۱۱ پاسخ

هعییی خواهر همه مادرا این دردو کشیدن من بار اول تا پای زایمان رفتم بچه مدفوع کرد سزارین شدم فک کن ۹ساعت درد کشیدم آخرم درد سزارینو تحمل کردم تا مدت ها، برای دومی که زودم باردار شدم باز نشد یه دردو تجربه کنم فک کن توی استرس جنگ ۱۲روزه بودم یهو دکتر سونو گفت بچت سرش کوچیکه یک ماهه رشد نکرده ممکنه عقب مونده باشه این استرسم اضافه شد و بدتر از همه اینکه مادرم و شوهرم میخاستن هرجوری شده بچمو سقط کنن بچه ای که ۳۴هفتش بود استرس اینا باعث شد دردام شروع شه و زایمان کنم خداروشکر سالمم بود ولی من سه بار دردکشیدم چون درد زایمان اومد سراغم و سزارین شدم و ۱۵روز پیش بچم که بستری بود بودم با این حال که زایمان کردم🫣

اااااخ نانااااااز😍💖

ای خودااا 🤩 مبارکه قشنگم ❤️ انشاالله خدا حفظش کنه برات ❤️

خدا حفظش کنه 😍

ماشاالله بهش عزیزم

قوز نکن اگه عکس بود🤣🥰
وای خدا صاف نشستهههه🥺❤️

خداحفظش کنه خوشگل خانومو

ای خدا 😘
امان از زمان زایمان درد زایمان و...‌
خدا همه بچه ها حفظ کنه زیر سایه پدر و مادرشون
تو این همه تلخی اینا اومدن شدم امید زندگیامون😍😍

ای خوداااا دختر نازم😍♥️

ای جان دلم خدا حفظش کنه مبارک باشه🫠🥹❤️
واقعا هممون اونشب فکر میکردیم زنده نمیمونیم ولی الان شاهد بزرگ شدن بچه هامون هستیم🥲

