امروز تولد ۳سالگی پسرم بود مامانم و ایناو خاله هام قرار بود برن بیرون تفریح گفت چون تو استراحتی بزار پسرتو ببریم براش تول بگیریم دیروز😶
دیگه از صبح دیردز فکرم درگیر بود چجوری من تولدش کنارش نباشم به شوهرم گفتم گفت میخای بریم زودی برگردیم دیکه خلاصه صبح امدوز پسرمو همراه مامانو بابام فرستادم بره خودمو شوهرمو و دختر کوچولوم و تودلبم رفتیم برا داداش بزرگه خونمون کیک گرفتیم و سوپرایزش کردیم نگم که چقد بچم ذوق کرد پیش دخترخاله هام و پسرخاله هام چون هم سن هستن تقریبا.دیدم همین ذوق کردناش و خجالت کشیدنش موقع تبریک گفتن بقیه برام اوج خوشبخیته انگاری 😍 بعد ناهارم سریع برگشتیم خونه و شوهرم بردتشون حمام و منم شام حاضر کردم ولی نگم از دردی که از وقتی اومدم دارم.کمرم داره نصف میشه انگاری استخون واژنم که احساس میکنم معاینه شدم🤦🏻‍♀️ حقیقتا دلم میخاد کریه کنم،الانم خاموشیو زدم همه خابیدن منم بیدار با دردم😪برام دعا کنید تودلیم به وقتش دنیا بیاد

تصویر
۳ پاسخ

چند هفته ای

شیاف پروژسترون نمیزاری؟دردتو کم میکنه

عزیزم تولدش خیلی مبارکتون باشه ،ان شاالله تو راهیتون با سلامتی به دنیا میاد و قدمش پر از برکت براتون باشه

سوال های مرتبط

مامان آرتا😍🥰 مامان آرتا😍🥰 ۳ سالگی
سلام به روی ماهتون🌹، چه خبر ؟؟ همه چی رو به راه؟
ما که تصمیم داشتیم برای تولد آرتا بریم کاشان ولی دیروز تغییر نظر دادیم و هتل تو اصفهان گرفتیم صبح حرکت کردیم چند جایی ایستادیم ساعت ۳ بود رسیدیم  هتل آماده شدیم رفتیم کیک خریدم🎂(شیرینی فروشی خورشید) بعد از تم تولد بادکنک خریدیم پیش به سوی نقش جهان  مکان مورد علاقه من🥺 نگم براتون چه بادی یهو شروع به وزیدن کرد با عکاس هماهنگ کردیم امد چندتایی عکس گرفت ولی اون برنامه ریزی که داشتم نشد، آرتا قشنگ من۱:۲۶ دقیقه شب ۴۰۱/۲/۱۲  بدنیا امد یعنی من الان رو تخت بیمارستان با تمام نگرانی ها دراز کشیده بودم چون آرتا ۳۵ هفتگی سزارین اورژانسی شدم همیشه تاریخ ۱۱ من کلی حالم بهم میریزه استرس دارم یاد روزی که تکونای آرتا رو حس نکردم ، وقتی پزشک گفت ختم بارداری بچه ضربان قلب نداره وااای چه روز و شبی رو گذروندم🥺 آرتای من میخواست تاریخ ۱۲ اردیبهشت تو بهترین ماه سال بدنیا بیاد خدایا شکرت بابت داشتن پسرم🥰🥰
نگم چقدررررر خسته شدم امروز ولی ارزششو داشت آرتا کلی خوشحاله😍
مامان مامان مامان مامان قصد بارداری
به مناسبت تولد سه سالگی دخترم خاطره زایمانم سزارین اختیاری
سه سال پیش آخرین شبیه بود که دوتایی بودیم تا ساعت ۶ درگیر کارای بیمارستان بودم بعدم رسیدیم خونه یادم نیست شام چی پختم اما یادمه حتی شبی که فرداش قرار بود برم زایمان کنم تنها بودم و خودم شام پختم بعدش دوش گرفتم و از ذوق رفتیم تو اتاق دخترم خوابیدیم از شدت استرس گریه کردم و شوهرم دلداریم داد شوهرم خوابید اما من ساعت دو و نیم خوابیدم چهار صبح بیدار شدم رفتیم در خونه بابام مامانمو و سوار کردیم یه مسیر دو ساعته باید میرفتیم تا برسیم بیمارستان من خیلی استرس داشتم برای آخرین بار ضربان قلبشو حس میکردم با خودم گفتم امشب دیگه تک دلت نیست و بغلته دوباره وزنت نرمال میشه دیگخ تنگی نفس نداری و...
نمیدونستم مادری چه شکلیه رسیدیم بیمارستان پرستار خیلی غرزدن چرا یه ربع دیر رسیدیم اونی که سوند وصل میکرد خیلی بیشعور بود هرجا هستی خدالعنتش کنخ بهم گفت خانم زود باش ببینم خیلی تند حرف زد و استرس داد من روی ویلچر نشستم اشکام می‌ریخت شوهرم و مامانم تا لحظه آخر دلداریم دادن رفتم تو آسانسور مردی که منو سمت اتاق عمل می‌برد خیلی مهربون بود و دلداریم داد دکترم خیلی خوب و خوشرو بود رفتم تو اتاق عمل همه مهربون بودن یه خانم پرستار مهربون دید حالم بده برام اهنگ گذاشت و یه کم قرداد منم خندیدم بعدش تکنسین بیهوشی اومد خیلی باملایمت حرف می‌زد گفت ببین فک کن یه سوزن معمولی فرو رفته تو پات تا چهار بشمر تمومه و خودشم شمرد تا چهار و کمرم بی حس شد
بعدش دکترم اومد و خیلی مهربون بود اما بازم استرس داشتم