ادامه داستان...
از ازمایشگاه برگشتم خونه شوهرم اومد انقدر گربه کردم دست خودم نبود خیلی خساس تر شده بودم تو بارداری میگفتم حتما ازمایش خطریه که بخاطرش دوملیون پول گرفتن حتما مشکلی داره شوهر بیچارمم میگفت اشکال نداره دوباره بچه میاریم
خلاصه جواب ازمایشو که اومد بردم به دکترم نشون دادم گفت سالمه مشکلی نداره و نوشت برای انومالی
تاحالا هسچکس خبر نداشت باردارم بجز چند نفر
انومالیو با مادرم رفتم و خیلی خیلییی طول کشید تا نوبتم شد
رفتم پیش همون دکتر بد عنق که برای انتی رفته بودم استرس داشتم هم برای جنسیت کنجکاو بودم هم میترسیدم برای اینکه مشکلی نداشته باشه
رو تخت دراز کشیدم دکتر سونو کرد گفت بهت احتمال ندادم تو انتی؟گفتم نه گفت پسره
دروغ چرا خوشحال شدم همیشه دوست داشتم بچه اولم پسر باشه بعدش هرچی بچه داشته باشم دختر باشه
یکم دیگه سونو کرد و جواب سونو رو داد گفت مشکل خاصی نداره
برگشتم به مادرم جنسیت و گفتم و گفتم سالمه اونم خیلی خوشحال شد
به شوهرمم زنگ زدم گفتم و شام رفتم خونه بابا اینام
دنیامون ابی شده بود و من ذوق پسری که بتونم مادر خوبی براش باشم بتونه دختری و خوشبحت کنه
فرداش شد قرار بود برم پیش دکترم رفتم و ....

۷ پاسخ

چقد استرس کشیدی خواهر

الهی عزیرم

لایکم کن بقیه اش رو بخونم

قشنگ تعریف میکنی ادامه شم بزار خیلی هیجانی میگی....

