تا قبل بدنیا اومدن بچه توی حاملگی همش میگفتم بدنیا بیاد راحت بشم درد نداشته باشم اما الان هزار بار برگردم عقب میگم حاملگی بهتره اینکه خودم درد می‌کشیدم ولی میدونستم جای بچم امنه خیلی بهتر بود از وقتی بدنیا اومده زندگیم زیر و رو شده مدام گریم میگیره بخاطر اینکه زردی داره زیر دستگاه جای بخیم میسوزه سرفه ک میزنم جیغ میکشم بخاطر دردی ک دارم از استرس اینکه نکنه مریض بشه دارم میمیرم از آدمای نفهم اطرافم ک مدام باعث میشن بچم اذیت بشه باعث شدند زردیش بره بالا از اون بیشعور هایی ک یهویی بچه رو بوس میکنند
تا میتونید از حاملگیتون لذت ببرید حاملگی خیلی بهتره خیلی خیلی بهتره اینکه آدم بدونی جای بچه امنه کامل مریض نیست خیلی بهتره
چقدر دلم گرفته از وقتی نی نی بدنیا اومده انگار زیر ی فشاری دارم له میشم اووووووففففف چقدر دلم پره
امروز همسرم طفلکی گفت برو حموم سرتو بشور تا من بیام روی بخیت آب بریزم و بشورم چون موقع ای اومد ک من اومدم بیرون یعنی چون اینطوری گفت وقتی صداش کردم گفت ول کن دیگه کلی توی حموم گریه کردم
چقدر همش دلم گرفته احساس میکنم از پس هیچی بر نمیام بخیه هام هم میسوزه

۱۸ پاسخ

سلام عزیزم خواستم بگم حالتو کاملا درک میکنم منم دقیقا مثل تو بودم عصبانی از اطرافیان و همه ش کارم گریه بود، اما الان خیلی حالم خوبه و دارم با مادر بودن عشق میکنم، شرایط آسون نمیشه اما روتین و عادت میشه ولذت بهش، برای من همین که یکم گذشت و اطرافیان یکم فاصله گرفتند و دخالتا کمتر شد شرایطم خیلی بهتر شد. میدونم روزای سختی رو میگذرونی اما بدون که تموم میشه بزودی❤️

عزیزم نگران نباش توکلت ب خدا باشه تو الان خدا داری از خدا میخواهم هرچه زودتر خودتو بچه ات سلامتی پیدا کنید🤲🏻🤲🏻

عزیزم منم تو‌وضعیت توام
دو روزم بود بیمارستان بودم بستری شده بود بخاطر زردی
انقد گریه کردم
اتقد دلم گرفته
دقیقا الان منم تو‌حال و روز توام
پس بدون تنها نیسی و این روزاام میگذره انشاالله ب خوشی😭

زایمان ت طبیعی بوده یا سزارین

دقیقا منم تو شرایط توام عزیزم منم بچم تو‌دستکاه اما توکلمون باید به خدا باشه چاره ای نیست باید قوی باشیم که این روزام بگذرع
زردی بچت چنده عزیزم ؟؟؟

نگران نباش عزیزم قشنگ افکارت هم افکار های منه منم همیطورم ایقد میشینم فکر میکنم کم مونده دیوونه بشم دیگ مجبوریم تحمل کنیم زیاد ب خودت فشار نیار افسردگی میگیریا

