ادامه داستان
کم کم فامیلا اومدن دیدن بچم و منم روز هشت زایمانم رفتم بخیه هاموکشیدم و بچرو بردم دکتر اطفال گفتم رنگش زرده گفت احتمالا روی هفت و هشته شیرزیاد بده سعی کن گرمش نباشه و اینا و معاینه ش کرد
شایدباورتون نشه من بازم برای سلامتیش استرس داشتم
خداروشکرگفت سالمه و برگشتیم بیست روز خونه پدرم موندم و بعد یه شب رفتم خونه خودمون
چون جا نداشتیم بچم اتاق و تخت و کمدنداشت
حتی ست رختخابشم ازخونه مادرم نیاورده بودم مجبورشدم پتوی خودمونو تا کنم بندازم زیرش و یه پتو دیگه برای من و شوهرم موند
اون شب شوهرم هی اومد نزدیکمو رابطه میخاست ولی میدونست نمیشه گفته بودم که تا چهل روز نباید باشه
اینم بگم شوهرم هی میگفت بمون خونه مادرت نگران این بود از پس بچه برنیام اون شب شب اولی بود که مستقل بچه پیش خودم بود
تا صب چند بار بیدار شد و بهش شیردادم اونموقع شیرخودمو میخورد
خلاصه روزامیگذشت و واقعا بچه داری مخصوصا زمانی که نوزادبود خیلی برام سخت بود
تنها خوبیش این بود بچم‌ تا ساعت دوازده و یک میخابید...

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتیم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت تو همین موقع مامان و بابامم اومدن توی اتاق چهارتخت بود که فقط یه تختش پر بود
یه دختر دوماهه که تشنج‌کرده بود و از شهرستان آورد بودنش شهر ما من نشستم روی صندلی و یه دل سیرگریه کردم شوهرم و پدرم‌ هی دلداریم میدادن ولی من میگفتم‌این بچه مشکل داره دیگه
اون خانمه هم تختی اومد پیشم و گفت گریه نکن من یه هفته س اینجام بچم‌تشنج کرده نگران نباش و دلداریم داد
به بچم‌نکاه میکردم مثل همیشه بود حالش خوب بود تقریبا
دکتر گفته بود باید نزدیک هشت ساعت شیرنخوره خلاصه بچم خابید شوهر و پدرمم رفتن ولی مادرم موند
خاله م زنگ‌زد پشت تلفن کلی گریه کردم گفتم گوشی و باتو قط کردم اینجوری شد و همه سعی داشتن ارومم کنن ولی نمیتونستن
نزدیکای غروب بچم‌بیدار شد گرسنش بود داشت هممونو میخورد به پرستار گفتم گفت یه ذره بهش شیر بدین
تااون موقع شیرخودمو میخورد و روزی یکی دوبار کمکی براش شیرخشک درست کردم و خورد
شب دباره شوهرم و پدرم‌اومدن و مادرم رفت دیگه
من موندم و بیمارستان....
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
از خاب بیدار میشدیم هرچند که تا صب صددفعه بیدارمیشد و شیرمیخورد
وقتی بیدارمیشد پوشکشو عوض میکردم بهش شیر میدادم صبا پوشکشو بازمیکردم میزاشتم کمی ازاد باشه
یه چایی دم میکردم و همش دور بچه بودم تا میخابید و اونوقت ناهار درست میکردم
ولی غذای اماده همیشه داشتم تو یخچال مثل کنسرو ماهی و همبرگر و از این چیزا که بعضی وقتا نمیرسیدم از اونا درست میکردم
یه حموم میخاستم برم بعضی وقتا وسط حمومم بیدار میشد میخابوندمش دباره حموم میرفتم و شبا تا دیروقت بیدار بود منم توی عید بود منتظر میشدم ساعت دو پایتخت شروع شه و نگاه کنم
بعد از دوماه خابش تنظیم شد ساعتای یک یا یک و نیم میخابید
خلاصه چهل روز گذشت توی عید بود از شهرستان برگشتیم و بچرو خابوندم شوهرمم رابطه میخاست
از رابطه وحشت داشتم شنیده بودم بعد از سزارین دردش خیلی زیاده همش نگران بودم واژینسیموسم برنگرده صد بار به شوهرم گفته بودم خیلی اروم انجام بده
قلبم تو دهنم اومده بود ولی اصلا اونجوری که میگفتن نبود و درد نداشت فقط شوهرم طبق عادت جلوگیری نکرد و ریخت
یهو افتادم گریه دستامو رو چشام گذاشتم شوهرم گفت چیشده گفتم چیکار کردی چرا ریختی الان چیکار کنم
اونم هی میگفت حواسم نبود الان قرص میخرم و اینا
سریع رفتم یه قرص اورژانسی خوردم وبعدش تحقیق کردم نوشته بود که تا بیست و چهار ساعت نباید به بچه شیر بدم...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
پدرش بچرو برد تو اتاقی که باید ازش ازمایش میگرفتن مادرشم سرگردان هی دورخودش میچرخید تا بچش بیاد رفت نشست روی تخت و چند تا پتو و بالش و اینا گذاشت روی پاش تا بچش بیاد
شوهرش بچرو اورد و روی شکم خابودندنش چون ازکمرش ازمایش گرفته بودن باید یه روز اونجوری میخابید
جوابش ک اومد دوباره ازش اشتباه گرفته بودن
به مادرش گفتم برو داد و بیداد کن بگو مگه بچم ازسرراه اوردم و اونم رفت ولی فایده نداره همشون پشت همن
قرار بود از بچم نوار مغز بگیرن که بخاطر دست دست کردن مسعول اون بهش گفتن تادوروز دیگه نمیشه
یهو دیدم شوهرم داره باهاشون دعوا میکنه و هرچی فهشه نثارشون کرد یه خانم و اقا بودن رفتن زنگ بزنن پلیس و اینا منم راستش ترسیده بودم رفتم به خاهش التماس که تروخدا زنگ نزنین اعصابش خرابه و اینا
با شوهرم دعوا مردم مع هرجا بری باید خودت و نشون بدی و غهر کردیم
من اومدم خونه دوش گرفتم کمی وسایل بردم مامانم موند پیش بچم
یه ساعت خابیدم و غروب رفتم دباره
محرم بود از پشت پنجره های بیمارستان صدای هیعت میومد شبا که همه خاب بودن من فقط به بچم نگاه میکردم و صدای زیارت عاشورا رومیزاشتم و میخوندم
صدای دعا توی اتاق پخش میشد حتی اگه بچه های هم تختیم سرفه میکردن یا بیدار میشدن میرفتم روی سرشون
شده بودم پرستاراون اتاق ...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر معاینه کرد و گفت یه قسمتی از پایینش پاره شده و یه سری شیاف دیکنوفناک و ژل بی حسی و اینانوشت برام که بازم تاثیری نداشت
من از یه سک.س تراپ وقت گرفتم و رفتم پیشش مشاوره بود و خیلی گرون میگرفت ولی مهم نبود من بایددرمان میشدم
جلسه اول که رفتم اون شب دعوت خونه پدرم اینا بودم پاگشام کرده بودن من تا هشت توی نوبت بودم وقتی که رفتم مشکلمو گفتم گفت نگران نباش درست میشه اسم یه دارو برام نوشت گفت اینو بعدظهرا بخور و جلسه بعدی بیاپیشم
اینم بگم من هی خونریزی داشتم
دارو هارو خوردم و رفتم پیشش دوتا کاغذاورد و کلی روش چیز نوشت و شکل واژن واین چیزا ولی هیییچ فایده ای نداشت
حدود یه ماه ازازدواجمون گذشته بود شوهرم اصلا توخونه باهام حرف نمیزد خیلییی ناراحت بود مادرشوهرم همش میگفت چشه میگفتم نمیدونم شبا پشتشو به من میکرد میخابید حتی یه شب انقد خودشو زد میگف تاکی قراره اینجوری باشی
خیلی خیلیییی روزای سختیو میگذروندم میترسیدم کسی بفهمه همش گریه میکردم و ناراحت بودم یه شله زرد نذرحضرت فاطمه زهراکردم که کمکم کنه
بهترین روزای زندگیم داشت به بدترین شکل میگذشت شوهرم دوهفته ای بود که سمتم نیومده بود مثل دوتاهمخونه بودیم با هم بعضی وقتام میومد تلاش میکردیم نمیشد
واژینسیموس داشتم ینی به طور غیر ارادی عضله واژنمو انقباض میکردم
ده تا دکتر عوض کردم انقد داروهای جورباجور دادن که نشد
حتی قرار بود قرص خاب بخورم توخاب انجام بده شوهرم که....
ادامش
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
توی اتاق ریکاوری تنها بودم اون پسره هم روی یه صندلی نشست گفتم میشه یه پتو بهم بدی خداخیرش بده رفت و یه پتو برام اورد و زدم روم حدود ده دقیقه بعد گفت باید بریم گفتم پتو هم میبریم گفت نه بری بخش اونجا پتو هست و منو اورد بیرون دم اتاق عمل پدرو مادرم بودن منم مثل بید میلرزیدم باباهم بیچاره ترسیده بود منو جابه جا کردن روی یه تخت دیگه شوهرم نبود رفته بوددنبال خاهرش
منو بردن بخش و شوهرم اومد منو که دید چطور میلرزم خیلی ترسید
دلیلشم نمیدونم هنوزم شاید بخاطر حجم خونیه که از دست دادم
چند تا پتو ریختن روی من ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود دیگه شوهرم مادر و خاهرشو برد خونه و پدرخودمم رفت و مادرم وایسادپیشم
هر یه ساعت پرستارامیومدن و امپول فشار بهم میزدن تا فشارم تنظیم شه و خیلی دردناک بود کم کم سری از بدنم داشت میرفت و دردام شروع شد قابل تحمل بود ولی دردداشتم به پرستاراگفتم و اومدن بهم مسکن زدن و بعد چند ساعت دردام ساکت شدن
نمیتونستم ازشدت درد خوب بچمو ببینم
حالا نوبت غول بعدی بود میترسیدم که بیان و شکممو فشار بدن صدای پای هرکی میومد من استرس میگرفتم فرداش بود پرستاره اومد شکممو ماساژ بده نزاشتم دستشو میگرفتم گفت نمیشه تو هرچی بگی مابگیم چشم پس به روش معاینه باید لخته خونارو دربیارم
انگشت کرد توی واژنم و چنان جیغی کشیدم که رفت
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
اینم بگم من سه شب تمام نخابیدم توی روز سرجمع شاید دوساعت خابیده بودم
جواب ازمایش بچم اومد و زردیش روی هشت بود و گفتن چندروز دیگه دباره بیارینش و مرخصم کردن و بیست ملیون هزینه بیمارستان گرفتن
اومدیم خونه بچمو اوردیم و من باز شب تاساعتای سه خابم نبرد
شیرنداشتم و سرسینه هام زخم بود
شب تو سکوت بچم کنارم خابیده بودم خدایاشکرت که بچم سالمه
خدانصیب همه چشم انتظاراکنه ولی زردی صورتش منو میترسوند و ببشتر میشد یکی میگفت ترنجبین بده یکی میگفت خاک شیربده ولی هیچی بهش ندادم خودم میخوردم اینارو
خلاصه روز چهارم زایمان باشیردوش و قطره شیرافزا و اینا بالاخره شیر اومد توسینه هام
یه شیرخیلیی زیاد که همیشه لباسام خیس بود کل شکمم خیس بود
ولی خب شیرمیخورد ولی هنوززرد بود شوهرمم نمیومد دکتر ببریمش میگفت تو بارداری انقد حساس بودی الانم حساسی
اسنم بگم فرداس روزی مه نرخص شدم رفتم حموم نزاشتم مسی کمکم کنه خیلی شخت بود ولی تونستم به شکمی که خالی بود و پراز ترک بدن بهم ریختم بعد زایمان نگاه کردم شکمم سر بود و هیچ حسی نداشت ازحموم که اومدم خودمو جلوی اینه نگاه کردم شکممو نمیشناختم بعد از زایمان یه شکم شل و ول پرترک زشت شده بود با خودم گفتم ینی دیگه من این شکلی ام ...
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
ادامه داستان...
از ازمایشگاه برگشتم خونه شوهرم اومد انقدر گربه کردم دست خودم نبود خیلی خساس تر شده بودم تو بارداری میگفتم حتما ازمایش خطریه که بخاطرش دوملیون پول گرفتن حتما مشکلی داره شوهر بیچارمم میگفت اشکال نداره دوباره بچه میاریم
خلاصه جواب ازمایشو که اومد بردم به دکترم نشون دادم گفت سالمه مشکلی نداره و نوشت برای انومالی
تاحالا هسچکس خبر نداشت باردارم بجز چند نفر
انومالیو با مادرم رفتم و خیلی خیلییی طول کشید تا نوبتم شد
رفتم پیش همون دکتر بد عنق که برای انتی رفته بودم استرس داشتم هم برای جنسیت کنجکاو بودم هم میترسیدم برای اینکه مشکلی نداشته باشه
رو تخت دراز کشیدم دکتر سونو کرد گفت بهت احتمال ندادم تو انتی؟گفتم نه گفت پسره
دروغ چرا خوشحال شدم همیشه دوست داشتم بچه اولم پسر باشه بعدش هرچی بچه داشته باشم دختر باشه
یکم دیگه سونو کرد و جواب سونو رو داد گفت مشکل خاصی نداره
برگشتم به مادرم جنسیت و گفتم و گفتم سالمه اونم خیلی خوشحال شد
به شوهرمم زنگ زدم گفتم و شام رفتم خونه بابا اینام
دنیامون ابی شده بود و من ذوق پسری که بتونم مادر خوبی براش باشم بتونه دختری و خوشبحت کنه
فرداش شد قرار بود برم پیش دکترم رفتم و ....