😍😍❤️

سوال های مرتبط

مامان نیکان مامان نیکان ۱۲ ماهگی
سلام قشنگا🙋🏻‍♀️
امیدوارم خودتون خونوادتون خوب باشین همیشه😉💞
دیشب یه اتفاقی افتاد گفتم باهاتون درمیون بزارم🙃
ساعت ۱ شب بود که خونمون همسرو پسرم تو خواب عمیق و ناز خودشون بودن😴ک صدای نوزاد میومد قطع نمیشد و صداش ازینکه اذیته من رو هم اذیت میکرد🙁
خلاصه وقتی‌رفتم بالکن🚶🏻‍♀️
یه خانمی رو دیدم که نوزادی که شاید یک ماهش بود بغلش بود رو بشدت داشت تکون میداد که آروم شه اینجوری😦ولی اون طفل معصوم همچنان شدت میگرفت گریه اش🥺رفت داخل ماشین شیر بده بچه نخورد و من خیلی دلم میخواست برم پایین و بهش بگم که بچه شاید بدنش درد گرفته این بچه ماساژ میخواد انقدر محکم تکون ندین این بی زبون رو🥺
که شوهرش اومد اونم بچه رو بد بغل گرفته بود🤦🏻‍♀️ و اخر با همون گریه ای که بچه میکرد سوار ماشینشون شدن و رفتن🚗 و من هنوزم که هنوزه به فکر بچه ام😟
حتی دیشب به مامانم گفتم مامانم گفت اگه من تا الان خونت بودم میرفتم پایین میاوردمشون خونت
بچشو با روغن بچه قشنگ ماساژش میدادم گردنشم با اون دستمالی که گردن نیکان رو میبستیم میبستمش که از اون خستگی و تکون های زیادی که دادنش گردنش درد گرفته اروم شه قنداقش میکردم بعد مامانش میدید که چجوری بچه رو اروم و تو خواب بهش تحویل میدادم☺️
بعد به من گفت بگیر بخواب بعضیا اولین تجربشونه و نمیدونن🥲❤️
مامان نی نی مامان نی نی ۶ ماهگی
امروز روز دختره و شوهر الدنگ من بجای اینکه الان برای دخترمون یه خاطره قشنگ بجا بزاره رفته برای ف.احشه تمام هزینه ها و خاطراتشو میزاره دیگه حوصله نفرین ندارم چون انگار روی اون اثر ندارم چون هر وقت میاد انقد شاپور شنگوله که انگار من اینجا نشستم براش آرزوی خوشی تلاوت میکنم..صبح برای اورژانس اجتماعی زنگ زدم حرفامو زدم بهم آدرس بهزیستی رو داد گفت قبولت میکنن فقط هی اینو تکرار میکرد می‌گفت اونجا بری گوشیو ازت میگیرن دیگه حق بیرون اومدن نداری درو روت قفل میکنن راضی هستی اینطور زندگی کنی الان که فکر میکنم یجور مثل زندانه اما زندان خوشتره برام از این زندگی...
شوهرم که هنوز نیومده امروز صبح برای مهد دخترم به مادرشوهر و گفتم ببرتش و دخترم مثل همه روزایی که قراره با کسی غیر از من بره مهد چشای قشنگش اشکی شد و من اون لحظه به این فکر کردم چطور دختر پنج ساله ام بدون من تاب بیاره لعنت به شوهرم که میدونست قراره همچین کثافتی بشه و از من بچه آورد که من باید تموم غما رو به تنهایی به دوش بکشم لعنت بهش...
و پسرم که پنج ماهش شده و من اصلا نفهمیدم چطور بزرگش کردم اصلا عکس ماه‌گرد نداره پسر قشنگم😔 برعکس دخترم که همش ازش عکس می‌گرفتم و اونا رو میبینه و ذوق می‌کنه اما پسرم چی !!!اون چند تا عکسی هم دارم باور میکنین دخترم میگیره من شرمنده بچه هامم ایکاش خدا زندگیمو درست میکرد و من کنار بچه های قشنگم می‌بودم که الان مجبور نشم تو طول روز و شب فکر کنم با رفتنم چه برسر خودم یا طفل معصومام میاد ...تو رو خدا منو یجور دیگه دعا کنین تو نمازاتون دعام کنین خواهش میکنم...راستی من اهل نماز نبودم دارم نمازمو شروع میکنم شاید قلبم آروم گرفت شاید...
مامان کایان/آیکان مامان کایان/آیکان ۶ ماهگی
اومدم یه چیزیو باهاتون در میون بزارم ببینم نظرتون چیه 😅 تایمی که باردار بودم به اسم های مختلفی هی فکر میکردیم و دوستم بهمون گفت سعی کنین زودتر اسم بچه هاتونو مشخص کنین و اینکه تو بارداری به اسم خودشون صدا بزنین براشون خوبه دیگه ما هم فکر میکنن حدودا ۵ ماهگی اسم کایان و ایکان رو تایید کردیم البته بگم اسم های خیلیییی زیادی تو لیست داشتیم این وسطا هی به همسرم اسمای دیگه پیشنهاد میدادم همسرم میگف همون کایان و آیکان قشنگه دیگه شد و اواخر بارداری واقعا حس میکردم یه اسم دیگه بزاریم اون تایم آرن یکی تز اسم های مد نظرم بود ولی نمیدونستم دومی رو چی انتخاب کنیم
به همسرم گفتم این موضوع رو که گفت بازم همون کایان و آیکان قشنگه داری خودتو اذیت میکنی دیگه تا فکر کنم دومی رو چی بزارم زایمان زودرس گرفتم و بچه ها به دنیا اومدن دیگه همون کایان و آیکان شناسنامه گرفتیم ولی از همون تایم هی ذهنم درگیر بود تقریبا دو سه هفته از تولدشون که گذشت آرن و آیدن به ذهنم اومد و به دلم نشست پلی دیگه چاره ای نبود شناسنامه گرفته بودیم به همسرم گفتم مشخص بود از چهرش که خوشش اومد ولی بازم گفت کایان و آیکان قشنگه اسم بچه های ما هستن و دوستشون داریم
حالا الان بچه ها ۶ ماهشونه ولی هنوز دلم پیش اسمشونه 🥺 نمی‌دونم چیکار کنم یا چجوری به ایم حس غلبه کنم
مامان مهبد مامان مهبد ۱۱ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم