پارت ششم:
به همسرم زنگ زدم گفتم کجایی گفت روبروتم نمیبینیم ولی من اینقدر حالم خراب بود هیشکیو نمیدیدم سرمو میچرخوندم ولی هیشکی ب چشمم نمیومد همسرم اومد سمتم تا رسید نزدیکم پریدم بغلش و زار زدم من تو اون لحظه مردم از اون لحظه ب بعد من واقعا مریم دیگه شدم برای همسرم توضیح دادم گریه میکردمو توضیح میدادم خون میبارید از چشمام نه اشک پسرمو خودشو سفت کرده بود میفهمید من حالم خوب نیس میفهمید ی مشکلیه و منی که توان نداشتم اروم بشم تا بچم اذیت نشه باز رفتیم خونه مامانم اونجا مامانم میتونس ارومم کنه و باز بغل مامان و مامان بزرگم کمی که اروم شدم تصمیم گرفتیم برم پیش متخصص پریناتولوژیست ینی مادر و جنین هنوزم ته قلبم نمیخواسم چیزیو قبول کنم تا فرداش ک بابدبختی نوبت گرفتم کلی نذر و نیاز کردم دعایی نبود که نکنم نذری نبود که نکنم تو ذهنم نقشه میکشیدم چیزی نباشه پدر دکترا رو درارم خیلی حالم بدبود پسرمم خودشو سفت کرده بود باید بخاطر بچم اروم میشدم نمازخوندم غذا خوردم ب شکمم دست کشیدم یکم خودشو رها کرد تا فردا که برسه دکتر گفت ۱مطب باشین ولی کی نوبتتون بشه خدا عالمه
خلاصه مامانم اومد همرام و باخواهرکوچیک رفتیم مطب از ساعت ۱ظهر تا ۶بعد از هر مطب بودیم
اخ که چه ساعت های طاقت فرسایی دل تو دلمون نبود همش ذکر میگفتم استرس داشت منو میکشت پسرمم انگار میفهمید اروم بود تکوناش کم شده بود راه میرفتم ،میشنستم ولی زمان نمیگذشت اخر نوبت من شد رفتم داخل سونوهامو تحویل دادم منتظر بودم دکتر بگه همه خوبه تشخیص اشتباس ولی انگار اشتباه میکردم شاید نیم ساعت یا ۴۵دقیقه سونو میشدم دکتر بابغض واشکی که تو چشماش بود گفت متاسفم امفالوسل و فتق دیافراگم باهمه
بچه یا تو‌شکمت میمیره یا بعد از بدنیا اومدن

۹ پاسخ

بگو بقیه رو

می‌دونم سخته بهت سخت گذشته ولی رها کن این بار منفی رو تصور کن هیچوقت همچین اتفاقی نیفتاده من بدترین چیزا رو فراموش کردم

یا خدا چه لحظه های طاقت فرسایی رو تجربه کردی🥺🥺

دکتر به منم دقیقا گفته بود ممکنه پسرم یا تو دلم بمیره یا بعد بدنیا اومدنش دور از جونش بمیره
اما خدا خیلی بزرگه

