۴ پاسخ

منم چندبار پیش اومده سرش داد زدم انگار نه انگار ولی بابا یه بار داد بزنه یا هیس کنه حساب میبره منم بغلش میکنم😃

این کارهای خطرناکشون بده به خدا

من اینقدر داد میزنم فکر کنم حنجره ام پاره شده 😅

اشکال تداره عزیزم نازاحت نشو .. بچن دیگ ماهم مادریم کارمون حرص خوردنه..
منم شده دادبزنم اخ ترسیدم بخوره زمین🤱😔🙈

سوال های مرتبط

مامان ❤️Elisa❤️ مامان ❤️Elisa❤️ ۱ سالگی
اومدم از تجربه زایمانم بگم بعد از یک و نیم سال لطفا مامانای باردار نخونن بی خودی استرس نگیرن😅🥹
من ۳۸ هفته و ۴ روزم بود که شب ساعت ۳:۳۵ کیسه ابم پاره شد و دکترم تو یه شهر دیگه بود که با سرعت بالای ۱۲۰ به زور خودمونو رسوندیم بیمارستان تو یه شهر دیگه ، رسیدیم چون ۲۰۲۴/۱/۱ بود بیمارستان خصوصی پذیرشم نکرد گفت جا نداریم رفتم یه بیمارستان دیگه که خداروشکر زود پذیرش و رسیدگی کردم بهم(بیمارستان صولتی ارومیه) سزارین اختیاری بودم میتونستم صبیعی هم بزام ولی ترسیدم گفتم حتما باید دکترم بیاد سزارینم بکنه بلاخره ساعت ۸ دکترم اومد رفتیم اتاق عمل خلاصه اومد بی حسیو زد برش و که زد نصف شو نفهمیدم تو نصف دیگش حس کردم انگاری درونمو کشیدن بیرون داد زدم گریه کردم گفتم درد میکنه میفهمم دکترم گوش نمیداد کارشو میکرد دکتر بی حسی اومد کفت خانووووم چرا اینطوری میکنی پاتو حرکت بده کمی حرکت دادم اونقدی درد داشتم که میخواستم خودمو از تخت بندازم پایین فقط به فکر نجات جونم بودم که اومدن دست و پاهامو بستن بیهوشم کردن هنوز دردش یادمه 🥹🥹🥹گریه م میگیره 🥲
مامان برکه مامان برکه ۲ سالگی
اصلاحیه تاپیک قبلی بزرگترین چالش برام گرفتن پستونک برکه بود
چهارمین روزه پستونک نمیخوره
و بازم خدارو شکر میکنم که کمکم کرد مثه شیر شبش که حدود یکسالگی قطعش کردم
از تجربه‌ام بگم برکه کل شبانه روز باید پستونکش رو دهنش بود به عروسک و پستونک بدجور وابسته. شنبه صبح از خواب بیدار شد صبحونه خورد بعدش پستونک گذاشت رو دهانش.بهش گفتم برکه ممه خوب نیست دیگه اخ شده گفت نه گریه کرد .گرفتم یکم نمک روش ریختم بدون اینکه برکه ببینه .گفت وااا اوووو گفتم دیدی برکه چقدر بد شده اه اه .یه لحظه به زبونش زد بدش اومد گذاشتم رو میز .هی نگاه می‌کرد. بعد گفتم ممه دیگه خوب نیست فقط نی نی عروسک خوبه . گفت نه آبه یعنی آب بزن تمیز کن زیر شیر آب،الکی گرفتم زیر آب گفتم تمیز نمیشه .روز اول جلوی چشمش بود کاملا ولی اصلا دست نمیزد فقط چندبار گفت ممه . حواسشو پرت میکردم .فردایی برداشتم از جلوی چشمش بیدار شد رفت سمت میز نیست گریه کرد دوباره گذاشتم سرجاش گفتم تلخ گفت تلخ. گفتم حواسشو پرت کنم بعد دوباره قایم کنم. بردم بیرونش بهش بستنی دادم و یکبار هم اسم پستونک نیاورد و من خوشحالترینم . اخرشب باز گفت کجاست گفتم ممه دیگه تلخ بود انداختم اشغالی برد خداروشکر قبول کرد .الان یکی دوبار شاید بگه اونم میگم مامان تلخه میگه تلخ تلخ میخنده
و موقع خواب دیگه کلا فراموشش کرده. همیشه فک میکردم برکه تا چندسالگی پستونک باید بخوره از بس وابسته .حتی تو دستشویی هم باید میاورد .فک نمیکردم بانمک به این راحتی فراموش شه 🤭🤭🤭
خلاصه اینم تجربه من برای گرفتن پستونک که برام کابوس شده بود
ادامه پایین
مامان آروین مامان آروین ۱ سالگی
سر شب آروین و مادر شوهرم داشتن رو تخت باهم بازی میکردن منم پذیرایی بودم یهو به صدای وحشتناکی اومد ،آروین از رو تخت افتاده بود زمین پشت سرش خوردخ بود به پارکت ،داشت گریه میکرد هون لحظه که گرفتمش بغلم استفراغ کرد
زنگ زدم اورژانس گفتن هوشیارع گفتم بله گفت بباشه بازم ببرش بیمارستان
تو راه اقا خوابش مبومد هی چشاش رو میبست منم داشتم رانندگی میکرد از ترس داشتم سکته میکردم
رسیدیم بیمارستان تا پرستار رو دید شدیدا گریه کرد انفدر گریه کرد که اکسیژنش رو ۷۹ نشون میداد
گفتن ببر عکس بگیرن از سرش رفتم پیش دکتر ،گفت نه لازم میست عکس یک ساعت بیرپن منتظر باش اگه دوباره استفراغ کرد عکس مینویم ،ولی خداروشکر حالش خوب بود و چیزی نشد اینطپر شد که برگشتیم خونه
ولی خیلی خیلی ترسیدم دستام میلرزید داشتم سکته میکردم،این اقا هم با اداهاش ترسمو بیشتر میکرد ولی خداروشکر اخرش خوب تموم شد 🤦🏻‍♀️❤️🥲😩
بعدشم تو خیاط بیمارستان دست میزد و نانای میکرد🤣