۳۰ پاسخ

نه اعصاب دارم نه جسم نه روح نه پول نه کمکی
رسما به گ.ا رفتم
دلم میخواد ولی شرایطش نیس

منم بچه می‌خوام خداروشکر حاملگیم خوب بود اذیت نشدم ولی دخترم خیلی اذیتم می‌کنه برای همین اذیت هایی که کرده از بچه میترسم

من که دیگه اعصاب ندارم ☹️

من دیگ بلانسبت جمعیت گ ه بخورم ب باردااری حتی فک کنم

وای من باردارم ازخوشی دارم غش میکنم
البته ای وی اف کردم امروزم ثبت شد

من دومی باردارم و خواستم اگه دوتا باشن هم بازی هم باشن من جایه غریبی زندگی میکنم بچم همبازی هم نداشت

من دوتا دارم بسم خدا برام حفظشون کنه و دامن هر کی میخواد سبز کنه

وااای متنفرم از بارداری.بچه هم دیگه نمیخوام دوتادارم اعصابم نمیکشه

من میارم بچه ی دومو الانم بخاطر اینکه پسرم شیر میخوره دلم نمیاد وگرنه زود میارم باهم بزرگشن خداروشکر حاملگیم خیلی خوب بود اوووف شوهرم که چهارتا میخواد😂

واااااای من انقد دلم میخااااد. ولی هم بخاطر کمر درد شدیدی که داشتم فعلا نمیذارم بشم. هم اینکه یکم این بچم از اب و گل دربیاد خیلی اذیت شدم این مدت تا یکسالش شد. مچم داغون شد خودم آب شدم. اعصابم ضعیف شده و حساس شدم
یکی دو سال بگذره ان شاءالله شاید رفتم تو فکر دومی

من سر دو تا بچه هام خیلی اذیت شدم
اولی هم تو حاملگی هم زایمان هم بعدش
دومی توی حاملگی تا ۴ ماه اول بد بودم بعدش بهتر شدم اما زایمانم سخت بود و هنوز تا هنوزه بچم نا آرومه شبا اصلا خواب نداریم خیلی کلافم ....
و فک نمیکنم دیگه ب بچه فک کنم هر چند یچه اولیم بازم دلش نی نی میخواد اما من خیلی خستم

منم دلم میخاد همسرم مخالفت میکنه

من دوست دارم بچه
ولی از زایمان میترسم،تا خونمون رو هم عوض نکنیم دوست ندارم بچه بیارم
ولی بچم گناه داره میبینم تنهاست یا بچه های عمشو نگاه می‌کنه یجوری میشم ولی بعد پشیمون میشم .....

از هم نظر جسمی ضعیف شدم هم از نظر روحی و اعصابی
افسردگی بارداری و بعد زایمان خیلی اعصابمو و روحمو داغون کرد بخاطر همین دیگه نمیارم

چون باید استراحت مطلق باشم و باوجود بچه ی کوچیک نمیشه

پول عزیزم پول بااین وضع گرونی ک دوتا میوه میشه ۱میلیون بچه بیارم فردا نتونم سیرش کنم؟

اصلا بدنم میلرزه ی آن بهش فکر میکنم
تنهایی شب بیداری گریه رفلاکس بالا آوردنش
مریض شدنا
دندووووون درآوردن 😩وای وای دو سه ماه اول بعد زایمان واااای 😩هرگز

دوتا دارم
۱۹ ماهه و سه سال و دوماه
ظرفیتمون تکمیل 😁 دیگ هم دلم نمیخواد بچه بیارم دومی هم خدا خواسته بود

ولله من از بچه خوشم میاد اگه کسی داشتم به اضافه وضع مالی خیلی توپ ۴تا میوردم .اما منو همسرم تنهاییم اون همش سرکاره وتمام سختیهای بچه داری همش به دوش منه فقط .کسی رو ندارم حتی اگه شده فقط نیم ساعت بچمو بگیره که راحت دوش بگیرم .بعدش وضعیت جمسانیم مساعد نیس کمبود ویتامین دارم کمخونی جرب کبد باید اول همه چی درست شه بعدا خدا کریمه