یاا خدا خببب

خدا بزرگه
😔😔😔

خب ....🙇‍♀️

چقدر ناراحت شدم

میشه بقیشو بزاری ...وای خیلی ناراحتم گلم

سوال های مرتبط

مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت سوم:
ولی من حالم بدبود همسرم که حالمو دید ابمیوه و اینا بهم داد بردم خونه مامانم اونجا مامانم و بعدشم مادربزرگم اومدن کلی دلداریم دادن که خبری نیس تا فردا اروم شم و برم پیش دکترم
خلاصه از شبش تا فردا ی قررررن گذشت فردا بعداز ظهر باکلی استرس رفتیم سمت دکترهمسرم به من گفت درمورد سون چیزی نگم بزار ببینیم خودت دکتر چیزی میفهمه حرف نزاریم تو ذهنش اوکی دادم رفتیم سونو دکتر بررسی کرد و گفت همه چی بچه خوبه خیلیم شیطونه نشونمونم داد گفت نگا حالت سجدس و بعله پسره همسرم میگفت دست و پا داره دکتره میگفت بعله چرا نداشته باشه همسرم میگفت همه چی تشکیل شده دکتره میگفت بعله چرانشه خلاصه هی چک کرد اخرم گفت سالمه ماهم دیدیم نه واقعا انگار سالمه اون دکتره شیش میزده خلاصه خوشحال و خندان اومدیم بیرون به خانواده ها هم گفتیم سالمه و تشخیصش اشتباه بوده و فلان خلاصه گذشت دو هفته دیگه من ۱۹هفته شدم دکترمو عوض کردم چون اون بیمارستانی که میخواسم نبود دکتر جدید ازم سونو خواست
منم رفتم ی مرکز سونو که وزن بچه رو بهم بگن با دهانه رحم و این چیزمیزا دیگع شده بودم ۲۰هفته اینورا خلاصه اینجاهم رفتم باکلی استرس نکنه اچن دکتره نفهمیده اینجا چیزی بگن ولی نه مانیتور جلوم بود بنظر بچه طبیعی بود دکتر سونو هم چیزی نگفت پس اوکی بود خداروشکر باخیال راحت اومدم بیرون دکترم زفتم همه چی اوکی بود برای سونوی وزن که ۳۰هفته بود بهم گفت برم پیش ی دکتر دیگه اونجا رو فقط قبول داره منم اوکی دادم تو این مدتم ی بارداری کاملا طبیعی داشتم جوری که پنج ماهگی ی سفرم رفتم بی هیچ مشکلی
مامان ماهلین و تودلی مامان ماهلین و تودلی ۱۱ ماهگی
مشکلات بارداری و اقدام به بارداری من پارت پنجم .
خلاصه مثبت شد باورم‌نمیشد. شوهرم که هی میگفت دیدی میشه و اینا و من تا صبح خوابم نمیبرده . بالاخره شده بود بعد ۳ سال . صبح ناشتا ساعت ۶ روز پنج شنبه بازم بیبی چک زدم اونم مثل دیشب هاله شد و پر رنگ شد هی ، شوهرم گفت بیام از سرکار میریم سونو ، اومد رفتیم سونو دکتر گفت من چیزی نمیبینم ساک بارداری و اینا هیچی نیست اشتباه شده ، یا برو دو هفته دیگه بیا الان زوده ، چقدر حالم بد شد ، به بابام گفته بودم نرو سرکار میخوام بیام خونتون کار دارم که خب پیچوندم و رفتیم ولی نگفتم که چی شده . فرداش جمعه با ، بابام اینا رفتیم کله پزی ساعت ۷ صبح بماند که تا بابام نست من عوق زدم حالم بد شد بابام فهمید ولی چیزی نگفت ، بعد صبحانه رفتیم آزمایشگاه همه جا هم تعطیل بود😂😂 دیگه آزمایش دادیم ۸ صبح گفت ۱۲ به بعد آماده اس ، تا ساعت ۱۲ من جون دادم . دیگه ۱۲۴ هزار پیامبر رو قسم دادم .
ساعت ۱۲ زنگ‌زدن ، جواب رو برامون فرستادن و مثبت بود ....
ماهلین خانوم تو دلم بود ولی من زود برای دیدنش رفته بودم🥹🥰🥰😭
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
بسم الله الرحمن الرحیم
اینم داستان بارداری من و بدنیا اومدن پسرم تا این لحظه
میدونم ممکنه افکارم حتی راهم مخالف زیاد داشته باشه ولی تصمیم گرفتم بنویسم تاتجربه ای باشه برای بقیه
پارت اول:
