پدرش بچرو برد تو اتاقی که باید ازش ازمایش میگرفتن مادرشم سرگردان هی دورخودش میچرخید تا بچش بیاد رفت نشست روی تخت و چند تا پتو و بالش و اینا گذاشت روی پاش تا بچش بیاد
شوهرش بچرو اورد و روی شکم خابودندنش چون ازکمرش ازمایش گرفته بودن باید یه روز اونجوری میخابید
جوابش ک اومد دوباره ازش اشتباه گرفته بودن
به مادرش گفتم برو داد و بیداد کن بگو مگه بچم ازسرراه اوردم و اونم رفت ولی فایده نداره همشون پشت همن
قرار بود از بچم نوار مغز بگیرن که بخاطر دست دست کردن مسعول اون بهش گفتن تادوروز دیگه نمیشه
یهو دیدم شوهرم داره باهاشون دعوا میکنه و هرچی فهشه نثارشون کرد یه خانم و اقا بودن رفتن زنگ بزنن پلیس و اینا منم راستش ترسیده بودم رفتم به خاهش التماس که تروخدا زنگ نزنین اعصابش خرابه و اینا
با شوهرم دعوا مردم مع هرجا بری باید خودت و نشون بدی و غهر کردیم
من اومدم خونه دوش گرفتم کمی وسایل بردم مامانم موند پیش بچم
یه ساعت خابیدم و غروب رفتم دباره
محرم بود از پشت پنجره های بیمارستان صدای هیعت میومد شبا که همه خاب بودن من فقط به بچم نگاه میکردم و صدای زیارت عاشورا رومیزاشتم و میخوندم
صدای دعا توی اتاق پخش میشد حتی اگه بچه های هم تختیم سرفه میکردن یا بیدار میشدن میرفتم روی سرشون
شده بودم پرستاراون اتاق ...

۳ پاسخ

خاطرات زندگیتو مینویسی؟

عزیزم چرا بچتون اینجوری شد از چی بود

خاطرات کیه؟ خودتون؟

سوال های مرتبط

مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
توی اتاق ریکاوری تنها بودم اون پسره هم روی یه صندلی نشست گفتم میشه یه پتو بهم بدی خداخیرش بده رفت و یه پتو برام اورد و زدم روم حدود ده دقیقه بعد گفت باید بریم گفتم پتو هم میبریم گفت نه بری بخش اونجا پتو هست و منو اورد بیرون دم اتاق عمل پدرو مادرم بودن منم مثل بید میلرزیدم باباهم بیچاره ترسیده بود منو جابه جا کردن روی یه تخت دیگه شوهرم نبود رفته بوددنبال خاهرش
منو بردن بخش و شوهرم اومد منو که دید چطور میلرزم خیلی ترسید
دلیلشم نمیدونم هنوزم شاید بخاطر حجم خونیه که از دست دادم
چند تا پتو ریختن روی من ساعت نزدیکای یک و نیم شب بود دیگه شوهرم مادر و خاهرشو برد خونه و پدرخودمم رفت و مادرم وایسادپیشم
هر یه ساعت پرستارامیومدن و امپول فشار بهم میزدن تا فشارم تنظیم شه و خیلی دردناک بود کم کم سری از بدنم داشت میرفت و دردام شروع شد قابل تحمل بود ولی دردداشتم به پرستاراگفتم و اومدن بهم مسکن زدن و بعد چند ساعت دردام ساکت شدن
نمیتونستم ازشدت درد خوب بچمو ببینم
حالا نوبت غول بعدی بود میترسیدم که بیان و شکممو فشار بدن صدای پای هرکی میومد من استرس میگرفتم فرداش بود پرستاره اومد شکممو ماساژ بده نزاشتم دستشو میگرفتم گفت نمیشه تو هرچی بگی مابگیم چشم پس به روش معاینه باید لخته خونارو دربیارم
انگشت کرد توی واژنم و چنان جیغی کشیدم که رفت
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
شوهرمو فرستادن دنبال تشکیل پرونده و مم تو دلم تمام فهشایی که بلد بودم نثار تمام دکترای اونجا میکردم
من حالم بد بود بچم‌میلرزید ولی اونا به فکر کاغذ بازی خودشون بودن
شوهرم اومد و گفتن باید ازمایش بگیریم ولی نباید مادرش بیاد بردنش تو اتاقی دست و پاهاشو سوراخ سوراخ کردن من رفتم تو بچم کبود شده بود انقد جیغ زده بود منم گریه میکردم منو کردن بیرون میگفتن مادرش بیادتوازش نمیگیریم😭😭😭
کف بیمارستان نشسته بودم و مادرم هی گریه میکردم و دلداریم میداد ولی من فقط صدای جیغ بچم تو گوشم بود
بچه ای که تو پرقودبزرگش کرده بودم الان تمام دست و پاهاشودسوراخ سوراخ میکردن