از زایمان میترسم😬

دکتر بودیم یکم پیش نوا رو برده بودیم،یه نوزاد قبل ما بود رفلاکس شدید داشت دقیقا مثل نوا
یاد اون روزای کذایی افتادم که چقد عذاب میکشیدیم دلم گرفت،اصلا دلم نه بچه ی کوچیک میخواد نه بارداری🤦🏻‍♀️

با اینکه بارداری راحتی داشتم ولی هم اعصابم یکم ضعیف شده هم شیطونی های دخترم زیادع
فعلا تا ۳-۴سال بهش فکر نمیکنم

یا خیلی بیکاری یا خیلی اعصاب داری با این حجم از بدبختیایی که گفتی باز بچه میخوای!!!!!!
وا بده بابا

دوس دارم بچه دیع ولی ن الان چن سال دیع ک اوضاع بهتر شد از نظر مالی و...
دلیل دیع اینکه میخوام شوهرم بهتر پخته تر بشه مرد تر بشع چون سر بچم اذیت شدم واقعن

ازاین چیزا نذار حاملگی دیگه چه کوفیتیه حالم بهم میخوره

فوبیای بارداری دارم واصلا نمیتونم بااین وضع فکرشم بکنم

قبلا دوس داشتم نهایت ۳تا داشته باشم اما سر دومی انقدر استرسم بالا رفت و بلا سرم اومد الان اصن تحمل اینکه بخوام استرس جدید بکشم ندارم

درسته خدا روزی رسونه و هر بچه ای که به دنیا میاد روزی شو با خودش میاره ولی بخاطر ترس از آینده به دومی فکر نمیکنم همین که پسرمو به آرزوهاش برسونم برام کافیه
دلیل دوم هم اینه که اونطوری که توقع داشتم شوهرم تو بچه داری کمک نکرد و مسئولیت پذیر نبود

من یکی اینکه اعصابم ضعیفه دخترمم کوچیکه.بعد اینکه بارداری خیلی سختی داشتم ویار فوق شدید جفت پایین استراحت و...حالا حالاها تو فکرش نیستم

دلیل اصلیم هزینه ای وی افه
دخترمم با ای وی اف دارم اگر هزینه نداشت بازم بچه میاوردم

سوال های مرتبط

مامان ‌‌‌ایلیا مامان ‌‌‌ایلیا ۲ سالگی
روی صحبتم بیشتر با ماماناییه که تازه مادر شدن، مادرایی که مثل اون روزهای خودم حس می‌کنن توی یک باتلاق گیر افتادن و قرار نیست هیچ وقت از توش دربیان و هیچ کسی نه درکشون می‌کنه نه می‌تونه کمکی بهشون بکنه، مامانایی که با وجود این که جوری عاشق نوزادشونن که تا قبل از اون عاشق کس دیگه‌ای نبودن ولی خسته‌ن و بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنن، می‌خوام بگم خیلی از ماها این شرایط رو تجربه کردیم، حالا بعضی‌ها کمتر بعضی‌ها بیشتر، من خودم تا سه ماه اول فقططططط نشسته بودم داشتم بچه شیر میدادم چون شیرم کم بود و دائم زیر سینه بود پسرم و واقعا حتی حموم رفتن هم برام سخت بود چه برسه به کارای خونه و آشپزی، این در شرایطی بود که بارداریم هم برنامه ریزی شده نبود و درست تو شرایطی که من درگیر دفاع ارشدم و مقاله و شروع دکترا و این مسائل بودم پیش اومد، با این که هیچ وقت ناشکری نکردم بابتش ولی خییییلی خییییلی سخت گذشت، فکر می‌کردم دنیا دیگه برام تموم شده و همه اهداف و آرزوهامو باید ببوسم بذارم کنار، ولی اگر بخوام منصف باشم هر چی جلوتر رفت بیشتر تونستم به روتین زندگی خودم قبل از به دنیا اومدن بچه نزدیک شم،
ادامه تو کامنت