بقیشو بذار دیگ

🥲✨️😍

راسی تو این همه وقت رفتار بد ازش ندیدی

سوال های مرتبط

مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتم خونه مادرم تبریک گفتن و با مامانم رفتم ازمایش دادم گفت چند ساعت دیگه جوابش اماده س از ازمایش که برگشتم استین مانتوم کوتاه بود چسبی مه زده بودن روی دستمو دوستم دید و گفت رفتی ازمایش بارداری؟گفتم اره
اون چند ساعت نمیگذشت رفتیم دنبال جوابش و گفتم جوابش چیه گفت مثبته خوشحال برگشتم و زنگ زدم شوهرم گفتم کجایی گفت خونه مادرم
😑😑😑گفتم جوابو گرفتم مثبت بوده ولی چیزی نگیا گفت باشه
شب اومد خونه مامانم بهش گفتم راستشو بگو گفتی یانه گفت اره گفتم
😂😂😂
هنوزنزاشته بود جواب بیاد رفته بودگفته بود
روزا میگذشت و رفتم دکترم و گفت تیروییدت مشکوکه ازمایش نوشت و یکم بالا بود تااخر بارداریم مجبور شدم قرص بخورم
نه هفته با همسرم رفتیم سونوی تشکیل قلب دراز کشیدم و شوهرمم بالای سرم بود دکتر سونو کرد و گفت قلب تشکیل شده صداشو گذاشت و از شوهرم خاستم ازصدای قلبش فیلم بگیره
چقدر خوشحال بودم
نوبت رسید به سونوی انومالی حدود بیست روز بعدش
اینم بگم من چهارروز بعد پریودیم باردار شده بودم
سونوی انومالی و با شوهرم رفتم خیلی ذوق داشتم که یه جنسیتی بهم بگه
اینم بگم دوست داشتم بچه اولم پسر باشه
دکتر خیلی کار بلد و خیلی بداخلاق بود سونو کرد گفت سالمه گفتم خب جنسیت چی گفت هیچی معلوم نیست از سونو که اومدم بیرون به شوهرم گفتم سالمه ولی احتمال جنسیت نداد اونم کلی خندید گفت چطور خورد تو ذوقت😂😂 و بعدش رفتم ازمایش
جواب ازمایش که یه هفته بعد حاظر شد رفتیم جواب و به دکتر نشون دادم گفت خوبه یه قسمتش کمی کمتره باید کواد مارکر بدی
استرس گرفتم گفتم ینی چی گفت مهم نیست پونزده هفته ازمایش غربالگری دومو میدی
رسید اون موقع و با مادرم رفتم ازمایش بدم گفت هزینش میشه دوتومن
خیلی زیاد بود اون موقع ترسیدم که این چه ازمایشیه..
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتم پیش دکتر سونو رو دادم بهش گفت خوبه مشکلی نداره فقط دوتا کیست توی سرش داره و یدونه ضایعه تو قلبش چیز مهمی نیست
دنیا دور سرم چرخید نمیفهمیدم چی میگه ادرس بهترین دکتر شهرمونو داد گفت دوسه هفته دیگه برو پیشش اکوی قلب جنین بده خیالت راحت بشه
تاکیدم کرد که چیزی نیست تا یکی دوماه دیگه کیستت رفع میشن و مهم نیست ولی من این حرفا حالیم نبود از مطب اومدم و به مامانم گفتم مشکل داره به زور خودمو نگه داشته بودم مادربیچارمم جرات نمیکرد باهام حرف بزنه بغض کرده بود هرچی گفت بیا خونه ما نرفتم رفتم خونه خودمون دیدم کلید ندارم زنگ زدم شوهرم گفتم کلید ندارم بیا تو همین حین مادرم شوهرمو دیده بود توخیابون افتاده بود گریه گفته بود برو خونه
من دم‌در بودم اشکام بی صدا میریختن و منتظر شوهرم بودم شوهرم رسید درو باز کرد همین که رفتیم تو انقدررر گریه کردم انقدررررررر گریه کردم زجه میزدم گفتم دکتر اینطور گفته اونم میگفت خب مگه نگفته رفع میشه ولی من این حرفا حالیم نبود
حالا که فکر میکنم چقدر احمق بودم خب دکتر گفت مشکلی نداره چرا کولی بازی دراوردم
شوهرم هرکار میکرد نمیتونست ارومم کنه خلاصه چند روز گذشت و من اروم تر شده بودم ولی همسرم تا دوهفته توحال خودش بود و میترسید
هفته بیست و سه من رفتم برای اکو‌قلب جنین دکتر نزدیک نیم ساعت سونو کرد و گفت اون ضایعه تجمع کلسیمه و چیزی نیست سالمه گفتم دکتر گفتن توی سرش کیست داره میشه یه نگاه کنی نگاه کرد گفت یک میلیه داره از بین میره
کیستای سرش چهارمیلی بودن
خیالم راحت شد خاستم نفس راحتی بکشم که...
مامان سید علی مامان سید علی ۱۰ ماهگی
پارت سوم:
ولی من حالم بدبود همسرم که حالمو دید ابمیوه و اینا بهم داد بردم خونه مامانم اونجا مامانم و بعدشم مادربزرگم اومدن کلی دلداریم دادن که خبری نیس تا فردا اروم شم و برم پیش دکترم
خلاصه از شبش تا فردا ی قررررن گذشت فردا بعداز ظهر باکلی استرس رفتیم سمت دکترهمسرم به من گفت درمورد سون چیزی نگم بزار ببینیم خودت دکتر چیزی میفهمه حرف نزاریم تو ذهنش اوکی دادم رفتیم سونو دکتر بررسی کرد و گفت همه چی بچه خوبه خیلیم شیطونه نشونمونم داد گفت نگا حالت سجدس و بعله پسره همسرم میگفت دست و پا داره دکتره میگفت بعله چرا نداشته باشه همسرم میگفت همه چی تشکیل شده دکتره میگفت بعله چرانشه خلاصه هی چک کرد اخرم گفت سالمه ماهم دیدیم نه واقعا انگار سالمه اون دکتره شیش میزده خلاصه خوشحال و خندان اومدیم بیرون به خانواده ها هم گفتیم سالمه و تشخیصش اشتباه بوده و فلان خلاصه گذشت دو هفته دیگه من ۱۹هفته شدم دکترمو عوض کردم چون اون بیمارستانی که میخواسم نبود دکتر جدید ازم سونو خواست
منم رفتم ی مرکز سونو که وزن بچه رو بهم بگن با دهانه رحم و این چیزمیزا دیگع شده بودم ۲۰هفته اینورا خلاصه اینجاهم رفتم باکلی استرس نکنه اچن دکتره نفهمیده اینجا چیزی بگن ولی نه مانیتور جلوم بود بنظر بچه طبیعی بود دکتر سونو هم چیزی نگفت پس اوکی بود خداروشکر باخیال راحت اومدم بیرون دکترم زفتم همه چی اوکی بود برای سونوی وزن که ۳۰هفته بود بهم گفت برم پیش ی دکتر دیگه اونجا رو فقط قبول داره منم اوکی دادم تو این مدتم ی بارداری کاملا طبیعی داشتم جوری که پنج ماهگی ی سفرم رفتم بی هیچ مشکلی
مامان سید علی مامان سید علی ۱۰ ماهگی
بسم الله الرحمن الرحیم
اینم داستان بارداری من و بدنیا اومدن پسرم تا این لحظه
میدونم ممکنه افکارم حتی راهم مخالف زیاد داشته باشه ولی تصمیم گرفتم بنویسم تاتجربه ای باشه برای بقیه
پارت اول:
خب وقتی بارداری شدم خیلی خوشحال شدم ی بارداری معمولی و طبیعی قبل بارداری هم چون با برنامه بود قشنگ چکاپ شدم یدوفولیک و ویتامین دی هم مصرف کردم و بعد چند ماه اقدام باردارشدم وسونوی تشکیل قلبم رفتم و همه چی اوکی بود تا گذشت و من شدم ۱۷هفته رفتم برای تعیین جنسیت بعد چک کردنم و گفتن اینکه بچه پسره ازم خواست بیرون برم و به همسرم گفت که بمونه خیلی استرس داشتم بعد ی چند دقیقه ای ک من دیگه داشتم کم میاوردم همسرم یکم دمغ اومد بیرون گفتم چیشده گفت هیچی بریم نامه سونو رو هم نمیداد دستم گفتم بگو خب چی شده کلی قسم جونمو دادم یکم مکث کرد و گفت دکتر گفته بچتون کبدش یا روده هاش بیرون از بدنشه منو میگی متعجب بودم تو عمرم همچین چیزی نشنیده بودم گفتم مگه میشه هزاربار گفتم بیا بریم ی سونوی خوب تو قبول نکردی این یارو سیبیلوعه چیش به دکترا میخورد ولی ته دلم خالی خالی بود حالم خیلی بد بود این رفتار انگار واکنش دفاعی ذهنم بود تو اسانسور نامه دکترو بازکردم وزن بچه بندناف همه چی نرمال بود فقط گوشه نامه دست نویس نوشته بود....
