دیروز رفتیم خرید مایحتاج خونه آخر سر هم رفتیم ماهی بخریم در نتیجه چه از نظر ذهنی فکرمون مشغول بود چه از نظر جسمی دیگه خستگی بهمون چیره شده بود همه چی گرووون یعنی یه خرید اونم چیزای مورد نیاز در حد کم کلی پوووول صرفش شد این بماند چون موضوعی این نیست
ولی انقدر این درگیری ذهنی و خستگی جسمی سنگینی وسایل تو دستامونو گیر دادن پسر جون به بغل کردن زیاد شده بود که دیگه اوووونجا یادمون به مباحث شیرین روانشناسی و تاثیر روانی نبوووود
رفتیم ماهی بگیریم و فروشنده چند تاماهی به اندازه درخواست مشتریا رو انداخت تو سبد تا جووون بدن ماهی ها هی می پریدن اینور و اونور به آخرای جون دادن که می‌رسید شدت بیشتر می‌شد و آخرش هم یه چوب میخواست بزنه و اونجا یه بحث ارومی هم بین فروشنده و یکی از مشتریا ایجاد شد که داد ماد نبود ولی باعث طولانی شدن زمان می‌شد و من اینطوری بوووود وای تورو خداااا زودتر
اصلا حووواسم به روحیه حسااااسه یه بچه کوچیک و مهربوووونم نبود خستگی نامووووو گرفته بود یدفعه دیدم اون نگاه‌های متعجب آراد تبدیل به تررررس شد و گریه کرد قبلش هم یه چندباری باباشو صدا زده بودم که یا بیاد آراد رو ازم بگیره یا خودش بیاد صف ولی اون بنده خداااا هم انقدر خسته بود ته تو اون همهمه صدای منو نداشت و توجه نکرد چشمتون روز بد نبینه یدفه ااااااا زد زیر گریه و من تازه فهمیدم وااااای آراد شاهد چه صحنه ای بوووود شاهد صحنه ای بود که برای ماشاا آدم بزرگا عادی بوووود ولی فراتر از ظرفیت و گنجایش ذهنی لطیف بچه بوووود میخواستم تمرکز کنم چیکار کنم ولی ادماااای دورو برم شده بودن روانشناس شده و هر کدوم ینظر میدادن نمیذاشتن تمرکز کنم
ادامه زیر تاپیک

تصویر
۱۱ پاسخ

ااافرررین مامان

تیر آخر رو زمانی خوووردم که همسرم هم گفت چرا بچه رو بردی اونجا نمیگی براش ضرر داره با اعتاب بهش گفتم چندبار صدات کردم بی بگیرش خسته شدم نیومدی بگیری چندبار گفتم بی صف گفتی تو باش کلی وسیله نشون دادی دستته چرا رفتی تو تیم همه به من داری میتوپی اون لحظه ای که آراد گریه کرد و بقیه روانشناس با خوووردم گفتم منصوره الان اولویت تو بچه اته با هیچکس دهن به دهن نبوووود ببین چیکار میتونی برای این وضعیت بکنی
از اون مکان دور شدیم آراد رو گذاشتم زمین و گفتم آراد بیا مثل ماهیا بپریم جلوی چشم همه شدم یه زن دلقک ولی مهم نبود مهم گرفتن زهر اون اتفاق بود پریدم هی پریدم اینور هی پریدم اونور گفتم ماهیا اینطوری می پریدن ؟ آره مامان دیدی چقدر خوشگل می پریدن؟ آخه خیلی تو رو دووووست داشتن با هم داشتن می‌جنگیدند که زودتر بیان بغل توووو ماهیا میگفتن ارررااااااد ببین ما رو ببین ما چقدر دوستت داریم ما میخوااااییم بیاییم بغل توووو و دوباره هی می‌پریدم اینور می پریدم اوووونور آراد خندش گرفته بود میگفتم آراد من یه ماهی ام تو رو خدا بغلم کن بغلم کن آراد می خندید و من شدم یه دلقک که تو دلم می گفتم ک...لق دیگرون بزارید هرچی میخوان فکر کنن

