ای کاش بمیرم راحت بشم دیگه از وقتی زایمان کردم روانی شدم سمت چپ شکمم شدید درد می‌کنه با جای بخیه هام الان چند روزه دارم درد تحمل میکنم ب دکترم گفتم دکترم گفت واسه اینکه خیالم راحت بشه برو ی سونو محل جراحی بعد مامانم این چند روز می‌خنده میگه فقط عاشق اینه بره دکتر من زجر میکشم از درد جلوی همسرم اینطوری میگه ک اونم فکر کنه من دارم دروغ میگم زدم زیر گریه همسرمم بچرو ازم گرفت ک ببره شیر خشک بده میگه نمی‌خواد اصلا شیر تو رو بخوره اونم با من دعوا داره انگار دست منه ک درد داشته باشم یا نداشته باشم من دکترم گفت بچه رو ب سختی در آوردن گفته یا مال اونه این همه درد یا اول سونو بده بعد مشخص بشه
ب من میگه نمیتونستی شیر بدی میخواست بچه نیاری آخه مگه من بچه خواستم همسرم هی گفت بچه بچه بچه بعدشم من از درد نمیتونم زیاد شیرش بدم انگار از روی خوش گذرانی میگم نمی‌خواد
حالم از خودم از زندگیم از همه بهم میخوره دوست دارم خودم با بچم یجا تنها باشم حتی شوهرمم نبینمش

۵ پاسخ

عزیزم درکت میکنم کلا چندهفته ی بعد زایمان هزارتا مشکل باهم برای ادم پیش میاد درد و خستگی و روحیه ی داغون و مسئولیت فراوون و دخالت و نظرات اطرافیان...
به خودت سخت نگیر اگه نمیتونی شیر بدی بذار همون شیرخشک رو بخوره هیچیش نمیشه نگران نباش
اولویت خودتی ، با شوهرت صحبت کن از حال و احوالت بگو
اونا هم نااگاهن نمیدونن ما زنا چه حس و حالی داریم تو این دوران ، سعی کن از کسایی که رو مخت هستن هم دور باشی

منم عزیزم درد شدید داشت سمت چپم جای بخیه هام تا دوازده روز همینجوری بود با شیاف تحمل میکردم ولی اکثر اوقات گریم میگرفت دکترم رفتم گفت چون زیاد نشستم و دراز نکشیدم فشار اومده به بخیه هام

سلام عزیزم سزارین کردی؟؟خب وقتی شوهرت نیست با مامانت حرف بزن که جلو اون چیزی نگه،بعد دیگه همه ما زنا همین هستیم منم سر بچه اولم جرات نمیکردم بنالم بهم میگفتم تو الکی میکنی درد سستی،منم هیچی نمیگفتم کارامم خودم میکردم حوصله نق زدن مامانم و شوهرم و حرفای مادرشوهر نداشتم،واسه همین چیزی نمیگفتم

میگذره چون میگذرد غمی نیست ولی ادم یادش نمیره

دور از جون عزیزم ان شاالله خدا بهت توان بده پشت سر بگذاری این مرحله رو
مامان منم از این حرف ها جلو شوهرم میزنه و من اون لحظه دلم میخواد محو بشم اما اونجا نباشم

سوال های مرتبط

مامان فندق مامان فندق روزهای ابتدایی تولد
مامان فندق مامان فندق روزهای ابتدایی تولد
تا قبل بدنیا اومدن بچه توی حاملگی همش میگفتم بدنیا بیاد راحت بشم درد نداشته باشم اما الان هزار بار برگردم عقب میگم حاملگی بهتره اینکه خودم درد می‌کشیدم ولی میدونستم جای بچم امنه خیلی بهتر بود از وقتی بدنیا اومده زندگیم زیر و رو شده مدام گریم میگیره بخاطر اینکه زردی داره زیر دستگاه جای بخیم میسوزه سرفه ک میزنم جیغ میکشم بخاطر دردی ک دارم از استرس اینکه نکنه مریض بشه دارم میمیرم از آدمای نفهم اطرافم ک مدام باعث میشن بچم اذیت بشه باعث شدند زردیش بره بالا از اون بیشعور هایی ک یهویی بچه رو بوس میکنند
تا میتونید از حاملگیتون لذت ببرید حاملگی خیلی بهتره خیلی خیلی بهتره اینکه آدم بدونی جای بچه امنه کامل مریض نیست خیلی بهتره
چقدر دلم گرفته از وقتی نی نی بدنیا اومده انگار زیر ی فشاری دارم له میشم اووووووففففف چقدر دلم پره
امروز همسرم طفلکی گفت برو حموم سرتو بشور تا من بیام روی بخیت آب بریزم و بشورم چون موقع ای اومد ک من اومدم بیرون یعنی چون اینطوری گفت وقتی صداش کردم گفت ول کن دیگه کلی توی حموم گریه کردم
چقدر همش دلم گرفته احساس میکنم از پس هیچی بر نمیام بخیه هام هم میسوزه