پارت سوم:
ولی من حالم بدبود همسرم که حالمو دید ابمیوه و اینا بهم داد بردم خونه مامانم اونجا مامانم و بعدشم مادربزرگم اومدن کلی دلداریم دادن که خبری نیس تا فردا اروم شم و برم پیش دکترم
خلاصه از شبش تا فردا ی قررررن گذشت فردا بعداز ظهر باکلی استرس رفتیم سمت دکترهمسرم به من گفت درمورد سون چیزی نگم بزار ببینیم خودت دکتر چیزی میفهمه حرف نزاریم تو ذهنش اوکی دادم رفتیم سونو دکتر بررسی کرد و گفت همه چی بچه خوبه خیلیم شیطونه نشونمونم داد گفت نگا حالت سجدس و بعله پسره همسرم میگفت دست و پا داره دکتره میگفت بعله چرا نداشته باشه همسرم میگفت همه چی تشکیل شده دکتره میگفت بعله چرانشه خلاصه هی چک کرد اخرم گفت سالمه ماهم دیدیم نه واقعا انگار سالمه اون دکتره شیش میزده خلاصه خوشحال و خندان اومدیم بیرون به خانواده ها هم گفتیم سالمه و تشخیصش اشتباه بوده و فلان خلاصه گذشت دو هفته دیگه من ۱۹هفته شدم دکترمو عوض کردم چون اون بیمارستانی که میخواسم نبود دکتر جدید ازم سونو خواست
منم رفتم ی مرکز سونو که وزن بچه رو بهم بگن با دهانه رحم و این چیزمیزا دیگع شده بودم ۲۰هفته اینورا خلاصه اینجاهم رفتم باکلی استرس نکنه اچن دکتره نفهمیده اینجا چیزی بگن ولی نه مانیتور جلوم بود بنظر بچه طبیعی بود دکتر سونو هم چیزی نگفت پس اوکی بود خداروشکر باخیال راحت اومدم بیرون دکترم زفتم همه چی اوکی بود برای سونوی وزن که ۳۰هفته بود بهم گفت برم پیش ی دکتر دیگه اونجا رو فقط قبول داره منم اوکی دادم تو این مدتم ی بارداری کاملا طبیعی داشتم جوری که پنج ماهگی ی سفرم رفتم بی هیچ مشکلی

۴ پاسخ

چقدر استرس داشتی من یه بار بهم دکتر گفت کیست سر داره با اینکه معمولا بچه ها دارن و جذب میشه چقدر استرس دلشتم تا سونوی بعدی چقدر هر بار به دکتر خودمو دکتر سونو میگفت باز چک کنه

میشه درخواستم قبول کنی ادامه شو بخونم.

یعنی یه لحظه هم شک نکردی شاید یه درصد راست گفته باشه🙄🤐🤐😔😔 من توی هفته آخر یه سونو جدید رفتم دکتر گفت انگار سر بچه بزرگه آنقدر شک وارد شد بهم دوباره بازم رفتم سونو معروف خودم اونم گفت الان دیره نمیشه دقیق چیزی گفت باید توی انومالی بهت میگفتن و دعوام کرد
ولی واقعا درست بود سر بچم درشت بود بعد به دنیا آمدن دکتر اینا بردمش خداروشکر گفتن ژن بچست
انشاالله خدا هیچ مادری رو با بچش امتحان نکنه🥺😔😔