دوستان یه راه هم شما بگید که تو غالب بازی کمک کنم کم کم از ذهنش بره بیرون

خداییش اون لحظه واسه ما آدم بزرگیست عادی نیستا وقتی خودتو جای ماهی فرض میکنیم خیلی ترسناک میشه

عزیزم با اون همه خستگی خیلی خوب مدیریت کردی،من بچه بودم یه بار توی ماه محرم با مامانم اینا بیرون بودم یهو وسط دود اسپند سر یه گوسفند و بریدن ناخواسته منم دیدم تا چند سال نمیتونستم گوشت بخورم و هر وقت هم بوی اسپند بهم میخورد حالت تهوع میگرفتم
توی یه دوره فرزند پروری شرکت کردم هنوز فرصت نکردم فایلهاشو گوش بدم میگفت که هر اتفاق ناخوشایند یا حرفهای بچه ها رو با بازی cprt میشه متوجه شد،یا کمک کرد که اون تجربه ناخوشایند کمرنگ تر بشه

عزیزممم چقدر خوب مدیریت کردی من موقع پریودی اصلا نمیتونم کسیو تحمل کنم

آفرین مادر مهربون دمت گرم

دقیقا اگر من بودم رفتارم همینشکلی بود شده توی خیابون باگریه رادمهر بپر بپر کنم دنبال گربه بگردیم با صدای بلند هاپو رو صدا بزنیم مهم بچه ست بنظرم درک الان ادما از گریه بچه نسبت به قدیما یا دوران ما خیلی بالا تر رفته

ای جانم عزیزممم منم تو این سن هم به دلیل همون صحنه لب به ماهی نمیزنم، میفهمم چقد ترسیده، به نظرم بهش گوش بدید و بزارید اون حرف بزنه، بچه ها خیلی متوجه ان و واقعا میفهمند، بزارید اون حرف بزنه و شما فقط گوش بدید، اینجوری بعدش بهتر میدونید در قالب بازی چجوری میتونید براش عادی سازی کنید، هر چند دیدن مرگ یک موجود زنده عادی نمیشه 🥲

ادامه متنتو که خوندم حس کردم برگای پاییزی هم افتاده از درخت رو سر خودت و آراد، خیلی خوب توصیف کردی

شاغل هستی یا قبلا بودی؟

بچه زیر سه سال این چیزا رو فراموش می‌کنه
اون لحظه کلافه شده گریه کرده طبیعیه

من خودم از وقتی ازدواج کردم به نظرات اطرافیانم منظورم نزدیکان نیست، غریبه ها اینکه چی فکر میکنن راجبم مثل همین جملات آخرت، اهمیت نمی‌دم
دنیای ما الان حول و حوش خونواده خودمون میچرخه، بقیه (غیر از مامان بابا و خواهربرادرامون، اصلی ها) مهم نیستش، شاید گاهی بخاطر حساسیت‌هایی که بواسطه بچه هامون در ما ایجاد شده یک لحظه مهم بشه نظرات ولی می‌تونه گذرا باشه

ایول.....