بهش انژکت وصل کردن یه میله ای که مال اکسیژنه دادن و گفتن بگیرین جلوی دماغش تا اکسیژنش کم نشه
بچمم وحشتناک گریه میکرد به هیچ صراتی مستقیم نبود اخرش سرمو گفتیم در بیارن تا اول اروم بگیره
پدرم اومد بیمارستان با مادرم رفتن خونمون وسایلاشو بیارن قرار بود بستری بشه و من و شوهرم موندیم
بچم فقط جیغ میزد شوهرم رفت ازداروخانه براش پستونک خرید ولی فایده نداشت اخرش گرفتش بغل و انقد چرخوندش تو بیمارستان تا اروم گرفت منم هی دنبالشون بودم لرزش تموم شده بود
نمیتونستم سرپا وایسم هی مینشستم کف بیمارستان کل بیمارستان مارونگاه میکردن
پرستارع اومد ماروفرستاد طبقه ی بالا برای بستری
رفتیم بالا و دیدم سردر اتاقش زده بخش مغز و اعصاب😭😭😭
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
ادامه داستان
کم کم فامیلا اومدن دیدن بچم و منم روز هشت زایمانم رفتم بخیه هاموکشیدم و بچرو بردم دکتر اطفال گفتم رنگش زرده گفت احتمالا روی هفت و هشته شیرزیاد بده سعی کن گرمش نباشه و اینا و معاینه ش کرد
شایدباورتون نشه من بازم برای سلامتیش استرس داشتم
خداروشکرگفت سالمه و برگشتیم بیست روز خونه پدرم موندم و بعد یه شب رفتم خونه خودمون
چون جا نداشتیم بچم اتاق و تخت و کمدنداشت
حتی ست رختخابشم ازخونه مادرم نیاورده بودم مجبورشدم پتوی خودمونو تا کنم بندازم زیرش و یه پتو دیگه برای من و شوهرم موند
اون شب شوهرم هی اومد نزدیکمو رابطه میخاست ولی میدونست نمیشه گفته بودم که تا چهل روز نباید باشه
اینم بگم شوهرم هی میگفت بمون خونه مادرت نگران این بود از پس بچه برنیام اون شب شب اولی بود که مستقل بچه پیش خودم بود
تا صب چند بار بیدار شد و بهش شیردادم اونموقع شیرخودمو میخورد
خلاصه روزامیگذشت و واقعا بچه داری مخصوصا زمانی که نوزادبود خیلی برام سخت بود
تنها خوبیش این بود بچم‌ تا ساعت دوازده و یک میخابید...
مامان صدرا مامان صدرا ۱۱ ماهگی
پارت چهارم
خودمو برای تیغ آماده کرده بودم
که دیدم یا خداااا قیچی
هنوز که هنوزه بعد از این همه مدت یاد اون قیچی که میوفتم تن بدنم میلرزه
سه تا دقیقا برش زد و صدای بریدن گوشتم هنوز توی گوشم هست
هرچی زور زدم گفتن به دنیا نمیاد چیکار کنیم بیشتر برش بزنید که بکشیم بیرون
یه سه تا دیگه هم از یه طرف دیگه برام برش زدن
بچه قلب نداشت یه عالمهههه برش حالم داغون نمی‌دونم فشار ۶بود یا۵.۵ هرچی بود همه ترسیدع بودن دکترم دستش رو گذاشته بود روی سرش و هی میرفت اینطرف و اونطزف
تا میومدم از حال برم سریع میزدن تو صورتم
گفتن دیکه بچه به دنیا نمیاد سزارین رو آماده کنید
تو همون حال داغون توروخدااااا دیگه سزارین ن با این همه برش دیگه اون نه نمیرم سزارین
گفتن بهم ۵دقیقه کلا وقت داری زور بزنی بچه به دنیا بیاد اگر نشه آقا میاد داخل
و آقا دقیقا پشت در اتاق منتظر بود که بیاد داخل و زایمان رو انجام بده
به ماما همراهم میگفتم ن بگو نزارن بیاد
داخل رفت گفت اینجوری میگه برگشت گفت اونم نیاد یا باید مادر رو نگه داریم یا بچه دقیقا اذان مغرب بود
مامان صدرا مامان صدرا ۱۱ ماهگی
پارت سوم
یه نگاه کرد بهش و دانشجو هارو دعوا کرد
که بچه قلب نداره دستگاه خرابه یعنی چیییی
بدو و بدو رفتن سرم تقویتی آوردن و سرم فشار رو کشیدن
دستگاه اکسیژن به من وصل همه چشم هامون به مانیتور که دونه تپش نشون بوده
رفته رفته حال منم بد شد حالت تشنج یا خودش بهم دست داد شروع کردم به شدیداااااا لرزیدن آوردن دست پام رو سریع نگه داشتن بستن به تخت که من از روی تخت نیوفتم
که این واقعا جوری بود که من خودمو باختم اونجا شدید
