سلام مامان های مهربون، اگه ممکنه از رفتار بچه هاتون بعد از یه غم و ناراحتی، مثل از دست دادن پدر بزرگ میگین.
البته دور از جون همتون
دخترم 3 هفته ست پدر بزرگش رو از دست داده یک ماه همش بیمارستان بودیم، و الان هم که کلا خونه تو فاز غمه...
پرخاشگر و مضطرب و خجالتی شده... به شدددددت وابسته من شده... همش میپرسه پدرجون کجاست..

من تجربه ی از دست دادن پدرمو پارسال دارم
خیلی مهمه که بچه ها در معرض بیقراری های زیاد شما نباشن...خیالش رو‌ راحت کنید که پدربزرگش جای خوبی رفته...حالش الان خوبه و ما اگر گریه میکنیم فقط بخاطر اینه که دلمون براش تنگ میشه...مثل وقتایی که بابا میره سرکار و‌شما دلت براش تنگ‌میشه...
پسر من تصور مثبتی از شهادت داره و میدونه که کسی که شهید میشه میره بهشت ،جایی که یه عالمه اسباب بازی و پاستیل و‌اسمارتیز و بقیه ی جذابیت هایی که دوست داره هست و من بهش گفتم پدرم هم شهید شده و الان توی بهشت داره خیلی بهش خوش میگذره...
بااین حال هنوزم بی مقدمه در مورد پدرم سوال میپرسه و کاملا حواسش هست کجاها من حالم دگرگون میشه

من چند ماه پیش پدر ناتنی مو از دست دادم
واقعا حالم بد بود
حتی ما به مراسم هم نبردیم پسرمو
خودم و شوهرم رفتیم
ولی وقتی اومدیم خونه یوهو گفت علی آقا رفته و دیگه نمیاد
هنوزم گاهی وقتا میگه علی آقا رفته مسافرت
خدابیامرز خیلی مرد خوبی بود

سلام عزیزم پدر من شیش ماهه ب رحمت خدارفته من خودم هنوز توشوک هستم ولی دخترم اوایل خیلی ازم میترسید چون من تپحال خودم نبودم وفقط میزدم توسروصورت خودم وجیغ میزدم بعدش کم کم اومد سمتم میپرسه باباجون کوش کجارفت یا مثلا میشینه ذول میزنه ب عکس چندروز پیش ک رفتیم توحیات ماشین رو ک دید گفت ماشین باباجون رفت ماشین روبوس کرد من فقط اشک میرختم نتپنستم جیغ بزنم ترسیدم باز ازم فاصله بگیره مریض بشه وسایل بابام روورداشتیم ولی اونسری داداشم کفش پوشید گفت ن نپوش بده این کفش باباجونه ولی کفش مال داداشمه ست خریده بودن با داداشم
صداگوشیش رو ک میشنوه میگه وای گوشی باباجونه بایاجون بیا بعد میره تو خلسه البته سعی میکنم زمانی ک گریه میکنم و مهمان بیاد دور هم باشیم روضه باشه اصلا پیشم نباشه بفرستمش بیرون پیش دوستم ولی کم کم درست میشه چون هنوز کوچیکه فراموش میکنه

من پارسال پدرم رو از دست دادم.پسرم ۲سال و۳ماهش بود.قطعا تاثیر داره.مخصوصا اینکه دختر شما سنش بیشتره
پسر من یه تایمی رو لکنت گرفت فکر میکنم بخاطره ترس بود.حال من خوب نبود و من و خانوادم رو تو اون شرایط میدید چیزی نمیگفت ولی مدام نگاه میکرد و میپرسید چرا گریه میکنین