خب وقتی بارداری شدم خیلی خوشحال شدم ی بارداری معمولی و طبیعی قبل بارداری هم چون با برنامه بود قشنگ چکاپ شدم یدوفولیک و ویتامین دی هم مصرف کردم و بعد چند ماه اقدام باردارشدم وسونوی تشکیل قلبم رفتم و همه چی اوکی بود تا گذشت و من شدم ۱۷هفته رفتم برای تعیین جنسیت بعد چک کردنم و گفتن اینکه بچه پسره ازم خواست بیرون برم و به همسرم گفت که بمونه خیلی استرس داشتم بعد ی چند دقیقه ای ک من دیگه داشتم کم میاوردم همسرم یکم دمغ اومد بیرون گفتم چیشده گفت هیچی بریم نامه سونو رو هم نمیداد دستم گفتم بگو خب چی شده کلی قسم جونمو دادم یکم مکث کرد و گفت دکتر گفته بچتون کبدش یا روده هاش بیرون از بدنشه منو میگی متعجب بودم تو عمرم همچین چیزی نشنیده بودم گفتم مگه میشه هزاربار گفتم بیا بریم ی سونوی خوب تو قبول نکردی این یارو سیبیلوعه چیش به دکترا میخورد ولی ته دلم خالی خالی بود حالم خیلی بد بود این رفتار انگار واکنش دفاعی ذهنم بود تو اسانسور نامه دکترو بازکردم وزن بچه بندناف همه چی نرمال بود فقط گوشه نامه دست نویس نوشته بود....
مامان گیلاس مامان گیلاس ۱۱ ماهگی
سلاام دخترا چطور مطورین؟
بد چجند روز مشغله و مهمونی رفتن وقت کردم بیام 😬 صدای منو میشنوین از یه مادر خسته و بی خواب که کلی کار داره ولی فقط وقتمو با دخترم میگذرونم به خصوص که دیشب افتاد زمین از تخت برای اولین بار خیلی حالم بده و خودمو مقصر میدونم خداروشکر که هیچیش نشد و خدا رحم کرد ولی اون صداش ار تو ذهنم پاک نمیشه 😭یه تجربه بیام بگم اینجوری که شد ساعت سه صب بود من زنگ زدم به مامانم و ازش راهنمایی خواستم و گفتم چیکار کنم چون حالمون خیلی بد بود با شوهرم من چون خونده بودم یکساعت هیچی ندیم و نخوابونیم مامانم گفت حتما بهش یکم اب و یا شیر بده ببین قدرت مکیدن داره اگه خورد هیچی نیست و گفت وقتی اروم که شد دست بکش به همه جاش ببین جاییش درد نمیکنه قرمز نشده و خداروشکر هیچی نبود بعد یکساعت قشنگ بهش شیر دادم و خوابوندمش خودمم تا ۸ صب بیدار بودم و حواسم بهش بود یکیم زیر سرش رو یه بالش کوچولو گذاشتم که بالاتر باشه سرش
دیدم همه چی خوبه و دوباره بهش شیر دادم خوابیدیم باهم تا ساعت ۱۱
خیلی شب بدی بود خیلی بمیرم من براش مادر خوبی نیستم که افتاد از رو تخت 😞
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت دهم
رفتم اتاق عمل،بی حسی از کمر بماند که حالم بد شد و ایناولی صدای پسرمو شنیدم ک گریه میکرد نگا ساعت کردم ۱۲:۳۰ظهر خیلی دلم میخواست معجزه میشد ولی اینکه پسرمو نیاوردن پیشم ینی مشکل داشته و سریع باید میرفته nicu
ب پرستار گفتم نشونم نمیدید گفتن نه نمیشه ولی گریه هاشو میشنیدم میگفتم پس هنوز زندس این ینی معجزه
بعدم که دیگه شکممو بستن و اوردنم ریکاوری و بعدم تو بخش
همه پیشم بودن خاله هام میگفتن پسرت مثل ماه میمونه خیلیی سفیده خیلی خوشکله گفتن باسرعت بردنش nicu
همسرمم رفته بود برای پذیرشش حسودیم شد همه بچمو دیده بودن جزخودم
باید صبوری میکردم راهی بود که انتخابش کردم زایمان بدی نداشتم ولی سزارین هیچ وقت انتخابم نیس خونریزی شدیدی داشتم که باید خون میزدم
و خب خداروشکر بخیر گذشت روز بعد مرخص شدم درخالی که بچم بغلم نبود همسرمو و مامانم اجازه ندادن ببینمش نمیدونم چرا تا ی هفته اجازم نمیدادن ببینمش خیلی بی تاب بودم اروم و یواشکی گریه میکردم نمیخواستم بقیع رو اذیت کنم
بعدها همسرم گفت دکتر هرروز میگفته بچه زنده نمیمونه نمیخواسم ببینیش روت اثر بزاره بعد ی هفته پسرمو دیدم
بمیرم براش کیدش کامل بیرون بود دورش پلاستیک مخصوص بود و زیر دستگاه تنفس مصنوعی اولین معجزه این بود پسرم سندروم داون نداشت
دومین معجزه این بود هیچ مشکلی قلبیم نداشت
پسری ک روز دوم تولدش دکتر به همسرم گفته بود امید نداشته باشین از عمل اومد بیرون بخاطر فتق دیافراگمش ی ریه نداشت ولی ریه ای که اندازه نخود بود خودشو بازسازی کرد و تبدیل به سه چهارم شد
دوماه nicuبستری بود
یک ماه کامل شایدم کمی بیشتر زیر تنفس مصنوعی بود
۶بار جراحی شد
پرستارا و دکترا دائم میگفتن این معجزس
پسرم موقع تولد ایست قلبی کرده بود حتی
مامان نیک 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۶ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