۷سانت بودم که کامل آمپول فشار قطع شد و دیگه کن آمپول فشار نگرفتم
تا دستگاه کسیژن زو برمیداشتن
ضربان قلب بچه افت می‌کرد من گاز بیحسی هم نتونستم بگیرم
۸سانت بودم که ماما همراهم پا به پام کمک کرد که زود قول بشم که
گفتن نوار قلب بگیرن دیدن بازم تا منظم و من دیگه تا فول شدن صبر نکردن
سریع از دست پام گرفتن فقططط بدو رفتیم اتاق زایمان
تو راه رو هم شدیدااااا حس زور زدن میومد برام که میگفتن زور نزن که نمی‌شد
بدو منو گذاشتن روی تخت
دقیقا سه تا آمپول بیحسی زدن برای برش
منم شنیده بودم که تیغ هستش
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتم خونه مادرم تبریک گفتن و با مامانم رفتم ازمایش دادم گفت چند ساعت دیگه جوابش اماده س از ازمایش که برگشتم استین مانتوم کوتاه بود چسبی مه زده بودن روی دستمو دوستم دید و گفت رفتی ازمایش بارداری؟گفتم اره
اون چند ساعت نمیگذشت رفتیم دنبال جوابش و گفتم جوابش چیه گفت مثبته خوشحال برگشتم و زنگ زدم شوهرم گفتم کجایی گفت خونه مادرم
😑😑😑گفتم جوابو گرفتم مثبت بوده ولی چیزی نگیا گفت باشه
شب اومد خونه مامانم بهش گفتم راستشو بگو گفتی یانه گفت اره گفتم
😂😂😂
هنوزنزاشته بود جواب بیاد رفته بودگفته بود
روزا میگذشت و رفتم دکترم و گفت تیروییدت مشکوکه ازمایش نوشت و یکم بالا بود تااخر بارداریم مجبور شدم قرص بخورم
نه هفته با همسرم رفتیم سونوی تشکیل قلب دراز کشیدم و شوهرمم بالای سرم بود دکتر سونو کرد و گفت قلب تشکیل شده صداشو گذاشت و از شوهرم خاستم ازصدای قلبش فیلم بگیره
چقدر خوشحال بودم
نوبت رسید به سونوی انومالی حدود بیست روز بعدش
اینم بگم من چهارروز بعد پریودیم باردار شده بودم
سونوی انومالی و با شوهرم رفتم خیلی ذوق داشتم که یه جنسیتی بهم بگه
اینم بگم دوست داشتم بچه اولم پسر باشه
دکتر خیلی کار بلد و خیلی بداخلاق بود سونو کرد گفت سالمه گفتم خب جنسیت چی گفت هیچی معلوم نیست از سونو که اومدم بیرون به شوهرم گفتم سالمه ولی احتمال جنسیت نداد اونم کلی خندید گفت چطور خورد تو ذوقت😂😂 و بعدش رفتم ازمایش
جواب ازمایش که یه هفته بعد حاظر شد رفتیم جواب و به دکتر نشون دادم گفت خوبه یه قسمتش کمی کمتره باید کواد مارکر بدی
استرس گرفتم گفتم ینی چی گفت مهم نیست پونزده هفته ازمایش غربالگری دومو میدی
رسید اون موقع و با مادرم رفتم ازمایش بدم گفت هزینش میشه دوتومن
خیلی زیاد بود اون موقع ترسیدم که این چه ازمایشیه..
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتیم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت تو همین موقع مامان و بابامم اومدن توی اتاق چهارتخت بود که فقط یه تختش پر بود
یه دختر دوماهه که تشنج‌کرده بود و از شهرستان آورد بودنش شهر ما من نشستم روی صندلی و یه دل سیرگریه کردم شوهرم و پدرم‌ هی دلداریم میدادن ولی من میگفتم‌این بچه مشکل داره دیگه
اون خانمه هم تختی اومد پیشم و گفت گریه نکن من یه هفته س اینجام بچم‌تشنج کرده نگران نباش و دلداریم داد
به بچم‌نکاه میکردم مثل همیشه بود حالش خوب بود تقریبا
دکتر گفته بود باید نزدیک هشت ساعت شیرنخوره خلاصه بچم خابید شوهر و پدرمم رفتن ولی مادرم موند
خاله م زنگ‌زد پشت تلفن کلی گریه کردم گفتم گوشی و باتو قط کردم اینجوری شد و همه سعی داشتن ارومم کنن ولی نمیتونستن
نزدیکای غروب بچم‌بیدار شد گرسنش بود داشت هممونو میخورد به پرستار گفتم گفت یه ذره بهش شیر بدین
تااون موقع شیرخودمو میخورد و روزی یکی دوبار کمکی براش شیرخشک درست کردم و خورد
شب دباره شوهرم و پدرم‌اومدن و مادرم رفت دیگه
من موندم و بیمارستان....
