شاید واستون خییییلی خنده دار باشه ولی من مینویسم شما منو درک کنید..
من تو خانواده ای بزرگ شدم که حس بی مادری داشتم علاوه بر اینکه مادرم مریض بود اصلا انگار نبود با رفتارش بین ما فرق میذاشت
بخاطر همین خییییلی از خانوادم فراری بودم
از اونجایی که یه ایمانی همیشه تو قلبم هست جدا از هر چیزی ارتباط با یه پسر رو خوب نمیدونستم و میترسیدم واقعا اولین ارتباط با پسر ازدواج با همسرم بوده که ازدواج سنتی بوده
۱۳ سالم که بود تو مدرسه راهنمایی یه معلم داشتیم مجرد بود دختز۲۸ ساله
زیبایی هم نداشت
ولی از اون معلم ها که یه غروری داشت خود ب خود جذبش میشدن
حالا نه من چن تا بچه های دیگه هم دوسش داشتن
من مدتی بود دوسش داشتم اما این دوست داشتن خییییلی شدید شد منو از خود ب خود کرد حالا وقتی یاد اون موقع میفتم از خودم بدم میاد
تقرییا ۱۶ ساله میگذره اما هیچ وقت نتوسنتم اون خاطرات رو حذف کنم
عشق من به اون مثل دوست پسر و دوست دختر بود فقط منهای مسائل جنسی..که خودم اصلا از اون چیزا بدم میومد هنوزم همینم و میل جنسی ندارم کلا..
ی وقتایی جس میکنم اینقدری که دوستش داشتم هیچ وقت تو زندگیم مثل اون رو دوست نداشتم‌حتی شوهرم
این معلم خیلی مغرور بود هیج کدوم از بچه ها حتی شماره گوشیش رو نداشتن
داشتن شماره اون برای بچه ها معجزه بود
اینقدری که بهش نامه عاشقونه میدادم😑میخوند هیچی نمی‌گفت
یکبار منو کشوند دفتر کلی حرف زد وقتی میدیمش لال میشدم
گرگرفتگی بهم دست میدادم در حد غش
آخر کار شمارشو بهم داد اصلا باهام صمیمی نمیشد
اگه با بچه ها ۱۰ درصدی صمیمی بود با من ۶۰ درصد پبش رفت همخ هم حسودی میکردن
شب عروسیم اومد آرایشگاه پیشم
بعد یه قضیه هیچ وقت بهش پیام ندادم
اما همیشه خوابشو میبینم

۸ پاسخ

بنطرم این معلم بهت حس امنیت وارامش میداده براهمین دوستش داشتی

حالا داستان شما...این عشق ممکنه بین ۲تا زن بین ۲تا مرد و حتی بین انسان و حیوان بوجود بیاد...کمتر کسی میتونه این عشقو درک کنه خودتو سرزنش نکن..اگ میتونی باهاش ارتباط بگیر بگو ک چقد دوسش داری و مث خواهر بزرگتره برات.همین ک میگی کلی خالی میشی آروم میشی

همین داستان شما برعکسش واس من شده..من ۱۵سالم بود مغروررر رفیق یکی از پسرای همسایمون ک پسر همسایمون الان شوهر دوست صمیمی من شده..میومد باهم برن دبیرستان..اون موقع پسره عاشق من شد و من اصلااا نتونستم باهاش ارتباط بگیرم اصلا میدیدمش محلش نمیذاشتم صب تا شب۶سااال خداشاهده شبو روز سر کوچمون بود..نامه میداد شماره میداد ک اولا گرفتمو زنگ زدم ازخونه دوستم گفتم من حسی ندارم بیخیالم شو..خلاصه خیییلی تلاش کرد رفتواومد ک منو راضی کنه بیاد خواستگاری...تا زدومنو با دوست پسرم دید از دور چقد گریه میکرد بازم پام موند میگف هیچ کس عاشقت نیس جز من خودت قسم بخدا قسم...منم ک اصلا برام مهم نبود اون چی میگ..خلاصه ازدواج کردم اون رگشو زد افسردگی گرفت اینارو از دوست پسر دوستم ک اون موقع دوست بودن میشنیدم..حالش مدتها بد بود حتی شب عقدم دنبالم اومده بود شب عروسی جلو تالارم دیدمش گریه میکردو اونشب خیییلی ناراحت شدم و دلم گرفت...باورم نمیشد یکی انقد یکیو بخواد.خلاصه من ازدواج کردم اونم ب اصراررر پدرش یکیو گرفت بزور ک اونم باباش انتخابش کرده بود..۳سال پیش پیام داد تو اینستام منو از پیج دوستم پیدا کرده بود پیام دادو کلی گفتو گفت گفت ک زندگیمو تباه کردی گفت ک بقران قسم شبو روز تو یادتم شبی نبوده تو یادم نیایو بخوابم تو خواب خوابتو میبینم نمیدونمم چیکار کنم ک فراموشت کنم دارم آتیش میگیرم و من باورم نمیشد بعد ۱۶سال من هنوزم تو فکر اون طرف باشم قسم میخورد ک مشاوره رفته کربلا رفته مکه رفته ک فقط از فکر من دورشه و نتونسته..خیییلی ام مرد سالمو پاکو با ایمانیه چون دوستم باهاشون رفتو آمد داره..خلاصه ک منم گفتم کاری از دستم برنمیاد خدا بهت کمک کنه و بمن گفت این عشق تا قیامت با منه و هیچ وقت کمرنگ نمیشه و خدافظی کردیم