خوب قلبم اومد دهنم

سوال های مرتبط

مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
بسم الله الرحمن الرحیم
اینم داستان بارداری من و بدنیا اومدن پسرم تا این لحظه
میدونم ممکنه افکارم حتی راهم مخالف زیاد داشته باشه ولی تصمیم گرفتم بنویسم تاتجربه ای باشه برای بقیه
پارت اول:
خب وقتی بارداری شدم خیلی خوشحال شدم ی بارداری معمولی و طبیعی قبل بارداری هم چون با برنامه بود قشنگ چکاپ شدم یدوفولیک و ویتامین دی هم مصرف کردم و بعد چند ماه اقدام باردارشدم وسونوی تشکیل قلبم رفتم و همه چی اوکی بود تا گذشت و من شدم ۱۷هفته رفتم برای تعیین جنسیت بعد چک کردنم و گفتن اینکه بچه پسره ازم خواست بیرون برم و به همسرم گفت که بمونه خیلی استرس داشتم بعد ی چند دقیقه ای ک من دیگه داشتم کم میاوردم همسرم یکم دمغ اومد بیرون گفتم چیشده گفت هیچی بریم نامه سونو رو هم نمیداد دستم گفتم بگو خب چی شده کلی قسم جونمو دادم یکم مکث کرد و گفت دکتر گفته بچتون کبدش یا روده هاش بیرون از بدنشه منو میگی متعجب بودم تو عمرم همچین چیزی نشنیده بودم گفتم مگه میشه هزاربار گفتم بیا بریم ی سونوی خوب تو قبول نکردی این یارو سیبیلوعه چیش به دکترا میخورد ولی ته دلم خالی خالی بود حالم خیلی بد بود این رفتار انگار واکنش دفاعی ذهنم بود تو اسانسور نامه دکترو بازکردم وزن بچه بندناف همه چی نرمال بود فقط گوشه نامه دست نویس نوشته بود....
مامان ماهلین و تودلی مامان ماهلین و تودلی ۱۱ ماهگی
مشکلات بارداری و اقدام به بارداری من پارت پنجم .
خلاصه مثبت شد باورم‌نمیشد. شوهرم که هی میگفت دیدی میشه و اینا و من تا صبح خوابم نمیبرده . بالاخره شده بود بعد ۳ سال . صبح ناشتا ساعت ۶ روز پنج شنبه بازم بیبی چک زدم اونم مثل دیشب هاله شد و پر رنگ شد هی ، شوهرم گفت بیام از سرکار میریم سونو ، اومد رفتیم سونو دکتر گفت من چیزی نمیبینم ساک بارداری و اینا هیچی نیست اشتباه شده ، یا برو دو هفته دیگه بیا الان زوده ، چقدر حالم بد شد ، به بابام گفته بودم نرو سرکار میخوام بیام خونتون کار دارم که خب پیچوندم و رفتیم ولی نگفتم که چی شده . فرداش جمعه با ، بابام اینا رفتیم کله پزی ساعت ۷ صبح بماند که تا بابام نست من عوق زدم حالم بد شد بابام فهمید ولی چیزی نگفت ، بعد صبحانه رفتیم آزمایشگاه همه جا هم تعطیل بود😂😂 دیگه آزمایش دادیم ۸ صبح گفت ۱۲ به بعد آماده اس ، تا ساعت ۱۲ من جون دادم . دیگه ۱۲۴ هزار پیامبر رو قسم دادم .
ساعت ۱۲ زنگ‌زدن ، جواب رو برامون فرستادن و مثبت بود ....
ماهلین خانوم تو دلم بود ولی من زود برای دیدنش رفته بودم🥹🥰🥰😭
مامان ماهلین و تودلی مامان ماهلین و تودلی ۱۱ ماهگی
مشکلات بارداری و اقدام به بارداری من پارت دوم .
خلاصه من چند ماه رفتم پیش این دکتر و همسایه ممون هم رفت پیشش ، ولی اون خدا روشکر باردار شد چون مشکلی نداشت ، حالا به اون بنده خدا آمپول داده بود که برای کبد مضر بود که خب سر وقت باردار شد و خطر از بیخ گوشش رد شد . تو همون حوالی دکترش رو عوض کرد منم دیگه پیش اون نمی‌رفتم.
رفت‌پیش دکتر لیلا قربانی ، به منم معرفی کرد و منم تقریبا فروردین ۴۰۲ رفتم پیشش . اینم بگم که تو این بین دانشگاه ها باز شد و من هفته ای ۴ روز خونه نبودم که اصلا بخوام رابطه منظم داشته باشم .
خلاصه من فروردین رفتم و عکس برام نوشت ، عکس رنگی رحم انجام دادم
سونوگرافی آزمایش و اینا ، اصلا بهم دارو نداد .
اول اردیبهشت با جواب همه شون رفتم پیشش ، بهم گفت سالمی فقط تنبلی تخمدان داری و اضافه وزن و pco, همین ، من دارو میدم اینا حل بشه بعدا برای بارداری اقدام میکنیم و بهت تقویتی میدم . برام تشکیل پرونده داد .