-میراث نور:

بذار یکم برگردیم به وقتی که توی دلم بودی.
هفته های آخری بود که قلب کوچیکت توی بدن مامان میزد؛ مثل یه آهنگ آروم که توی سکوت شب جاری میشه.
یه شب که بی‌قراری مثل موج‌های بی‌امان به قلبم هجوم آورده بود و خواب به چشمام راه نمی‌داد، بعد از کلی کلنجار خوابیدم و خواب پدر بزرگم رو دیدم.
-پسرت بدنیا اومد نغمه؟
+بله توی تختش خوابه.
پدر بزرگم خیلی آروم بغلت کرد انگار که گنجینه‌ی ارزشمندی رو توی آغوشش گرفته باشه. پشتش به من بود.
+میشه به منم نشونش بدید؟ من ندیدمش.
-به موقعش میبینیش دخترم.

از خواب پریدم، هوا روشن بود و سکوت خونه مثل لحاف نرمی دورم پیچیده بود. انگار خواب نبود، حسش واقعی بود. چندبار توی ذهنم مرورش کردم.
به مامان بزرگت زنگ زدم، خیلی دیر جواب داد…
با صدای بغض آلودش که لرزه به تنم مینداخت، گفت که پدر بزرگم دیروز عصر توی آرامش ابدی غوطه ور شده و از حالا، از اون بالاها، از پیش خدا، مراقب ماست.
گریه راه گلومو بست. سخت بود پسرم، دور بودم و غم مثل سایه‌ای سنگین روی دلم نشسته بود.
نمیخوام از تلخی اون روزا برات بگم.
اما دلم میخواد اینو بدونی که قبل از همه، بابابزرگم تورو دید. انگار با دیدن تو، قلبش از همه‌ی دردها سبک شد و روحش، رها از زمین، به سمت نور پر کشید؛ مثل پرنده‌ای که بعد از یه سفر طولانی، به آشیونه‌ی ابدیش می‌رسه.
برای همین مامان بزرگت و خواهراش بهت میگن بابا. چون تا آخر عمرت یه نشونه از روح باباشونو به همراه داری.
درمون دردمون شدی پسر معصوم من. تو نوری هستی که با اومدنت به دلمون تابید فرشته ی مامان.
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت نهم
منی که برای زایمان طبیعی برنامه ریخته بودم تو ی بیمارستان خوب حالا مجبور بودم سزارین کنم چون بچه نمیتونست طبیعی بدنیا بیاد تو کانال زایمان گیرمیکرد وبرای هردوتامون خطرناک بود
مث چی از سزارین میترسیدم دیگع حوصله سیسمونی چیدن نداشتم چقدر برنامه داشتم اتاق پسرمو تزیین کنم ولی همش میگفتم بچم میمیره چرا تزیین کنم پسرکم اروم شده بود تکوناش مث قبل نبود البته بود انگار ولی من متوجه نمیشدم هرکی میشنید چخبره برام دعا میکرد
و من تماما میگفتم خداهست حواسشه نمیزاره دلم بشکنه،روزی که کمد و تخت پسرم اومد خیلی بی هیجان چیزاشو چیدیم گاها میرفتم تو اتاقش براش توضیح میدادم چیزاش چ شکلیه میخواستم اگر نموند بدونه دوستش داشتیم براش خرید کردیم میگفتم مامان تو دعا کن خدا ببخشتت ب من ساکشو بستم شاید معجزه شد و سالم موند و شد ۳۸هفته و ۳روز وقت زایمانم