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر اومده بود بااین که همیشه خوش اخلاق بود ولی اینبار عصبانی بود میگفت چراانقددیراچمدی بیمارستان ساعت یازده و نیم شب من دستیار ازکجا بیارم منم خیلی رلکس گفتم خب دکتر فردا عمل کنین گفت تافردا تشنج میکنی
اونموقع بود فهمیدم اوضاع جدیه خیلی سریع منو بردن اتاق عمل چند تا دکتر مرد و دکتر خودم و چند تا دستیار زن روی سرم بودم دکتر مرد خاست امپولو بزنه کمرم و یه پسر نوجوونی هم شونه هامو گرفته بود گفتم دکتر چقدر طول میکشه درد داره؟گفت نه درد نداره به محض اینکه امپولو زد فوری منو دراز کردم و دستامو بستن دروغ چرا ترسیده بودم هم از عمل هم میخاستم بچمو ببینم و نگران بودم سالم نباشه نمیدونستم دارن چیکار میکنن چند دقیقه نگذشت که صدای اب اومد فکر کنم کیسه ابم بود که پاره کردن و بعد یه تکون به شکمم دادن و صدای گریه بچمو شنیدم
یه حس و حال عجیبی بود که خدا انشاالله قسمت تموم چشم انتظارا کنه
بخاطر پرده ای که جلوم بود بچمو ندیدم به پسره جوونی مه بالای سرم بود گفتم بچمو دیدی گفت اره گفتم سالم بود مشکلی نداشت؟ گفت اره چرا مشکل داشته باشه الان میارنش
پرستاره اومد بچمو لای پارچه سبزی مال اتاق عمل پیچیده بود و اورد نشونم داد نگاش کردم
کسی که نه ماه منتظرش بودم و استرس کشیدم براش نمیدونستم چی بگم
پرستاره گفت مامان سردشه باید ببرمش و بردش
حدود یک ساعت و نیم اتاق عمل بودم حس حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم اونم باهام غهر بود گفت بالا بیار گفتم چطوری اخه اکسیژن روی دهنم بود پسره اکسیژن و برداشت و سرمو به سمت راست گذاشت و گفت بالا بیار گلاب بروتون هرچی خورده بودم بالااوردم بعدش حس لرز شدیدداشتم تمام بدنم میلرزید و میگفتم سردمه عمل که تموم شد پرده و برداشتن و همه رفتن اون پسره منو برد اتاق ریکاوری
مامان یوتاب و اتوسا مامان یوتاب و اتوسا ۱۴ ماهگی
سلام خانوما شبتون بخیر امیدوارم حالتون خیلی خیلییییییی خوب باشه چند روز بود مریض بودم اتوسا هم از من گرفته بود دیشب حالش آنقدر بد شد ک حد نداره تبش هیچ جوری قطع نمیشد صبح بردمش دکتر براش دارو نوشت گفتم سرمم بنویس بعد درمانگاه سرم واسه اتوسا نزدن گفتن دارو بده تا تبش بند بشه اومدم خونه ابمیوه دادم دارو دادم هرکار کردم تب بچه پایین نیومد بردم یه دکتر دیگه گفت خوب میشه داروهاشو بده فقط سرمم تو دستم هیچ کسم واسش نمیزد شوهرم نوبت چکاپ واسه فشارش داشت منم باهاش رفتم تا رفتم تو اتاقب دکتر گفتم میشه دخترمم چک کنی گفت بله سرمم نشونش دادم گفتم بچم داره میسوزه کسی هم نمیزنه واسش سریع یه نسخه داد ب شوهرم ۲تا امپول دیگه گرفت و خودش واسش سرم رو وصل کرد نگم ک با چ بدبختی تحمل کرد ولی خدا خیرش بده تب بچه اومد پایین و حالا الهی شکر خیلی بهتر شد اینا رو گفتم ک اگر خدایی نکرده مشکل منو پیدا کردید دل نزنید واسه سرم و حتما بزنید تا بچه آروم باشه انشالله همیشه تن خودتون و بچه هاتون سلامت
مامان ⭐ دایـــان ⭐ مامان ⭐ دایـــان ⭐ ۱۷ ماهگی
امروز دایانو بردم پیش دکتر شاه‌فرهت
از در رفتیم تو گفت این بچه خیلیییی شره
گفتم بله 😊🤣