سوال های مرتبط

مامان آریا مامان آریا ۲ سالگی
تجربه از شیر گرفتن آریا: شیر روز رو اول تابستون کم کم قطع کردم یعنی آریا عادت داشت هر ساعت یه بار بیاد سراغم و منم میدونستم اذیت میشیم سر از شیر گرفتنش دیگه کم کم شیر های غیر ضروری حذف شد و هر وقت درخواست شیر داشت جایگزین می کردم گشنه بود غذا تشنه بود آب بی حوصله بود و توجه میخواست بازی و خلاصه یه کاری میکردم حواسش پرت بشه و اینطوری شد که وعده های روزانه اش شده بود ظهر قبل خواب و گاهی بعد بیدار شدن از خواب وعده شبانه هم قبل خواب و حین خواب سه تا پنج بار بسته به موقعیتمون قصدم این بود شهریور از شیر بگیرمش که اصلا وقت نکردم و مهر شد و گفتم اگر ادامه دار شه میخوریم به فصل سرماخوردگی و این بچه بیشتر بیقرار میشه ولی گویا دقیق زمانی تصمیم گرفتم از شیر بگیرمش که روز قبل تولدش بود اولش قصدم قطع کامل شیر روز بود پس ظهر بعد اینکه کامل غذا خورد صبح هم زود بیدار شده بود قطعا خوابش میومد تصمیم گرفتم سرگرمش کنم اما تنها چیزی که تمنا می کرد شیر بود و تمام چیزهایی که دوست داشت رو اصلا نمی دید اینجا بود که فهمیدم این تو بمیریا از اون تو بمیریا نیست و راه سختی در پیشمه چیزی که اذیتم میکرد گریه هاش بود یه ساعت بود گریه می کرد و کم کم داشتم شل می کردم که با هوش درمیون گذاشتم و یه جمله اش خیلی به دلم نشست این گریه ها گریه آسیب دیدن نیستن تو به آریا آسیب نمی زنی اینها گریه های سازگار شدن هستند
مامان سویلای مامان سویلای ۲ سالگی
مامان مهرسام مامان مهرسام ۲ سالگی
نمیدونم مشکل از منه یا بقیه
چند روز پیشا رفته بودیم استخر پرورش ماهی که ماهی بخریم، شوهرم رفت ماهی انتخاب کنه منم با مهرسام رفتیم یه مقدار جلوتر که اردک و مرغ و... داشتن اونجا وایسیم که بچه پرنده ها رو ببینه،تو همین حین من یه بطری شیر دستم بود داشتم کم کم با مهرسام بازی میکردم و شیر میدادم بخوره
همون لحظه که ما اونجا بودیم یه خانمی که دخترش همسن و سال مهرسام بود اومدن و مادر بچه جلوتر از بچه تند تند داشت میومد، بچشم پشت سرش میدویید که به مامانش برسه و گمش نکنه، از طرفی کف اونجایی که رفته بودیم سنگ ۳سانتی ریخته بودن و به خاطر استخرماهی بعضی جاها خیس بود، بچه هه رسید به یه تیکه که کف سیمان بود و خیس بود لیز خورد و افتاد، بابای بچه همون لحظه رسید دید بچه افتاده هرچی خانمشو صدا کرد که بچه رو بگیر خانمش اصلا محل نداد فقط درگیر خرید ماهی بود،آقاهه مجبور شد بچشو بغل کنه اونم بیارتش پیش مرغ و اردکا و...
نمیدونم من زیادی حساسم یا بقیه بیخیالن، من یه جا قراره برم اکثر وقتا باید بچه جلوی من راه بره، پشتم باشه نبینمش اصلا نمیتونم راه برم اونم همچین جاهایی که احتمال لیز خوردن بچه زیاده، شمام مثل منین یا من زیادی حساسم؟
مامان 🩵کیانم🩵 مامان 🩵کیانم🩵 ۲ سالگی
مامانا بچه های شما هم خیلی لجبازن؟؟؟؟
کیان که دیوونم کرده تازگی ها هم که به حدی اذیت هاش زیاد تر شده که مخم نمی‌کشه بقران
شوهرم که همیشه منو واسه دعوا کردن کیان دعوا میکنه ببینین دیگه به چه مرحله ای رسیده و این بچه ادیت میکنه اونم که خودشم چند روزه اعصاب و روان نداره
کیان ماشالله خیلی شر بوده به حدی که یه مدت با قرص اروم میکردم خودمو ولی الان اگه بگم پوستمو کنده دروغ نگفتم
به شوهرم میگم از بچه ترسیده شدم
خواهرشوهر من سالی یکی دوبار میاد خونه مامانش که طبقه پایین مایه
یک روز اومده بود این کیان رو بغل کرد رفت پایین ینی فکر کنین یک بعدازظهر تا شب ۱۰بار گفت این چه بچه ایه من سه تا پسر دارم اذیت های سه تاشون روی هم اندازه این پسره نمیشه
ینی سرشو گرفته بود از درد
تعجب کرده بود
منم واقعا دیگه نمیکشم خیلی خسته شدم
بدتر این که تازگی ها خیلی بدتر شده خیلی هاااا از وقتی که دیگه تقریبا ۲سالش شد
البته میدونم توی این سن بیشتر بچه ها همینن ولی میخوام بدونم شما چجوری کنار میاین من که توی سرم هم فولاد بزارن از دست این بچه کم میارم باز
مامان بهارسادات🥰 مامان بهارسادات🥰 ۲ سالگی
بعد از ۳ روز اومدم تجربه از شیر گرفتن دخترم رو براتون تعریف کنم. قبلش بگم‌که دخترم شدیدا به شیر مادر وابسته بود. حتی موقع خواب زیر سینه باید خواب میرفت ، وسط شب چندین بار واسه شیر بیدار میشد و و اصلا شیرخشک با شیشه نمی خورد.
من از یک هفته قبل از این که کامل شیر رو قطع کنم، در یک هفته کم کم وعده های شیر روز رو کم کردم تا این که کامل شیر روز قطع شد. بعد از یک هفته هم برای قطع شیر شب به سینه صبر زرد زدم و روش چسب برق زدم . وسط روز بهش نشون دادم که برای شب آمادگی ذهنی داشته باشه. سینه رو که دید ترسید و دیگه پیشم نیومد. عصر هم رفتیم بیرون هم این نتونه عصر بخوابه و هم این که حسابی خسته بشه که شب زودتر خوابش ببره. برای خواب هم فقط بغلش کردم و فقط سرش رو سینه م گذاشت و خوابید. تو طول شب هم هر دفعه بیدار شد بهش آب دادم و بغلش کردم . اگه اهل معنویات هستید یه سری دستورات از نظر اسلامی هست که روایت شده رعایت کنن و من برای این که خیلی نگران از شیر گرفتنش بودم اونا رو هم رعایت کردم . اگه دوست داشتید می تونم براتون بفرستم
فکر از شیر گرفتنش مثل غول شده بود برام که خدا رو شکر خیلی راحت پشت سر گذاشتم
مامان علی اصغر و تو دلي مامان علی اصغر و تو دلي هفته دهم بارداری
❤️❤️❤️❤️
ادامه:

حق شير خوردن هم نداشت بچم
هركي از راه ميرسيد يه چيزي ميگفت و يه بيماري به پسر من ميبست
رگ نداشت سرشو تراشيدن و سرم وصل كردن به سرش،بچم صورتش باد كرده بود
اسمش اميرحافظ بود، دوستمون گفت نيت كن يك هفته علي اصغر صداش كن ان شاالله به خير ميگذره، نيت كرديم
اون مدت من حالم خيلي بد بود با اينكه درد شكمم يادم رفته بود از بس غم تمام وجودمو گرفته بود
روز اول منتظر دكتر بوديمو نميومد بيرون اگه شوهرم اشنا نداشت تو بيمارستان نميتونستيم اون ١٦ روز دوام بياريم چون دكتر روزاي خاصي به والدين جواب ميداد اونم درست نه
ديگع شوهرم فقط از دوستان دكترش و مدير بيمارستان كه رفيقش بود جوياي حال بچم ميشديم
همسرم كمرش خم شده بود از ناراحتي و غم
ولي يك لحظه هم منو تنها نذاشت و دلداريم ميداد
يادم نميره يه روز اومديم خونه از شدن فشار روحي دوتامون نشستيم عين ابر بهار گريه كرديم
خيلي سخت بود، چون نميدونستيم پسرمون چي شده
و شوهرم با يكبار بغل كردن چنان حس پدرانه اي پيدا كرده بود كه فقط ميگفت كاش بغلش نميكردم فقط گريه ميكرديم
ايام محرم بود و شوهرم ميگفت من همش تو ماشين با مداحي راديو گريه ميكردم و از حضرت رباب(س) بچمو ميخواستم اما سالم،دلش شكسته بود.
يه روز رفتم داخل بچمو ببينم( معمولا هر روز ميرفتم ميديدمش اما مادرم پرستاريشو ميكرد)
رفتم داخل ديدم كلي دم و دستگاه وصل كردن به بچم
پرستارش هم وايسادع بالا سرش، بهش كفتم بچم چش شده اين همه دستگاه بهش وصل كرديد، حالا پرستاره با يه حال بيخيالي و خنده رو لب( چون كارشونه و براشون عادي بود ولي وقتي يه مادر نگران ميبينن بايد دلداري بدن)

❌❌❌❌❌
ادامه تاپيك بعدي