در صورتی که دکتر قبلی اصلا پرونده سازی نکرد ، و حتی یادش میرفت خودم از اول بهش باید توضیح می‌دادم خیر نبینه .
خلاصه من رفتم کربلا اومدم ، دانشگاه هم همچنان میرفتم ، یکی دوبار کیستم ترکید که چیز خاص و خطرناکی نبود ، تا آذر ماه ۴۰۲ ، که ما خونمون رو فروختیم . تو این فاصله من سر خیلی چیزا استرس داشتم ، از طرف یه سری از فامیلا اذیت شدم . فقط همسرم کنارم بود خدا خیرش بده .
استرس دانشگاه یه طرف ، فکرم تو خونه زندگیم بود یه طرف .
مسائل فامیل یه طرف ، یعنی اونقدری استرس داشتم که نگو .
پارت بعدی
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت ششم:
به همسرم زنگ زدم گفتم کجایی گفت روبروتم نمیبینیم ولی من اینقدر حالم خراب بود هیشکیو نمیدیدم سرمو میچرخوندم ولی هیشکی ب چشمم نمیومد همسرم اومد سمتم تا رسید نزدیکم پریدم بغلش و زار زدم من تو اون لحظه مردم از اون لحظه ب بعد من واقعا مریم دیگه شدم برای همسرم توضیح دادم گریه میکردمو توضیح میدادم خون میبارید از چشمام نه اشک پسرمو خودشو سفت کرده بود میفهمید من حالم خوب نیس میفهمید ی مشکلیه و منی که توان نداشتم اروم بشم تا بچم اذیت نشه باز رفتیم خونه مامانم اونجا مامانم میتونس ارومم کنه و باز بغل مامان و مامان بزرگم کمی که اروم شدم تصمیم گرفتیم برم پیش متخصص پریناتولوژیست ینی مادر و جنین هنوزم ته قلبم نمیخواسم چیزیو قبول کنم تا فرداش ک بابدبختی نوبت گرفتم کلی نذر و نیاز کردم دعایی نبود که نکنم نذری نبود که نکنم تو ذهنم نقشه میکشیدم چیزی نباشه پدر دکترا رو درارم خیلی حالم بدبود پسرمم خودشو سفت کرده بود باید بخاطر بچم اروم میشدم نمازخوندم غذا خوردم ب شکمم دست کشیدم یکم خودشو رها کرد تا فردا که برسه دکتر گفت ۱مطب باشین ولی کی نوبتتون بشه خدا عالمه
خلاصه مامانم اومد همرام و باخواهرکوچیک رفتیم مطب از ساعت ۱ظهر تا ۶بعد از هر مطب بودیم
اخ که چه ساعت های طاقت فرسایی دل تو دلمون نبود همش ذکر میگفتم استرس داشت منو میکشت پسرمم انگار میفهمید اروم بود تکوناش کم شده بود راه میرفتم ،میشنستم ولی زمان نمیگذشت اخر نوبت من شد رفتم داخل سونوهامو تحویل دادم منتظر بودم دکتر بگه همه خوبه تشخیص اشتباس ولی انگار اشتباه میکردم شاید نیم ساعت یا ۴۵دقیقه سونو میشدم دکتر بابغض واشکی که تو چشماش بود گفت متاسفم امفالوسل و فتق دیافراگم باهمه
بچه یا تو‌شکمت میمیره یا بعد از بدنیا اومدن
مامان گیسو مامان گیسو ۱۳ ماهگی
مامانا بیاین از خاطرات زایمان بگیم
من از اول بارداری همش میگفتم زایمان طبیعی دیگه خیلی هم شوق داشتم برا زایمان طبیعی اصلا نمیترسیدم روز روز شد رسیدم ۳۴ هفته ترس افتاد تو جونم از ی صبح تا عصر گربه میکردم میگفتم من زایمان طبیعی نمیخام میخام برم سزارین
دیگه شوهرم نا احت شد گربه میکنم آدرس ی دکتر پیدا کرد رفتم پیشش گفت کارم کردم و اوکی شد روز چهار شنبه رفتم‌پیش دکتر گفت جمعه بیا برا عمل
من شب پنج شنبه رفتم عروسی که جمعه صلح برم عمل دکتر پیام داد عملت افتاده برا جمعه باز جمعه شبم رفتم عروسی کلی رقص کردم و ۴ صبح اومدیم خونه ۶ صبح رفتیم بیمارستان و ۹ رفتم اتاق عمل بی حس شدم خیلی ار اتاق عمل می‌ترسیم ولی قشنگ ترین حس دنیا بود برای ی زندگی جدید دیگهخاهر بزرگترم همرام بود وقتی خاستم برم تک اتاق عمل شوه م و خاهرم گریه کردن منم گربه کردم
دیگه رفتم عمل شدم و تو اتاق عمل نی نیم آوردن پیشم
بعد دیگه شوهرم تو آسانسور نی نی رو دیده بود و ازش عکس گرفته بود برا همه فرستاده بود این بود داستان ما شما هم بگین