۵ پاسخ

اخی عزیزممم

تعریف کن

زود تعریف کن شاید کمکی از دست ما بربیات
دقیقا منم بعدزایمان افسردگی شدید .شقاق مقعد.بخیه ها که تا چهل روز با رسیدگی فراوان خوب شدن.بچه بد قلق .رفیلاکس.کولیک شدید..بیقرارهای شبانه..م
صورتم مثل شبخ شده بود..کم خونی ۷درجه

دقیقا هم سن پسر منه.پسز منم 24 رپز دیگ6 تولدشه

بگو عزیزم

سوال های مرتبط

مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
مامان کسری جون🥰 مامان کسری جون🥰 ۱۱ ماهگی
پارت ۶:دکتر گفت بهش ابمیوه بده بخوره تا میام دوباره رفت و اومد خیلی رفت و‌امد میکرد از اتاق به بیرون
برگشت و گفت زور بزن دوباره چند تا زور و نفس عمیق و فوت کن و آروم باش و دوباره رفت بیرون چند دقیقه بعد اومد داخل دوباره شروع که خوب سرشو میبینم باید زور بزنی دیگه تو کانال زایمان کاملا گوشی تلفنش زنگ خورد دستکش رو نصفه از دست باز کرد گوشی رو جواب داد و همچنان جلوی پای من نشسته بود دوباره گوشی رو گذاشت کنار و شروع کردیم زور زدن و نفس کشیدن یهو برش رو زد و یه رگ رو هم برید خون فواره میزد بیرون ازش خودش ترسیده بود معلوم بود شوهرم پشت سرم بود به اون گفت باباش بیا ببینش موهاش معلومه ها یاسی خانوم عالی بودی یه کم دیگه تموم و رگ رو‌ سوزوند و دوتا زور زدم و اون خانم مسن هم با آرنج به شکمم فشار آورد و کسری دنیا اومد خیلی درد داشتم این پنج دیقه آخر کل رگ های بدنم داشت پاره میشد فقط دست های شوهرمو با تمام وجود فشار دادم و جیغ زدم وقتی کسری اومد همه درد هام رفت انگار که منم با اون دینا اومدم همونقدر سبک شدم بچه ام مثل یه گوله برف سفید و گرد بود با صدای آروم گریه میکرد و صدای ملچ مولوچ کردنش تو اتاق پیچید دکتر دوباره رفت بیرون و بعد پنج دقیقه برگشت و منو بخیه کرد کاملا حسش میکردم ولی انگار دیگه این درد ها برام دردی نبود که اخ و اوخ کنم براش بخیه زد و گفت دو سه تا بخیه خوردی من زیبایی هم برات انجام میدم حتی به شوهرم گفت یه جوری بخیه میزنم که اصلا نفهمید یه بار زایمان کرده بخیه هاش رو زد و رفت من موندم و پسرم تو تخت کنار منتظر دکتر اطفال و همسرم حدود یک ربعی منتظر موندیم همونطوری تا خدماتی ها اومدن
مامان نینی💖 مامان نینی💖 ۱۲ ماهگی
پارسال دخترم ساعت ۱۴:۱۵ ظهر دختر من بدنیا اومد
نشستم عکساشو دیدم و بغضی شدم و این یکسال مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد
بدنیا اومدنش ،گریه هام وقتی اولین بوس رو روی صورتش گذاشتم،کولیکش،شب بیداریا،بیخوابیا،حال بدم،افسردگی بعد زایمانم،حس اینکه من دیگه مال خودم نمیتونم باشم و رفته رفته حالم بهتر شدن،خنده هاش بهم ،غلت زدنش ،بابا گفتنش،نشستن،غذا خودن ،چهار دست و پا رفتن،وایسادن،دندون در اوردن و الانم شیطونیای بی حد و مرزش
روزای سختی بود روزای شیرینیم بود گریه کردم خندیدم دلم میخواسن تنها باشم دد عین حال نبود دلم براش تنگ میشد و یه حال و هوای عجیب و متناقضی داشتم این یکسال
ولی بازم ته ته ته دلم میگم خداروشکر برای بودنت همین که بوسم میکنی همین که میای سرتو میزاری رو سینم خوابت میبره خستگیام کم میشه
حس میکنم با اینکه خیای خستا شدم کم اوردم بعضی جاها ولی الان با همه سختیاش یه ورژن بهتری از خودمو دارم
یه دختر تبدیل شده به زن مسئولیت پذیر ،خانه دار با بیشترین حس مسئولیتی که توی این ۳۰ سال اندازه نوک انگشتشم نداشت
حق داشتم سختم باشه این عوض شدن یهویی برام سخت بود ولی الان خودمو بیشتر از اون دوران خودم دوس دارم الان قوی ترم تواناییام بیشتره و از همه مهم تر یه مادرم و بهنرینارو از ته دلم برای دخترم میخوام و براش فراهم میکنم



تولدت مبارک باشه نیلای قشنگم شاید مادر کامل و خوبی نبودم برات این یکسال ولی من تازه با تو مادر شدنو یاد گرفتم با هم بزرگ شدیم و رشد کردیم
دوستت دارم قشنگم
🌸🎂بمونی برام🩷🧚‍♀️
۱۴۰۳/۰۸/۱۲