از معجزلت عجیب اینکه اب ذور جنین زیاد بالانرفت درحد متوسط موند و این خیلی امید بخش بود
خیلی تحقیق کردم فهمیدم مشکل پسرم باجراحی حل میشه ی سری مشکلات قلبیشم همینطور ولی دعا میکردم سندروم داون نباشه دیگع اونو نمیدونسم چ کنم
تو سونوهای اخیرش ی عکس ازش داشتم ک دستش زیر لپش بود چو من عاشقش بودم
روز زایمانم خیلی استرس داشتم عمیشه دلم میخواس موقع زایمان دورم شلوغ باشه حالام همه عزیزام بودن ولی نه با خوشحالی مامانم و همسرم مثل ابر یهارگریه میکردندو من پرانرژی برای اینکه حالشون بدنشه خودمو قوی نشون میدادم و امید میدادم
مامان سید علی مامان سید علی ۹ ماهگی
پارت دوازدهم
علی چهار ماهه بود که از کله صب نق میزد حال ندار بود ساعت ۵صب شیرش دادم یاز نق میزد ۸صب اوردمش تو هال همین ک اوردم شیری ک خورده بود رو اورد بالا شیر سه ساعت پیش انگارهمین الان خورده هضم نشده
خیلی نگران شدم هی گریه میکرد شیر نمیخورد اوق میزد پاهاش قرمز و تب دار بود ولی بدنش نه پارکید دادم اورد بالا ضد تهوع دادم اورد بالا دیگه هیچی تو شکمش نبود زرد اب میاورد بالا نگران بودم مامانم گفت ببر دکتر رفتیم دکتر تا اوضیح دادم و شرح حال دادم مشکلاتشو گفت عکس از شکم بگیرید
ناگفته نمونه دسر من پرده دیافراگمش مصنوعیه دوماهی ی بار چکاپ میشه تا ببینن اوکیه یانه و بعله تو عکس نشون دادقسمتی از روده ها اومدن قفسه سینه سریع ارجاع داد بیمارستان همیشگی دکترشم تلفنی دستور کارا رو داد
معدشو تخلیه کردن رگم نتونسن بگیرن از دیتش از کشاله رون گرفتن
رگ مرکزی ک‌نیتقیم ب قلب وصله سری قبل از گردنش گرفتن ولی اون دیگه جواب نمیداد بچم جلوی من گریه میکرد جیغا میزد کاری ازم برنمیومد شرایط خیلی بحرانی بودفردا بستری شدنش دکتر جراحیش کرد دم اتاق عمل بهمون گفت جراحی سختی و فک نکنم برگرده
خدایااا این چه امتحانی بود حالا که عادت کردم بهش شیرینیش بهم چسبیده خدایا از رحمتت ناامید نیسم باززتگ زدم امام رضا باز نذر کردم
سری قبل نذر کردم تلهروقت زندم عید غدیر ۱۱۰بسته شکلات بدم مردم به نیت حضرت علی
حالا نظرم سنگین تر شد گفتم یاامام زمان پسرم نذر شما
عمل دوساعت طول کشید مردم و زنده شدم ولی خداروشکر بخیر گذشت عمل خوب بود
پایین تر از شونه پسرمو برش دادن برای جراحی ی هفته picuبستری بود
نمیزاشتن پیشش بمونم روزی رب ساعت میدیدمش دو روز زیر دستگا تنفس بود اخ از اون روزا