من هنوز حالم خوب نشده با مادرشوهرم
هیج کاری هم نمیکنه و مهربونه
ولی من دوست ندارم برم خونشون بچم رو بغل کنه یا بیاد خونمون بچه ام رو برداره .
اصلا حالت ویار دارم نسبت بهش مثل حامله ها

وااای منم دقیقا همین حالو دارم
حس میکنم احساس مالکیت داره رو بچم
تا الان فک میکردم من دیوونه شدم که اینطوری فکر میکنم
اخر هر جمله قربون صدقش به بچم میگه مامان جان مامان جان
یه صدای کوچیک از بچم درمیاد از ته خونه بلند بلند میگه جانم مامان
بچم گریه میکنه از تو آشپزخونه زود دستشو میشوره میگه وای ییام ببینم بچم چی میگه
منم بچه رو نمیدم بهش 🙁
همه یه جوری بهم نگاه میکنن که بچه رو نمیدم بهش مخصوصا شوهرم هر وقت بهش میگم میخنده میگه تو دیوونه شدی
ولی الان میبینم انگار مشکل همه ماماناس پس واقعا حق با ماست من دیوونه نشدم

چقدراین مادرشوهرارو بدجلوه میدین بابا اونم مادر شماس دیگه دوس دارین عروستون با ماماناتون اونطوری رفتارکنه

ای واای چقدرر منی....تازه مادر شوهر من دیشب به بچم میگفت کی بزرگ میشی من ببرمت خونمون دوتایی پیش هم باشیم؛😐برگشتم گفتم که منم اشانتیون بچمم؛هرجا اون بره منم میرم😂

از همهه بدتر میدونین چیه؛ اینکه من بچم پسره بعد که از رفتار ها و حرفای مادرشوهرم گله میکنم بهم میگن حالا خودتم مادرشوهر میشی🤕😅 یعنی فقط دعا میکنم خواسته یا ناخواسته اینقدر نخواستنی نشم بعد ها و خودم احترام خودمو نگه دارم

۳ماهه حالم بده هر وقت میخوایم بریم خونشون عزا میگیرم دلم نمیخواد دست بزنه به بچم
از الان داره مشخص میکنه که بچه باید به من بگه مامانی نه مامان‌بزرگ
تازه تازه با این استدلال که مشکل از منه داشتم باهاش خوب میشدم که شما این تاپیکو گذاشتی الان فهمیدم من حق داشتم واقعا دیگه نمی‌ذارم به بچم زیاد نزدیک بشه

منم این حسو دارم🥲

اصلا به پسرم میگه مامان بدم میاد دلم میخواد یبار بهش بگم مامانش منم نه شما
اما خجالت میکشم یا در لحظه نمیتونم بگم ...
ولی خودخوری میکنما شدید

وای عین عین من
بخدا از دو روز قبل از اینکه میخوایم بریم اونحا خواب ندارم اینقدر که ذهنم درگیر میشه اگه اینو گفتن چیکار کنم اگه بچمو بد بغل کردن یا کاری خلاف قاعده ی من کردن چی بگم و .....
دقیقا بی خوابی امشبم بخاطر همینه🥲

حالا من احساس می کنم حس مالکیت داره نسبت به بچه ؛ انگار یه جورایی این حس و می ده رفتارش ؛ چرا به نظرتون ؟؟

می شه دیگه 😂

منم🤣ولی خب من خوبی بهم نکرده بجز بدی🥲