عزیزم این مسئله عیب نیست ، خودتو سرزنش نکن ، آدم ک گذشتش رو نمیتونه فراموش کنه ، شما هم چون هر ازگاهی میری تو خاطرات گذشتت خواب میبینی ، عیبی نداره یه دورانی بوده تموم شده رفته ، خودتو اذیت نکن ، سرتو گرم کن ، مشغول هنر ، سرگرمی یا اشپزی و مسایل خونه بشو که کمتر فکرت درگیر بشه ، و تمرکزتو بذار روی حال خوب داشتن و از کنار خانوادت لذت ببر ، اون دورانم تجربه ای بود و تمام شده ، آدم هر چیم‌باشع از گذشتش نمیتونه فرار کنه ولی الانشو ک میتونه بهتر کنه ، خواستی با یه مشاورم صحبت کن ک میلت ب همسرت بیشتر بشه

تو اون سنها این احساسات طبیعیه واقعا
شاید بخاطر عدم دریافت محبت از همجنسمونه یعنی مادر

عاشق دختر شدی؟؟؟

وای ترنسی مگه

آروم ندارم هر چی میخوام فکرم ازش بیرون بره میاد تو خوابم

سوال های مرتبط

مامان asemon مامان asemon ۴ سالگی
یک سال...
یک سال از شبی که اینو نوشتم میگذره.
۳۶۵ روز....
طولانی اما گذرا، مثل نسیم.
حالا جواب تمام سوالاتی که اون شب ذهنم رو اشغال کرده بود میدونم.
میدونم که مادر کاملی نبودم، اما مادرِ کافی‌ای بودم.
میدونم که دخترکم با برادرش خوب کنار اومد. دوستش داشت و کنارش رشد کرد.
میدونم که پدرش دابسته‌ی مسافر کوچولومون شد.
میدونم که میشه یه نفر دیگه رو هم قد بچه‌ی اول دوست داشت.
میدونم میشه برای بار دوم هم، برای تک تک لحظات یه نفر ذوق کرد. برای اولین دندونش، اولین غلت زدنش، اولین کلماتش.
میدونم میشه باز هم از شنیدن «ماما» ضعف رفت.
میدونم تو خیلی قشنگی شاه پسرم. گاهی اونقدر قشنگی که مثل یه تابلوی نقاشی محوت میشم. اونقدر از دیدن خنده هات ذوق میکنم که حس میکنم قلبم فشرده میشه.
میدونم دردت، درد منه، اشکت اشکِ منه، خنده هات دنیای من.

اینم میدونم که راه خیلیییی درازه و چالش ها بیشتر از اون چیزی که بهش فکر میکنم.
میدونم قراره کلی با هم دعواتون بشه.
قراره کلی از دستتون عصبانی بشم.
کلی داد و جیغ و هوار مهمون اتاق هامون باشه اما شاید احمقانه، ولی از فکر کردن به همین ها هم غرق لذت میشم.
ممنون که پسر کوچولو و مرد بزرگِ منی.💙
۴/۴/۴
مامان ماهان مامان ماهان ۴ سالگی
عزیزان با توجه به تایپیک قبل که در مورد مهد کودک توضیح دادم وخواستم بیشتر آگاهی پیدا کنید که توی انتخاب مهدکودک دقت کنید
با توجه به تایپیک ها یادم رفت بگم مهدکودک هایی که توی اینستا فعالیت دارند هم توی انتخابشون دقت کنید، ما توی اینستا یه فیلم تروتمیز وعالی وبدون هیج مشکلی از اون مهد میبینیم ولی اصلا نمیدونیم پشت اون فیلم بچه چقدر اذیت شده
مثلا همین مهد کودکی که گفتم برای یه کلیپ مثلا کاردستی، مربی درحد یه فیلم لحظه ای از بچه می خواد مثلا شما این خط رو بکش بعد بچه بعدی شما این قسمت رو قیچی کن، بچه بعدی شما این قسمت رو بچسبان و... یعنی فقط در حد همون فیلم بچه کارمیکنه شاید نهایت یکی دوثانیه بیشتر وبقیه کار را بچه های زرنگتر یا مربی انجام میده ودرآخر شما یه خروجی عالی میبینید که به نظر میاد همه بچه ها اون کارها را از اول انجام دادند وبه مرحله اخر رسیدند، پشت اون کار بعضی بچه ها فقط نقش تماشاچی داشتند، مربی برای تنظیم کردن اون فیلم وعکس واز دست ندادن فرصت مجبوره سر بچه داد بزنه، این رو خودم با چشم از مربی ها دیدم که میگم به بعضی بچه ها چقدر فشار میارن که کار رو به درستی انجام بده، حالا هیچ کسی نمیفهمه که چه اتفاقی افتاده وفقط یه عده بچه بازیچه دست اونا میشن تا برای بالا رفتن پیج ازشون استفاده کنن

