۱۱ پاسخ

خانواده شوهر همینن هیچ درکی ندارن منکه دیگه لبریزم از دست مادرشوهرم الان بابام زنگ میزنه پدر شوهرم اگه خودش خونه نباشه مادر شوهرم جواب میده بعدا دیگه ب پدر شوهرم اطلاع نمیده ک بابام زنگ زده انقدر از خانواده ام و خودم متنفره من واگذارش میکنم ب خدا خیلی دلمو شکست امید دارم بخدا ک بدجوری دلش میشکنه توام روی خوش نده بچتم بچسبون ب خودت

عجب بیچاره بچههعهععع😐😐😐😐

ببین تنهاراهت اینه با شوهرت بری مشاوره مطمئنم اونا متقاعدش میکنن،

به حق این روز عزیز ریشه همه ظلمی خشک بشه .خاک بر سرشون

باز خدارو شکر انگشتاش بین در نرفته یا چیزدیگه ادم بزرگ میترسه تو اسانسور این یه بچه فسقلی چجور گذاشته وااای احمقانه چقد بی عقل

از یکجا زندگی کردن متنفرم...‌.!¡!!!

بیچاره طفل معصوم چقدر ترسیده ..باید قشقلق به پا میکردی بخاطر این کارشون چقدر احمقن بعضی ها بگو شوهرت بهشون بگه حداقل نکنن اینکار ا رو

وای خدا اینا دیگه کین فقط بلدنن بگن به ما وابستش کن شما که عقل ندارید فقط بلدین وابسته وابسته اصلا بچه رو تنهایی نباید گذاشت تو آسانسور میدونی چقدر خطرناکه بخدا اینا دیونه ان مثل امروز من یکساعت نشستم با هواهرشوهرم حرف نصیحت محترمانه گفتم اگه اجازه نمیدم بچم بیاد تنها بیاد بالا بخاطر اینه یه دوره حسی هست نمیخوام به جایی عادت کنه از خونه خودش سرد بشه و‌.... خیلی چیزای دیگه جوری گفتم ناراحتی پیش نیاد بعد یهو گوشیم زنگ خورد دیدم بهم میگه دارم سلین میبرم بالا اینقدر قاطی کردم شانش داشتم با گوشی حرف میزدم وگرنه جوابشو میدادم بعدش سریع رفتم اوردم تو دلم میگم بزار حداقل یکساعت از حرف زدنم بگذره بعد شروع کن بخدا خسته شدم به شوهرمم گفتم این دفعه این کارا بکنه روش وایسمش خجالت ورودروایسی رو میزارم کنار

وااای خدا چقدر که حرص میخورم از این مدل کااارا.ببین هیچ وقت هیچ وقت با کسی حتی ۱ ثانیه تنها نذار.هیچکس مثل پدر و مادر دلسوز بچه نیست.و اینکه آره من دوست دارم بچم وحشتناک بهم وابسته باشه اصلا درستش اینه

بعد جالبه پدرشوهرم قهر کرد قیافه گرفت رفت بیرون دیگه با ما حرف نمیزد حتی به بچه محل نمیداد

چرا قطع رابطه نمیکنی؟

سوال های مرتبط

مامان ❀بنـد انگشتے❀ مامان ❀بنـد انگشتے❀ ۲ سالگی
من وقتی به مادرشوهرم گفتم بچم دختره حالش بد شد ازم پسر میخواست بماند تو حاملگی چقد استرس بهم وارد کرد وقتی دخترم بدنيا اومد اولین نوه اش هست عزیز شد بماند یه گل یا قربونی نه خودش نه شوهرم نگرفتن زنه به شوهرمم یاد نداد زنت اولین بچتو بدنيا آورده براش گل بخر خلاصه الان تو یه محلیم میگه چرا نمیذاری بدون تو بیاد خونه ما ازت ناراحتیم چرا به خودت وابسته کردیش چرا نمیذاری به منو شوهرم وابسته بشه
انقدر توی تربیتم دخالت میکنن که حد نداره وقتی هم بهشون میگم نکنید قهر و دعوا میکنن
مثلا اونروز دخترم رفت اتاق عموی مجردش درم بستن من دیدم جیغ میزنه رفتم با آرامش آوردمش بیرون دیدم پدر شوهرم خودش دست بچمو گرفت برد توی اتاق دیگه پیش خودش از لج من
یا مادرشوهرم هزار بار گفتم دست به سینه بچم نزن دوباره میزنه و قهر میکنه که تو حساسی
اونروزم قایمکی به بچم میگفت تو دختر باباتی یا دختر منی دخترمم بهش گفت دختر مامانم
بعد همش تلاش میکنه به اونم بگه مامان
کلا سعی میکنه منو به عنوان مادر نادیده بگیره و بهم بفهمونه تو کسی نیستی برای بچه ،
یه بار دخترم عصبی بود داشت مادرشوهرم میخواست ببوستش دخترم هلش داد مادرشوهرم گفت مامانتو بزن دخترمم منو زد قشنگ معلوم بود دخترم تو عصبانیت گیج شده و ناراحته منو رده منن گفتم نه مامان ما کسیو نمی‌زنیم
مادرشوهرم وقتی میریم خونشون میخوایم بیایم خونه خودمون بچمو میگیره نمیده و تا جلوی در میاره میگه بغل من باشه نه تو بعدشم در گوشش میگه مامانت رفت تو بمون نرو ببین مامانت رفتش
موهای سرم سفید شده از دستش
تولد دخترم نزدیکه از الان استرس دارم چون نمیذاره واسه خودمون باشیم میخواد بگه باید با ما تولد بگیرید برای شوهرمم اینجوریه نمیذاره من براش تولد بگیرم