گفت یه جمله بخوام بهت بگم ، سالم ترین بچه دنیاست و هیچ مشکلی نداره 🤷

گفتم دکتر چند روزه ۱۲ ساعت میخوابه شیر نمیخوره ، گفت خب نخوره نمیخواد 🫠🫠 گفت تو آب نخوای به زور میخوری ؟ گفتم خب نه ...
گفتم شکمو بوده همه چی میخورده کاااامل میخورده غذاشو
گفت این بچه مشکلی نداره
کاری به کارش نداشته باش
بخواد میخوره ، نخواد نمیخوره🤷🤷
گفت برای هدر دادن پولای باباش یه شربت مولتی اشتها مینویسم ، اونم چون پول خرج کنی اگر نه همونم نمی‌نوشتم 😑😑

راستی من شنیده بودم آمریکا پیشنهاد دکترا اینه بچه ای که شیرخشک میخوره از یکسالگی شیرگاو جایگزین بشه
دیدم دکتر فرهت هم دقیقا همینو گفتن 😍😍 گفت شیرگاو شروع کن و بعد یکسال شیرگاو بده البته پاستوریزه

حالا روش جایگزین کردن شیرگاو تدریجیه که از یازده ماهگیش شروع میکنم انشاالله 😍😍
خلاصه که اعتصاب قبلی برای دندون بود و ۱۲ روز طول کشید
امیدوارم اینم برای هرچی که هست زود بگذره و بشه همون دایان شکمو و خوش غذای قبلی 🥲🥲 خیالم بابت مریض بودنش راحت شد
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
ادامه داستان
سر اینکه توی خانواده بچه مریض داشتیم تااخر بارداریم میترسیدم که یچم سالم نباشه
ما چهارتا بچه رو تو خانوادمون دور از جون این بچه ها از دست داده بودیم
همش فکر و خیال میومد تو ذهنم اگه بچه منم مشکل داشته باشه چی کل خانوادمو دیوونه کرده بودم بااین افکارم
میگفتم ینی بچم‌میتونه راه بره میتونه بازی کنه حرف بزنه؟
یبار میگفتم تیرویید بارداری داشتم مغزش مشکل نداشته باشه یبار میگفتم عکس او پی جی گفتم بچم‌ناقص نشه یبار میگفتم مشکل ژنتیکی نداشته باشه خلاصه میترسیدم مثلا هفت ماهم بود میگفتم دوماه دیگه چی میشه هشت ماهم بود میگفتم یه ماه دیگه چی میشه با خودم میگفتم کاش چشامو ببندم و باز کنم رفته باشم سال بعد
خلاصه وحشتناک استرس داشتم هی میگفتم خدایا اگه من گناهی کردم پای بچم نزار
از زایمان طبیعی وحشت داشتم دکترمم میگفت سزارین ممنوعه حتی اگه صد ملیون پول بدی کل دلخوشیم این بود که نتونم و سزارینم کنن
وزنم بیش از حد زیاد شده بود ورم وحشتناکی کرده بودم که لپام انقد بادکرده بود چشام وا نمیشد اینم بگم نه ورزش میکردم نه پیاده روی ینی نمیتونستم چون دوقدم راه‌میرفتم نفسم تنگ میشد برای همین همش دراز میکشیدم و روز به روز بیشتر ورم میکردم
رسیدم سی و هفت هفته رفتم پیش دکتر دستیارش فشارمو گرفت روی چهارده بود دکتر گفت زیاده خودش اومد دوباره فشارمو گرفت چهارده بود گفت زیاده...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
نمیدونم حرف کجا رفت که گفتم من عکس او پی جی گرفتم ندونستم باردارم کاش لال میشدم و نمیگفتم یهو خودش و دستیارش شروع کردن حرف زدن وااای چطور این کارو کردییی اون بچه ممکنه ناقص باشه مشکل حرکتی ذهنی
دیوونه شدم مغزم نمیکشید دیگه
زنگ زد یه دکتر معروف دیگه گفت خانم بارداری اومده عکس اوپی جی گرفته و ندونسته بارداره و اینا