همه همین احساس رو دارند گلم تنها نیستی احساس تنهایی نکن این حس مشترک بین همه ی تازه مامان هاست. بچه اول بی نهایت سخته اینو همه میگن . من خودم تازه چندروزیه احساس بهتری دارم. اونم کلی از اطرافیانم کمک گرفتم..
منم دخترم برای زردی بستری شد. روز چهارم
شیرم کم بود و همیشه گرسنه بود و زیر سینه آخر شیرخشکی شد
هنوز که هنوزه جیغایی میکشه که نمیدونم برای چیه چندین بار هم دکتر بردمش. رفلاکس پتهان داره البته. بدخواب و بدقلقه همش درحال نق زدنه و کلا شاید ده ساعت هم نخوابه در شبانه روز .
خیلی چالش داشتم و دارم و درکت میکنم واقعا بارداری خیلی شیرینه باید قدرشو دونست
اما بگم که اینو خیلی از مامانای اطرافم بهم گفتند که بچه داری بعد سه ماه شیرین تر میشه و دیگه انقدر سخت نیست . اما سه ماه اول مخصوصا ۴۰ روز اول واقعا سخته. درسته چهلم که رد شه خیلی زیاد شرایط تغییر نمیکنه ولی بچه بدنش محکم تر میشه خودت به مادری عادت میکنی به کارای بچه مسلط میشی علاقتون بهم بیشتر میشه و..
بنابراین حتمااا کمک بگیر به نظرم از اطرافیانت. اگه تونستن سه ماه اول اگه نشد حتما چهل روز اول رو کمک بگیر که تایمی برای خودت داشته باشی و افسرده نشی

اصلا ناراحت نباش همه همینیم به خدا مریضی ربط به اطرافیان نداره من توشهر غریبم هیچکی نیومد خونم هیچ جاییم نرفتم هم خودم هم بچم باهم سرما خوردیم خیلی بد در صورتی ک خواستن بستری کنن پسرمو نگران نباش

عزیزم میگذرن ایناهمه همینجوری آن

عزیزم نمیشه گف اون خوبه این بد هر کدوم ب یه اندازه استرس زاس..
شمام اولشی بالخره باید این مسیر رو بگذرونی نمیشه ازش فرار کرد .

خدایی که توی شکمتون مواظب نی نی بوده، الآنم مراقبشه.
هم خودتون هم نی نی بزودی خوب میشین. دو سه ماه اول خییییلی سخته. بعدش خیلی بهتر میشه و شیرین تر.

آخ عزیزم میفهمم چی میگی منم روزای اول چون بچم بستری شده بود با کوچیک ترین حرفی اشک میریختم ولی گذشت❤️

اتفاقا من میترسم هربار تکون نمیخوره اینک چیزی نشده باشه. بند ناف دورگردنش نپیچه، هزار فکر وخیال واینک میگم کی میشه جلو دستم باشه وخیالم راحت شه

وای چ روزای سختتری در انتظارمونه

دقیقا منم این حسو دارم😭😭

اوایل ک مادر میشی خیلی حس غریبیه
تا بچه بزرگتر بشه و قلقش بیاد دستت و زخمای بدنت خوب بشه ،از نظر روحی و جسمی خوب بشی زمان میبره

زردیش رو چند؟

عزیزم آروم باش این روزام ب سلامتی میگذره
آروم باش تا بچت هم آروم باشه
مواظبش باش
حرص نخور

سوال های مرتبط

مامان فندق مامان فندق روزهای ابتدایی تولد
ای کاش بمیرم راحت بشم دیگه از وقتی زایمان کردم روانی شدم سمت چپ شکمم شدید درد می‌کنه با جای بخیه هام الان چند روزه دارم درد تحمل میکنم ب دکترم گفتم دکترم گفت واسه اینکه خیالم راحت بشه برو ی سونو محل جراحی بعد مامانم این چند روز می‌خنده میگه فقط عاشق اینه بره دکتر من زجر میکشم از درد جلوی همسرم اینطوری میگه ک اونم فکر کنه من دارم دروغ میگم زدم زیر گریه همسرمم بچرو ازم گرفت ک ببره شیر خشک بده میگه نمی‌خواد اصلا شیر تو رو بخوره اونم با من دعوا داره انگار دست منه ک درد داشته باشم یا نداشته باشم من دکترم گفت بچه رو ب سختی در آوردن گفته یا مال اونه این همه درد یا اول سونو بده بعد مشخص بشه
ب من میگه نمیتونستی شیر بدی میخواست بچه نیاری آخه مگه من بچه خواستم همسرم هی گفت بچه بچه بچه بعدشم من از درد نمیتونم زیاد شیرش بدم انگار از روی خوش گذرانی میگم نمی‌خواد
حالم از خودم از زندگیم از همه بهم میخوره دوست دارم خودم با بچم یجا تنها باشم حتی شوهرمم نبینمش