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
دکتر اومده بود بااین که همیشه خوش اخلاق بود ولی اینبار عصبانی بود میگفت چراانقددیراچمدی بیمارستان ساعت یازده و نیم شب من دستیار ازکجا بیارم منم خیلی رلکس گفتم خب دکتر فردا عمل کنین گفت تافردا تشنج میکنی
اونموقع بود فهمیدم اوضاع جدیه خیلی سریع منو بردن اتاق عمل چند تا دکتر مرد و دکتر خودم و چند تا دستیار زن روی سرم بودم دکتر مرد خاست امپولو بزنه کمرم و یه پسر نوجوونی هم شونه هامو گرفته بود گفتم دکتر چقدر طول میکشه درد داره؟گفت نه درد نداره به محض اینکه امپولو زد فوری منو دراز کردم و دستامو بستن دروغ چرا ترسیده بودم هم از عمل هم میخاستم بچمو ببینم و نگران بودم سالم نباشه نمیدونستم دارن چیکار میکنن چند دقیقه نگذشت که صدای اب اومد فکر کنم کیسه ابم بود که پاره کردن و بعد یه تکون به شکمم دادن و صدای گریه بچمو شنیدم
یه حس و حال عجیبی بود که خدا انشاالله قسمت تموم چشم انتظارا کنه
بخاطر پرده ای که جلوم بود بچمو ندیدم به پسره جوونی مه بالای سرم بود گفتم بچمو دیدی گفت اره گفتم سالم بود مشکلی نداشت؟ گفت اره چرا مشکل داشته باشه الان میارنش
پرستاره اومد بچمو لای پارچه سبزی مال اتاق عمل پیچیده بود و اورد نشونم داد نگاش کردم
کسی که نه ماه منتظرش بودم و استرس کشیدم براش نمیدونستم چی بگم
پرستاره گفت مامان سردشه باید ببرمش و بردش
حدود یک ساعت و نیم اتاق عمل بودم حس حالت تهوع داشتم به دکترم گفتم اونم باهام غهر بود گفت بالا بیار گفتم چطوری اخه اکسیژن روی دهنم بود پسره اکسیژن و برداشت و سرمو به سمت راست گذاشت و گفت بالا بیار گلاب بروتون هرچی خورده بودم بالااوردم بعدش حس لرز شدیدداشتم تمام بدنم میلرزید و میگفتم سردمه عمل که تموم شد پرده و برداشتن و همه رفتن اون پسره منو برد اتاق ریکاوری
مامان گیلاس مامان گیلاس ۱۲ ماهگی
سلاام دخترا چطور مطورین؟
بد چجند روز مشغله و مهمونی رفتن وقت کردم بیام 😬 صدای منو میشنوین از یه مادر خسته و بی خواب که کلی کار داره ولی فقط وقتمو با دخترم میگذرونم به خصوص که دیشب افتاد زمین از تخت برای اولین بار خیلی حالم بده و خودمو مقصر میدونم خداروشکر که هیچیش نشد و خدا رحم کرد ولی اون صداش ار تو ذهنم پاک نمیشه 😭یه تجربه بیام بگم اینجوری که شد ساعت سه صب بود من زنگ زدم به مامانم و ازش راهنمایی خواستم و گفتم چیکار کنم چون حالمون خیلی بد بود با شوهرم من چون خونده بودم یکساعت هیچی ندیم و نخوابونیم مامانم گفت حتما بهش یکم اب و یا شیر بده ببین قدرت مکیدن داره اگه خورد هیچی نیست و گفت وقتی اروم که شد دست بکش به همه جاش ببین جاییش درد نمیکنه قرمز نشده و خداروشکر هیچی نبود بعد یکساعت قشنگ بهش شیر دادم و خوابوندمش خودمم تا ۸ صب بیدار بودم و حواسم بهش بود یکیم زیر سرش رو یه بالش کوچولو گذاشتم که بالاتر باشه سرش
دیدم همه چی خوبه و دوباره بهش شیر دادم خوابیدیم باهم تا ساعت ۱۱
خیلی شب بدی بود خیلی بمیرم من براش مادر خوبی نیستم که افتاد از رو تخت 😞