پس دقت کنید اون مهد پیج نداشته باشه واگر هم پیج داره، کار اون پیج چه جوریه، آیا اون کار پایانی واقعا کار بچه هست یا نه
مامان نفسم و پسرم💚 مامان نفسم و پسرم💚 ۳ ماهگی
سلام خانوما من به دخترم از اول شیرخودمو دادم با شیرخشک ولی شیرخشک روزی یبار بهش میدادم وزن گیریش عالی بود تا سه ماهگی دقیقا سه ماهگی اعتصاب شیر کرد هم سینه رو نمیگرفت هم شیشه رو دیگه من شیشه بهش ندادم و سینمو گرفت ولی خب دیگه خیلی شیر نخورد دکتر هم سر کولیکش گفت این خیلی شیرمیخوره دل دردش بیشتر میشه بهش پستونک بدید دیگه پستونک و شیشه و سینه من میخورد که وقتی اعتصاب شیر کرد من پستونک و شیشه رو کم کم قطع کردم ولی باز شیر خودمو دیگه مثل قبل خوب نخورد و وزن نگرفت خوب منم شیرم کم شد تا قبلش زیاد بود خلاصه این دخترمن خیلی لاغر موند نه با غذا خو گرفت نه با شیر. الان سر این بچه شوهرم میگه اولویتت شیر خشک باشه که تپول شه مثل اون لاغر نشه تو بخوای شیرش بدی مثل اون میشه لاغر
من خیلی دوست داشتم بچم شیر خودمو بخوره و خوب بخوره تا تپول شه حتی فکر میکردم شیرخشک با سرنگ بهش بدم نه با شیشه شیر که سینمو ول نکنه
حالا شوهرم اینجوری میگه من گفتم یه شیشه بگیرم سرشیشه پهن مشابه سینه مادر باشه که ول نکنه سینمو ولی شوهرم میگه مهم نیست فقط ضدکولیک باشه
نمیدونم چیکار کنم شما نظرتون چیه؟
مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۵ سالگی
من فهمیدم انسان هرچیزی رو با تمام وحود و ملتمسانه از خدا بخواد حتما بهش میرسه ...اگه به خواسته ت نرسیدی بدون یا هنوز موقعش نرسیده یا باید واقعا با تمام وجودت بخوایش و توش هیچ شکی نباشه...‌
سالها پیش به مدت بیشتر از ۳ سال ( از ۱۹ هفتگی بارداری اولم تا ۳ سالگی پسرم) هر روز و هرشب مثل بید میلرزیدم ....
زندگی برام تلخ تر از زهر بود ...
تعداد حملات پنیک م در هفته دیگه از دستم در رفته بود
روزگار سیاهی بود ....
شبها روزها حتی توی خواب با خدا حرف میزدم ....
دیگه هیچکسو جز خدا نمیدیدم ...
نزدیکترین آدمهای اطرافم یعنی همسر و پدر و مادرم برام غریبه ترین و بی اهمیت ترین آدمها شده بودن من فقط و فقط خدا رو میدیدم و باهاش حرف میزدم ....
منتظر بودم یه فرصت پیدا کنم تا آرومم کنه ...
به حدی بهش نزدیک شده بودم که شب توی خواب دیدم آسمون ابری بود و تنها توی خیابونی تاریک قدم میزدم از ته قلب داد زدم خدااااااااااآ
اون جیغ ....اون صدا .‌‌....اون تمنای عجیب و پر از ضعف من به آسمون رسید ...
چند ثانیه بعد یه نور عجیب از آسمون به زمین اومد و به سینه ام کوبید ....
به فردای اون روز بعد از ۳ سال همه چیز درست شد .
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند ...
فرزند و عیال و خانمان را چه کند ....