اون دکترم گفت الان ته دلشو خالی نکنین کاری از دستش برنمیاد
بغض کرده بود چه غلطی کرده بودم از مطب اومدم بیرون مامانم گفت چیشد گفتم سالمه خوشحال شد گفتم ولی مامان قضیه رو گفتم خلاصه
گفت تروخدا ولمون کن کم استرس بده
حق داشتن تااخر بارداریم خودم استرس داشتم و به همه هم استرس.میدادم اصلاازبارداریم لذتی نبردم
بعد از اون دکتر رفتم پیش دکترخودم اکوی جنین و نشونش دادم و گفتم که چی گفته راجب عکس و اینا گفت برای خودش گفته نگران نباش
حساب کرده بودم دوازده روزگیم عکس گرفته بودم ینی قبل از اینکه قلب تشکیل شه دکترم میگفت دختر چیزی نیست ولی من حرف حرفه خودم بود
این قضیه رو دیگه به تنهایی استرسشو میکشیدم صدبار از مامانای گهواره میپرسیدم و همش نگران بودم
من خیلی ترسو بودم حتی مام زیر بغلم نمیزدم ناخن نمیکاشتم اگه میخاستم برم ارایشگاه قبلش زنگ میزدم ببینم کار رنگ انجام نمیده بو اذیتم کنه یا نه خلاصه خیلی مراعات میکردم
روز ها میگذشت و من همش چاق تر میشدم و روز به روز ورم میکردم طوری که هیچ کفشی اندازه پام نبود به جز یه جفت اسپرت زشت
صد کیلو رو رد کرده بودم و نفس کشیدن واقعا سخت بود ...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
برام قرص فشار نوشت و گفت خطرناکه نباید فشار داشته باشی سونوی اخر و نوشت رفتم و دکتر سونو کرد وقتی گرفتمش دیدم دور سرش سه هفته رشدش عقب تر بود دوباره استرس جدید همش تو نت میخوندم چیزای وحشتناکی مینوشت و من دوباره استرس😑
سونو رو به دکتر نشون دادم فشارمو گرفت سیزده یا چهارده بود یه نامه داد برای سه روز بعدش یه بیمارستان خصوصی بود که خودش اونجا کار میکرد گفت تو برو این نامه رو نشون بده ممکنه بستریت نکنن چون بگن فشار داری سزارین میشی ولی تو برو به هر حال منم گفتم چشم
چون فکر نمیکردم که بستریم کنن روز موعود با خیال راحت رفتم حموم و یه ساک کمی وسایل مورد نیاز ریختم داخلش گفتم اگه بستریم کنن از اونطرف میرم خونه مادرم ساکو شوهرم بیاره شد ساعت شیش و اینا باشوهرم دوتایی حرکت کردیم رفتم بخش زایمان و بدون استرس گفتم این نامه رو دکترم بهم داده بستریم میکنید ؟؟
گفت اره چرا نمیکنیم برو غذا و نوشابه بخور کمی راه برو بیا تا ان اس تی بگیریم رنگ از روم‌پرید اوندم بیرون شوهرم گفت چیشد شروع کردم گریه کردن گفتم میخان بستریم کنن سیو نه هفته و دوروز بود با دهانه رحم ماملا بسته
شوهرم خندید و گفت خب بالاخره باید بیاریش امروز و فردا نداره رفتیم یه رستورانی اون نزدیکیا کوبیده و سوپ و نوشابه خوردم البته به زور اشتهام بسته شده بود پیاده تا بیمارستان برگشتیم و رفتم دوباره بخش زایمان و ان اس تی گرفتن نیم ساعت بیشتر روی تخت بودم و به صدای قلب بچم گوش میکردم و از خودم عکس میگرفتم😅
پرستاره اومد و گفت شلوارتو در بیار باید معاینت کنم ببینم دهانه رحمت چند سانته
وای وحشتم چند برابر شد ولی الان وقت نازکردن نبود شلوارمو دراوردم و دراز کشیدم پرستاره دستکش پوشید و ژل زد به دستش و خاست معاینه کنه