوار قلب اصلا نمی‌خواستم بگم ک درد دارم ولی مامای زایشگاه فهمید همون لحظه دردم شروع شد گف درد داری گفتم آره دید چقدر شدیده گف برو معاینه نوار قلب نمیخاد. خلاصه منم با ترس رفتم معاینه و گفتن ۶ سانت باز شده رحمت 😐من هم از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم هم متعجببب.
همیشه دعا دعا میکردم برم زایشگاه ۶.۷ سانت باشم ک اذیت نشم اونجا. تو خونه هم نمی‌خواستم برم میگفتم تا شب بمونم خونه ب همین دلیل ک حداقل ۶ سانت بشم ک همون ساعت ۱۰ صب ۶ سانت بودم....

ادامه تاپیک بعد
مامان لیانا🌈🧸 مامان لیانا🌈🧸 ۵ ماهگی
تجربه زایمانم🎀

ساعت ۱۲و نیم شب بوود را افتادیم بریم بیمارستان خیالم راحت یود خونه تمیز همه کارامم کرده بودم شوهرم منو از زیر قرآن رد کرد و اومدیم سوار شدیم ی حسی میگفت ک میرم با نی نی برمیگردم از یطرفی هم درد نداشتم میگفتم خدایا برنگردم بدون نی نی دیگ خسته شدم از انتطار دل تو دلم نبود فقط ببینمش خلاصه رسیدیم اول بیمارستان بهارلو نامه رو نشون دادم گفتن درد داری گفتم نه گفتن بستری نمی‌کنیم که یا کیسه آبت پاره شده باشه بستری میکنیم یا درد داشته باشی بد گفت بشین تا صدات کنم بیای معاینت کنم اومدم بیرون ب شوهرم گفتم بیا بریم بیمارستان اکبرآبادی با اینکه خیلی بد تعریف کرده بودن ازش ولی گفتم برم خودم ببینم چجوری رفتیم اونجا ک گفتم اینجوری دکترم نامه داد گفت برو هرجا خواستی بستری شو و س سانتم فقط ی کم شکمم درد میکنه گفت اینجوری ک بستری نمیشی گقتم دکترم گفتم تا ۴ صبح امشب دیگ کیسه آبم پاره میشه🤣گفت چقد مطمعن!!بد گفتم الان چیکار کنم برم گفت نه بشین مدارکت بده تا دکتر بیاد معاینت کنه
مامان جهان مامان جهان ۲ ماهگی
مامان آریان مامان آریان ۵ ماهگی
مامان دلوین مامان دلوین ۵ ماهگی
پارت ۲
دستگاه وصل کرد یکی از پرنسل داشت مشخصاتم ت دفتر ثبت میکرد گفت چند هفته ایی گفتم پریشب ک اومدم گفتن ۴۰ هفته ۴ روز با پریودی ۳۹ هعته ۳ روز با انتی ی دکتر خوش اخلاق اونجا بود ک معاینه میکرد و کاراشون انجام میداد گفت سابقه بیماری نداری گفتم دیابت بارداری دارم گفت حتما امشب باید بستری بشی چون دیابت داری ۴۱ هفته ایی گفتم ن میرم فردا میام خودمم خیلی از بارداری خسته شده بودم دیگه فقط خواستم تموم بشه اونا میگفتن باید بستری بشی از من ک ن میرم صبح میام اخه دلم پیش دخترم بود و گفتم برم ی دوشم بگیرم صبح بیام دکتر گفت ن اگه رفتی چیزیت شد چی گفتم ن چیزیم نمیشه گفتن پس برو ب شوهرت بگو بیا رضایت بده ک از اینجا رفتی هرچی شد ب عهده خودتونه گفتم باش شوهرم اومد ک رضایت بده بهش گفتن هفته خانومت بالاست و باید امشب بستری بشه شوهرم گفت خو بستری شوو گفتم ن میریم خونه صبح میام گفت باش دکتره گفت برو دراز بکش تا معاینت کنیم ببینم در چ حالی رفتم دراز کشیدم گفت دو سانته و دیگه نمیشه بری حتما باید بمونی چون دوسانتی منم بغض گلوم گرفته بود کسی هم همراهم نیمده بود فقط شوهرم بود دیگه هر جوری بود گفتم خو باش بستری میشم یکی از همون خانمایی ک اونجا بود و ماما همراه هم بود گفت ماما همراه داری گفتم ن گفت حالا ک اینجوری شد خودم میام ماما همرات میشم ولی فک نکنم تا صب بزایی شوهرمن گفت اره ماما همراهش باش حواست بهش باشه گفت باش خالاصه شوهرم رفت ک پرونده بگیره ک بستری شم اومد بستریم کردن گفتن برو داخل خوده لیبر لباست عوض کن پروندت بده ب پرسنل شوهرم برگشت خونه ک مادر شوهرم مامانم وسایل خودم بچه بیاره