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
داستان واکسن چهارماهگی بچم

اول بگم که مادرا استرس نگیرن انشاالله که بچهاتون واکسناشونو به خوبی و بدون مشکل پشت سر میزارن فقط شاید تجربه م به دردتون خورد
بچم سرواکسن دوماهگی اذیت نکرد دوروز کنی تب داشت و بعد خوب شد نوبت رسید به واکسن چهارماهگی یه تب سنج براش خریدم و صبح باشوهرم بردمش بهداشت و واکسنش زدن سه تا تزریقی دوتا خوراکی یکم جیغ کشید و بعد برگشتیم سریع بهش قطره پاراکید دادم و بعدش خابید
بهداشت گفته بود خونه خنک باشه تا تب نکنه و دوروز قطره استامینوفن بدم منم روز اول هر چهارساعت میدادم روز دوم هر شیش ساعت
روز دوم خونه مادرم بودیم تااخر شب
شب بیرون بودیم و تب بچمو با تب سنج میگرفتم و سی و هشت خورده ای بود همسایه ها میگفتن نه اصلا تب نداره تو اشتباه میکنی
منم یه دستمال خیس با اب سرد و هی میاوردم توی سرش و دلش و اینا یه رکابی و شورتکم تنش بود
نمیدونستم باید پاشویه با اب ولرم باشه
اون شبم گذشت و ما برگشتیم خونه خودمون شب ساعت سه توی خاب بهش قطره دادم و خابیدم فرداش بیدار شدم دیگه تب نداشت منم گفتم امروز روز سومه دیگه استامینفن احتیاجی نداره بچم خابیده بود با همون رکابی و شورتک و باد کلرم مستقیم روش بود
ساعت دو ظهر بود با خالم حرف میزدم ازش خداحافظی کردم و خاستم ناهار درست کنم که دیدم بچم بیدار شد ولی گریه نکرد منم رفتم پیشش که.....
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتم پیش دکتر سونو رو دادم بهش گفت خوبه مشکلی نداره فقط دوتا کیست توی سرش داره و یدونه ضایعه تو قلبش چیز مهمی نیست
دنیا دور سرم چرخید نمیفهمیدم چی میگه ادرس بهترین دکتر شهرمونو داد گفت دوسه هفته دیگه برو پیشش اکوی قلب جنین بده خیالت راحت بشه
تاکیدم کرد که چیزی نیست تا یکی دوماه دیگه کیستت رفع میشن و مهم نیست ولی من این حرفا حالیم نبود از مطب اومدم و به مامانم گفتم مشکل داره به زور خودمو نگه داشته بودم مادربیچارمم جرات نمیکرد باهام حرف بزنه بغض کرده بود هرچی گفت بیا خونه ما نرفتم رفتم خونه خودمون دیدم کلید ندارم زنگ زدم شوهرم گفتم کلید ندارم بیا تو همین حین مادرم شوهرمو دیده بود توخیابون افتاده بود گریه گفته بود برو خونه
من دم‌در بودم اشکام بی صدا میریختن و منتظر شوهرم بودم شوهرم رسید درو باز کرد همین که رفتیم تو انقدررر گریه کردم انقدررررررر گریه کردم زجه میزدم گفتم دکتر اینطور گفته اونم میگفت خب مگه نگفته رفع میشه ولی من این حرفا حالیم نبود
حالا که فکر میکنم چقدر احمق بودم خب دکتر گفت مشکلی نداره چرا کولی بازی دراوردم
شوهرم هرکار میکرد نمیتونست ارومم کنه خلاصه چند روز گذشت و من اروم تر شده بودم ولی همسرم تا دوهفته توحال خودش بود و میترسید
هفته بیست و سه من رفتم برای اکو‌قلب جنین دکتر نزدیک نیم ساعت سونو کرد و گفت اون ضایعه تجمع کلسیمه و چیزی نیست سالمه گفتم دکتر گفتن توی سرش کیست داره میشه یه نگاه کنی نگاه کرد گفت یک میلیه داره از بین میره
کیستای سرش چهارمیلی بودن
خیالم راحت شد خاستم نفس راحتی بکشم که...